یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

شکسته

با پدرم راه می‌رفتم در محلّ کارش. یکی از هم‌کارانش جلوتر ایستاده بود.

به او رسیدیم. اندکی در چهره‌ی پدرم خیره شد. بعد از یکی دو دقیقه، پیش آمد و به پدرم گفت: «سلام دکتر، نشناختمتان. چقدر شکسته شده چهره‌تان.»

پدرم خوش و بشی کرد و رفتیم. بعدتر از او پرسیدم: «چند وقت بود که ندیده بودید این همکارتان را؟»

پدرم لبخندی زد و گفت: «یکی دو ماه.»