-
یخ
شنبه 16 آبان 1388 23:24
در میان آتشم، تو یخی بودی که آب میشد، و بر خاکم روان میشد و باد از آن خنکا مییافت. تو، تقدّسی بودی که چشمانم را میشست و بر روانم جاری میگشت. و این، همان معنا بود که هستی را تار و پود شد. تو ای سیمگونِ نگاهت، رخسارم را نوازشاست؛ تو ای من در آینهٔ لطفت هماره پیدا؛ تو، همان که مرا غرق در خاموشی نظارهات میکنی:...
-
گاه
جمعه 15 آبان 1388 23:03
گاه بیداری چون در نمیرسد، خفتگان در مرگاند. و تو، چه آزردهدل باشی و چه نه، بر توست به جای آوردن رسم و طریق دوستی. دوستی بدار، چه آنان را که تو را دوست دارند و چه آنان که با تو دشمناند، که نه دشمن همیشه دشمن خواهد ماند و نه دوست همیشه دوست. چه، گاه به ذهنت خطور خواهد کرد که این دوست، دوستی است که میتوان برایش مخلص...
-
حر
جمعه 15 آبان 1388 00:00
هفت کارگه چو در کار شدند، یکی جوشن حاصل شد؛ و آن جوشن را کسی یارای کشیدن نبود، مگر حر. و چون بدو خواستند جوشن دهند، او را ناشایسته یافتند و در این وظیفه صبر پیشه کردند: که پولاد آبدیده را نه هر دست باید گرفتن. و چون گذشت و منزلتش به آنجا رسید که در باطن حرّیّتاش بلوغ یافت آن را به او دادند. امّا چه افسوس که او را...
-
گس
پنجشنبه 14 آبان 1388 00:00
آن آب را میچشم: شیرین و پرگهر؛ قندی در میان شکرستان. مسکری بیغش، و چراغی برراه. و تو در بر من، چون همان هفت وادی، وحدت محضی. و من، منعمام به وجودت. آن آب را میچشم: ترش و تلخ؛ چون زهری از دل گورستان مرگ، و چون زخمی بر دل شوریدگی انسان. و تو، در بر من، چون آن یکتا، کثرت بیپایانی. و من، منعمام به وجودت. تو، آتشی...
-
تابان
چهارشنبه 13 آبان 1388 18:18
خطّ سرخی که بر قامتت کشیدهام، هنوز هم در چشمهایم باقیاست. هنوز، در این سومین، بر راه ایستادهام، بیآنکه قدمی از قدم برداشته باشم. دستم را در جیبم میکنم و طرّهی مویی که دیروز از میان انبوه زلفت بریدم را بیرون میکشم. میبویمش و مقابلم نگاهش میدارم؛ انگار که چراغیاست تابان، در این ظلمت بیپایان - و چه غریب! که...
-
رنگ
چهارشنبه 13 آبان 1388 00:52
تو باز آمدهای با آن موهای بنفش و افشانت که من را در کمند خود دارد. من اینجا نشستهام روی لبهٔ تختم و با چشمانی بسته به تو زل زدهام که تکیه زدهای به دیوار اتاقم و داری مرا طوری که نفهمم نگاه میکنی. امروز، انگار سبز شدهای، برخلاف همیشه که ... . آری، تو امروز رنگینی، و من با نگاهی آسان، تو را میربایم از اوهام...
-
بید
سهشنبه 12 آبان 1388 22:10
یک ایستادهام اینجا، بر سر دیوارت، و از این بالا، آرام و بیصدا داخل را نگاه میکنم. سالهاست که اینجایم، درست همینجا، که تو هر روز از جلویش رد میشوی. بعضیها فکر میکنند مجنون شدهام، که اینطور بیحرکت و بیتکان در جای خود نشستهام و هیچ تکانی نمیخورم. و تو فقط وقتی من را نگاه میکنی که باد صورتم را نوازش...
