آن آب را میچشم: شیرین و پرگهر؛ قندی در میان شکرستان. مسکری بیغش، و چراغی برراه.
و تو در بر من، چون همان هفت وادی، وحدت محضی. و من، منعمام به وجودت.
آن آب را میچشم: ترش و تلخ؛ چون زهری از دل گورستان مرگ، و چون زخمی بر دل شوریدگی انسان. و تو، در بر من، چون آن یکتا، کثرت بیپایانی. و من، منعمام به وجودت.
تو، آتشی آبگینی که بر جوشن تیزپروازان آسمانهای بالا، کارگر میافتی. تو، یکدست سرخی؛ همرنگ آتش و خون، و به گلگونی شفق نورسیده. تو، گلگونی، چون علقهای از جنس هرآنچه هست.
و من، منعمام به وجودت.
دوده بر پوست نمینشیند، و معنا در پس عقول گم میشود؛ چه، هنوز در تیهایم.
تو، رهنمای جادهی سبز بینهایتی، که مرا به شورستان میساند - یا به موعود.
آن آب را میچشم: شور و شیرین و تلخ و ترش. چه، اجتماع آنچه گرد هم نمیآید، تنها در این مظروف میسّر است.
و در این، و آنچه بعد از این است نوبهایست دو؛ سرّی کثیر و سرّی قلیل: و ایندو در کثرت، معناشان واحد است.
شما به اونایی که اول میشن جایزه نمیدین؟
هووووم! بستگی داره که بین چند نفر اوّل بشن!
مرا به شورستان میساند - یا به موعود.=...مرا به شورستان می رساند....؟؟؟
میرساند