یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

می‌نویسم از ...

می‌خواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که شرح غم‌های سینه‌ی شرحه‌شرحه‌اش آه از نهاد هر قلم برمی‌آورد. قلم در دستم آهی کشید. نگاه‌اش کردم.

آه را دیدم که چون افیون بر نهاد قلم نشست. آه را دیدم که از میان قلم، چون دم از میان نی، گذشت و راه‌گرفت‌. پرنده‌ای از بیرون پنجره‌ام ندا زد؛ تو گویی پاسخی بود به صدای چونان نای قلم‌ام. نگاه‌اش کردم.

پرنده پر کشید و رفت و من را رها کرد با پنجره‌ای رو به سرمای زمستان و شیشه‌ای مه‌آلود. پرنده رفته بود، مثل همه‌ی انسان‌های بی‌احساسی که شرح غم‌های مرا خوانده بودند و رفته بودند و در پس‌اشان چشم‌هایم را مه‌آلود باقی گذاشته بودند. مثل همه‌ی آن‌هایی که قلم در دستانم آب شده بود و بر کاغذ چکیده بود و چکامه‌های سرشت من را با نگاهی بی‌معنا دنبال کرده بودند و سری بی‌معنا تکان داده‌بودند و رفته بودند. قلم را نگاه کردم.

می‌خواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که عصاره‌ی وجودش از میان انگشتان زمان ذرّه‌ذرّه به تباهی رفته است و دست نامردمان بر صورت‌اش سیلی نشانده. قلم آه کشید. نگاهش کردم.

آه را دیدم که چون دود برخاست و بر چشمانم نشست. برای لحظه‌ای، نگاهم تار شد. به ماهی قرمز توی تنگ اتاقم نگاه کردم، که چون من به دیواره‌های نادیدنی زندگی فانی‌اش نگاه می‌کرد و از پشت آن‌ها نگاه چون شیشه‌اش سرشار از اتّهام بود. در شیشه‌ی چشمانش خیره شدم. حبابی از دهانش خارج شد و چون خاطره‌ای شاد به سطح آب آمد و از هم گسیخت. نگاه‌اش کردم و خواستم بنویسم.

می‌خواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که کودکانم را کشتند: پسرم امید را سر بریدند. آرزوی نازکم را باد برد. امّا با خودم می‌خواندم تا شقایق هست … قلم آهی کشید. نگاه‌اش کردم.

قلم در دستم لرزید و قطره‌ای اشک ریخت. قطره‌ی سیاه‌رنگ چون کودکی بازی‌گوش بر سطح کاغذ غلتید و غلتید و ردّی بر گونه‌ی سپید کاغذ به جا گذاشت. نگاه‌اش کردم.

چه می‌درخشید آن سیاهی در میان همه‌ی سپید کاغذ!

می‌خواستم از خودم بنویسم. می‌خواستم بنویسم: تا شقایق هست، زندگی باید کرد. می‌خواستم …

می‌خواستم، امّا نشد. دیروز جنازه‌ی شقایق را تحویلم دادند. شقایقم زیر پای روزگار له شده بود.

بشنوید