-
همزیستی
دوشنبه 11 آبان 1388 20:28
ما اعتصاب غذا میکنیم و اعتراض داریم، و شما که دارد بهتان خوش میگذرد ... و ما در کنار هم زندگی میکنیم. پسنوشت: همیشه از توضیح چیزی که نوشتم بدم میاومده ...
-
انتخاب
جمعه 8 آبان 1388 19:16
آه! ای فرشتهٔ کوچکم! ای پاکترین پاکیها، که سفیدیت را چشم بر نمیتابد، تو چه معصومی! و من چه بیرشکم به تو، چه، حتّی در اندیشههایم، بر تو تأسّف میخورم، که تو، هرگز طعم میوهٔ ممنوعهٔ باغ عدن را نچشیدی!
-
عشق و جغرافیا
جمعه 8 آبان 1388 00:37
هیچوقت در زندگیم جغرافیادوست نبودم. الآن هم ادّعاش رو ندارم؛ ولی همیشه ترکیبش با چیزای دیگه برام جالب بوده، مثل تاریخ، مذهب، و البتّه عشق. تا حالا به این فکر کردین که اگه یه دختر و پسری، از هم خوششون بیاد - خدای نکرده! - و بخوان جلو برن، فاکتورهای جغرافیایی - و فرهنگ جغرافیایی - چقدر میتونه در آیندهشون مؤثّر باشه؟...
-
تبآلوده
چهارشنبه 6 آبان 1388 23:46
نسیم ملایمی صورتم را نوازش میکند. قطرهٔ اشکی آرام از چشمم میچکد و مثل مسافری خستهپای، بی هیچ عجلهای بر گونهٔ خشکم راه میپیماید. چشمهایم را محکم به هم میفشارم تا سقف سفید و بیروح را کمتر ببینم. باد قطع میشود. چشمانم را باز میکنم؛ و بنگر! در کنار دیواری ایستادهام یکدست خاکستری، در جایی که گویی پشت بام...
-
جهول متجاهل مجهول!
جمعه 1 آبان 1388 23:42
این اواخر، جان برادر، سرما زده است دشتهایم را. یکجوری که از این ابتدای دشت، بالای تپههای پیش از این سرسبز که رویشان میایستم، وقتی تا آن ته را نگاه میکنم، آنجا که دست زمین خط آسمان را کشیده، همه چیز سفید و بیرنگ است. این اواخر، جان برادر، آسمانم ابریاست، و من نمیدانستم که ابرها تو را محکوم کردهاند به نبودن....
-
bloodfest
چهارشنبه 29 مهر 1388 23:43
از پشت شیشهٔ میز نگاه میکنم به چهرهٔ معصومش، با نگاهی خیره، و لبهایی که اندکی باز اند. صورتش از پشت قطراتی که به شیشه چسبیدهاند در هالهٔ مبهمی از رنگ سرخ فرو رفتهاست. بیاختیار خندهام میگیرد. صدای خندهای که میشنوم، برایم عجیب است. گویی مال کسی دیگر است و من چون شخص ثالثی دارم همه چیز را ضبط میکنم. زل میزنم...
-
میلاد در بیتربیّتخانه
چهارشنبه 29 مهر 1388 23:34
میلاد حدوداً ۶ و چند[۱] ساله میباشد. عموی گرامی بسیار ورزشدوست میباشد. میلاد ورزشدوست نیست، امّا ورزشدوستها را دوست دارد. به همین دلیل، میلاد و عمو، به جایی میروند به اسم ورزشگاه آزادی. در نگاه اوّل، میلاد با دیدن ورزشگاه به یاد تصاویر پوشش گیاهی استپ[۲] در کتاب جغرافیا میافتد. امّا گویا استپهای اینجا...
