-
نقدی بر یک داستان
دوشنبه 23 شهریور 1388 19:06
پیشتر، تا میانههای داستان را در همین وبلاگ نقد کردهام. این داستان بر خلاف اکثر داستانها که بر مبانی روایت شخصی یک protagonist جلو میروند، حول محور روایتی میچرخد که شخصیّت اصلی داستان از ماجرا خارج است. هر چند در نقد قبلی از این شخص به عنوان پروتاگونیست داستان نام برده بودم، امّا حالا اصلاح میکنم که داستان، بیش...
-
approved
دوشنبه 23 شهریور 1388 00:24
از ابتدایش همهمان میخواهیم بدجوری نظر خانوادهمان را موافق خودمان کنیم. همهاش دوست داریم در هر حرکتمان، تأیید و تصدیق پدرمان، مادرمان و دیگر اعضای خانوادهمان را ببینیم. همهاش دوست داریم - امیدواریم - هر وقت در چشمان پدرمان نگاه میکنیم، افتخار و غرور او را از کسی که شدهایم درک کنیم. ولی آیا به همین سادگیاست؟...
-
اینها که میگویند ...
دوشنبه 23 شهریور 1388 00:04
اینها که میگویند «حال میکنه پز بده.» ... «با خودش رو راست نیست.» ... «عشقشه که cryptic بنویسه و فکر کنه خیلی باحاله.» ... «فکر میکنه از همه چیز سر در میآره. تو هر چیزی یه نظری از خودش ول میده.» ... «برا ما حکم صادر میکنه.» ... «مرام و معرفت تو کارش نیست.» ... «دوست داره به کسی نزدیک نشه.» منظورشان من هستم!
-
ماه نمناک
یکشنبه 22 شهریور 1388 00:48
چشمهایم را آهسته و نرم باز میکنم. نور رقیق مهتاب از میان شیشهٔ مشبّک اتاق بر چشمانم افتاده. پلکهایم را بر هم میفشارم و خستگی نفسهایم را آهسته میکند. جریان آب، مرا از خواب بیدار میکند. شاید باید زودتر از اینها، با خیسیاش بیدار میشدم. امّا وقتی حجم سنگین آب مرا از تخت به پایین میاندازد، ناگهان از خواب می...
-
وت دای هب
یکشنبه 22 شهریور 1388 00:35
دوست دارم که باز وقتی به هم میرسیم، نگاه سردی به من کنی، و مرا تا عمق وجودم بسوزانی، و من بیهیچ چشمداشتی، آنچه ندارم را به تو تقدیم کنم. دوست دارم، دوست داشتنها را برایم با شعله به تصویر بکشی، و در اشک چشمانت غرقه سازیام. دوست دارم ... دوست داشته باشم آن روزها را که ... آن روزها که تا بودند، رفتنی نبودند، و تا...
-
راستش ...
یکشنبه 22 شهریور 1388 00:30
راستش را بخواهی، قبول دارم که اگر اینجور شدهای، تا حدّ زیادیش تقصیر من است. راستش را بخواهی خودم هم میدانم که همین الآن که داری این کارها را میکنی، شاید بیشتر از نصفش به خاطر این است که من با تو بد بودهام. میگویند کلّ یعمل علی شاکلته. من برای تو شرایط خوبی فراهم نکردم که شاکلهٔ خوبی پیدا کنی. خوب میدانم که...
-
آن بالا
شنبه 21 شهریور 1388 05:19
آن بالا که میروی، دیگر چیزی برایت نمانده. دیگر میدانی که تمام است. آنهم نه فقط به عنوان یک فکر زودگذر. نه؛ دیگر تمامِ تمام است. شاید قبلش کمی پاهایت بلرزد. شاید از آنها باشی که تا آخرش هم التماس میکنی. شاید حتّی تا آن ثانیهٔ آخر آخر هم قبول نداشته باشی که مستحقّش هستی. امّا میدانی، چندان هم ترسی ندارد. در واقع،...
-
زوال
چهارشنبه 18 شهریور 1388 20:36
گاه میاندیشم که چندی است که گویی کلماتم رفته رفته رو به زوالی بیپایان در حرکتاند و بیآنکه بخواهم اندکاندک از قدرت و معناشان کاسته میشود تا از آنها چیزی جز نقطهها باقی نماند . . . .
-
expired
سهشنبه 17 شهریور 1388 19:20
- سلام دوست من. خوبی؟ - سلام. دوست من؟ به جا نمیآورم. - بابا من و تو با هم اینجوری بودیم زمانی! - آها! بله. ولی الآن تقریبا یک سالی از تاریخ انقضایت میگذرد. متأسّفم، با دوستم قرار دارم، نمیتوانم بیشتر از این معطّل بمانم. خدانگهدار. پسنوشت: التماس دعا.
-
او-هٰم
دوشنبه 16 شهریور 1388 19:34
نگاهش میکنم. لبهٔ صندلی نشسته؛ طبق عادت همیشهاش. همیشه از اینکه مثل فیلمها توی صندلی بمیرد و کسی نفهمد میترسد. طوری مینشیند که اگر بدنش بیجان شد، سنگینی کند و بیفتد روی زمین. فکر مرگ خیلی توی سرش است؛ با اینکه همسنّ و سال من است. هیکلاش نه آنقدر ظریف است که بشود گفت با یک ضربه میشکند، و نه آنقدر خوشتراش...
-
ناف!
دوشنبه 16 شهریور 1388 05:26
از آدمهایی که عقلشان به سر نافشان چسبیده و تا گشنهشان میشود قوّهٔ عاقلهشان را میفرستند مهمانی بدم میآید!