-
زمان
دوشنبه 27 مهر 1388 00:02
تو میروی لعنتی! تو میروی و من میدوم از پیات. میدوم و نفسهایم در سینهام گیر میکنند و خسخس گلوی خشکم در راهروهای باریک زندگی طنینانداز میشوند ... تو میروی، و میبری با خود، هر آنچه که من عزیز داشتهام: حتّی خویشتنام را. تو میروی و من میآیم؛ تو همیشه در جلو و من همیشه در عقب. این سان است مسابقهای که...
-
the seven pillars: a fragment
یکشنبه 26 مهر 1388 23:35
Seven pillars came, from matter unseen Seven plates then, translucent, clean Sacred the plates, untouchable blue Upon the pillars, the skies grew Tween shiny dots, a yellow, a white Streaming over, like string and kite Blessing the Man, with the fest and good Upon green Earth, on which he stood Thus began the world,...
-
socializing from afar
یکشنبه 19 مهر 1388 21:07
روز خستهکنندهایست. گرمم است. حوصلهٔ هیچ بنی بشری را هم ندارم. از کلاسها به سرعت میزنم بیرون تا مبادا کسی به قصد سؤال یا غیر آن مرا به حرف نگیرد. از کلاسی به کلاس دیگر میدوم. بالأخره تمام میشود. از دانشکده میزنم بیرون. امروز با هیچ کسی گرم نگرفتهام. محض اینکه ثابت کنم هنوز هم انسانم و اجتماعیگری را میفهمم،...
-
بالأخره ...
چهارشنبه 15 مهر 1388 23:22
بالاخره امروز، بعد از مدّت ها، به چیزی که خودم بهش ظنین بودم اعتراف کرد. کاش نمی کرد. کاش همچنان فقط برام یه ظن بود. کاش بهم نمی گفت که چه کاری کرده ... و هیچ وقت در تمام زندگیم به این اندازه دلم نمی خواسته تا چیزی رو ندونم. دیگه نمی تونم بهش نگاه کنم بدون این که این موضوع توی ذهنم موج بزنه که یعنی بازم در همچین...
-
آستین
شنبه 11 مهر 1388 23:26
آستین هایش را هیچ دوست ندارم! چه باید کرد؟ خواب: الآن دقیقا یک ساعته که توی تختم دراز کشیدم. پس چرا خوابم نمی بره؟
-
دلم میخواهد ...
دوشنبه 6 مهر 1388 23:44
دلم میخواهد روزی دست دخترک موبنفش و سرزندهٔرؤیاهایم را بگیرم و با هم ناپدید شویم ... دلم میخواهد روزی در میان خیابان بنشینم و در حالی که ماشینها بوق میزنند و رانندههای عصبانی فحشم میدهند، به ریششان بخندم ... دلم میخواهد از بالای یک ساختمان خیلی بلند - مثلا چند صد طبقه - به داخل دریاچهای بپرم ... دلم میخواهد...
-
همهٔ منها
دوشنبه 6 مهر 1388 23:39
هیچکس، مثل ما نبود. هیچکس، آنطور که تو هستی، آنطور که من هستم، همجنس ما نبود. هیچکسِ هیچکس که نه، شاید بودند بعضیها، که من نبودند. شاید بودند بعضیها که با ما هم حاضر بودند نانی به آب بزنند و لبی تر کنند. شاید، ولی شاید، هیچوقت برای من و تو، کس نشد. هیچکس، هرگز با ما نبود. هیچوقتِ هیچوقت که نه، شاید گاهی...
-
سیب زمینی
سهشنبه 31 شهریور 1388 23:53
بعضی وقتا این سؤال برام پیش میآد که چون سیبزمینی گردن نداره، و نمیتونه رگ گردن داشته باشه بیغیرته، یا کلّاً چون رگ نداره؟ یعنی آیا در واقع، غیرت رابطهای با گردن داره یا با رگ؟ اگه این رابطه با گردنه، مثلاً آقای آ که گردنش از آقای ب کلفتتره باغیرتتره، یا نه؟ یا آقای ب که رگهاش بیشتر زدن بیرون با غیرتتره؟ بعد...
-
ناغافل ...
سهشنبه 31 شهریور 1388 21:44
باز هم آمدهای سراغم. این بار، بر خلاف همهٔ دفعات گذشته، ناغافل آمدی. یعنی، ناغافل که نه، میدانستم میآیی. امّا نمیدانستم کی. وقتی آمدی، با اینکه انتظار آمدنت را میکشیدم، امّا انگار غافلگیر شدم. پشت میزم نشسته بودم، رو به پنجره، و باد پردهها را موّاج کرده بود و صورتم را نوازش میکرد. آفتاب خیلی تند نبود و نور...
-
Il penso di volare
سهشنبه 31 شهریور 1388 21:43
Luminous, were the words, Ominous, were the stares, Strung were the cords, And petty were the whispers ...
-
هر چه کردیم ...
پنجشنبه 26 شهریور 1388 23:29
زمستان بود و ما در سرما. گفتند سر خواهد آمد. گفتند بالاخره روزی، زمانی، نور خورشید گرمتر از سرمای یخبندان زمستان خواهد شد. گفتند، بالاخره روزی آخرین دانهٔ برف را خواهیم دید. گفتند بالاخره روزی خواهد رسید که انگشتهای پایمان در سرمای برفی که تا گردنمان را گرفته، یخ نخواهد زد. گفتند ... خیلی چیزها گفتند. و ما ... ساده...
-
واقعبینی
پنجشنبه 26 شهریور 1388 01:44
۱: یه کودکی با تو اومده مغازهٔ اسباب بازی فروشی، به چشمش میفته به یه بچه گربهٔ پشمالوی عروسکی با چشمای قلنبهٔ آبی و در یه لحظه می فهمه که باید باید حتما این عروسکه رو با خودش ببره خونه. بعد دستتو می کشه از پایین بهت نگاه می کنه. بهت می گه: «چرا پیشی با ما نمیاد؟» بعد تو بهش می گی: «چون پول همراهم نیست.» بعد بچه هه...
-
میلاد در چمن
چهارشنبه 25 شهریور 1388 06:15
پیشتر، با گونهای از موجودات زنده به نام میلاد آشنا شدیم. این تیره از موجودات زنده، غرغرو، خسته، هیجاندوستدار و اندکی پلید میباشد. میلاد خسته میباشد. او دارای عارضهای به نام مهمان [۱] است و باید شب بدن خود را زود به منزل برساند. امّا دوستان میلاد، شنگول و منگول [۲] ، که از تیرهٔ موجودات زندهٔ پلید و...
-
pacify
چهارشنبه 25 شهریور 1388 00:48
دستم را میکنم توی موهایش. موهای خیسش را از میان انگشتانم میگذرانم و کف دستم را روی پیشانیاش میگذارم. رگ پیشانیاش به شدت میزند؛ شاید سر دردی در راه داشته باشد. با پشت دست، سرش را نوازش میکنم. سعی میکنم، آرامش را در رگهایش به جریان بیاندازم. چشمهایش را میبندد. دستم را روی صورتش میکشم. و چشمانم را میبندم....
-
ساده / پیچیده
سهشنبه 24 شهریور 1388 01:25
موجود سادهای هستم: ساده خوشحال میشوم و ساده ناراحت میشوم. موجود پیچیدهای هستم: سخت میاندیشم و سخت به نتیجه میرسم. هدف از تند آپ کردن این نیست که نرسی بخوانی! بخوان! بیشفعّالی بیهودهایست که بعضی وقتها سراغم میآید!
-
سؤال؟
دوشنبه 23 شهریور 1388 19:07
مشتاق، یا محتاج. هرگز نفهمیدم. تنها دانستم که هیچیک آنی نبود که تو میخواستی!