-
reminiscence
یکشنبه 15 شهریور 1388 01:04
امشب، داشتم بعد از یک سال، مطالب یه وبلاگ رو میخوندم. وبلاگی که نوشتههاش برام خیلی جالب بودن. و باید بگم که برای خودم هم عجیبه که هنوزم نوشتههاش برام جالبن. یه زمانی، نوشتههای اونجا برام منبع مباحثه بودن، منبع شناخت، منبع دوستی. الآن ... بیشتر برام یادآور حسّ شناختن بودن تا خود شناخت. و بیشتر بهم یادآوری کردن که...
-
ستون
جمعه 13 شهریور 1388 06:58
آیا میتوان بر بنیاد کلبهٔ چوبی موریانهزده، ستونی از سنگ بنا کرد؟
-
فاتحه
چهارشنبه 11 شهریور 1388 20:49
عنوان پست فاتحهس. امّا در واقع موضوع بُخله. دیدین این آدمایی رو که میرن سر قبر و فاتحه میخونن معمولاً چی کار میکنن؟ حتماً دیدین. دو تا انگشت سبّابه و وسطی رو میذارن روی سنگ قبر و زیر لبی ذکر میگن. امّا چند بار شده ببینید که یکی وسط قبرا برای خودش راه بره و همین جوری بلند بلند محض خاطر اینکه برکت فاتحهش به...
-
to see or to believe
چهارشنبه 11 شهریور 1388 00:30
with her, it is never simple. nothing ever is what it seems with her.
-
dislike?
دوشنبه 9 شهریور 1388 22:25
Once upon a time I liked you so much. All was well, but then I decided to "unlike" you.
-
قدّ
دوشنبه 9 شهریور 1388 14:42
قلدرهای کوتاهقد همیشه پشت بیمغزهای قدبلند قایم میشوند و با بیمغزهای قدکوتاه رفاقت میکنند. پسنوشت: این مطلب ربطی به هیچکدام از پدیدههای روز کشور ندارد. باور کنید! (اگر باور نکردید، حدّاقل بهش فکر کنید!)
-
for old times' sake
دوشنبه 9 شهریور 1388 14:41
باید خود زوالی را وقتی امّا فرو دریغ از که دیگر رفتهام نفسی که برایم و باقی ته نمانده چه که میبینم به اندازه گرمایش دل آهی در سنگین در و خود دردمند آه از گم عمق چه سینهٔ کردهام خسته بکشم برآرم
-
sanctuary
شنبه 7 شهریور 1388 23:09
نفسنفسزنان از کوچه بیرون زد. دست کم سه تا بودند. از روی شانه نیمنگاهی روانهشان کرد. پایش به سنگی گرفت و کموبیش به داخل جوی آب افتاد. صدای قدمها و دشنامهاشان نزدیکتر شد. سراسیمه ایستاد و با پایی زخمی و سینهای که به سختی هوا را در خود نگه میداشت، مجدّداً مشغول دویدن شد. چند قدمی نرفته بود که تنهاش به مرد...
-
یادمان
شنبه 7 شهریور 1388 23:08
روحش شاد ...
-
از فاصلهٔ نیممتری
جمعه 6 شهریور 1388 17:31
دروغ چرا؟ هیچوقت دوست نداشتم بغلت کنم. همیشه یکجوری خودم را کنار میکشیدم تا دستهای زبرت را روی گونههایم نکشی. همیشه به یک نحوی خودم را گم و گور میکردم توی گوشه و کنار خانهتان تا آبنباتهای عسلی و چای زعفرانیات را با لبخند چروکیدهات به من تعارف نکنی. همیشهٔ همیشه وقتی دستهای چرمین و چین و چروکخوردهات را...
-
من
پنجشنبه 5 شهریور 1388 01:11
الا یا ایّهاالسّاقی، اَدِر کأساً! که دل خون شد ... اَدِر کأساً، نه تا مستی بیافزایم، نه تا من گم کنم خود را، در این مستی - که هشیاری فزون استم. ز چشمم دانهٔ اشکی چو شبنم از رخ لاله فرو دیگر نمیافتد. نه از سرما، - نه چون سرماش کمجان است - که سرماییاست بیطاقت، چنان گنگ و دَد و بیرحم و بیآزرم که اشک کودک گمکرده ره...
-
به خاطر ...
پنجشنبه 5 شهریور 1388 01:02
وقتی که ناراحتی و حال و حوصله نداری، امّا به خاطر بقیّه سعی میکنی حالت خوبتر بشه، چه حسّی داری؟
-
back in business ...
چهارشنبه 4 شهریور 1388 15:28
یک روزش بود که او را در صف انتظار دستگاه نگهداری نوزاد گذاشتند. سه ماهش بود که در صف شیرخشک کوپنی با مادرش ایستاد. چهارسالش بود که در صف بیناییسنجی ایستاد. هفت سالش بود که برای اوّلین بار در صف نان ایستاد. یازده سالش بود که در صف واکسن دورهای ایستاد. چهارده سالش که بود در صف غذای نذری ایستاد. هجده سالش که شد در صف...
-
شرری هست هنوز؟
دوشنبه 2 شهریور 1388 17:02
ما رفتیم و چند صباحی را به خود گذراندیم و دنیای وبلاگ را رها کردیم به حال خودش و آمدیم. هنوز هم آدمها همدیگر را مورد قضاوت قرار میدهند. هنوز هم ادب و تربیّت جایی ندارد. هنوز هم مردم بر سر انتخاب کردن و انتخاب شدن ماندهاند. هنوز هم سینهها چرکین است. هنوز هم جومونگ پدیدهٔ ماست. و گاهی با خود میاندیشم که هنوز هم...
-
بسی رنج بردم در این سال سی ...
یکشنبه 1 شهریور 1388 21:17
- سلام. - سلام. - چه خبرا؟ - ای بدک نیستیم. این چند وقته با بروبچ کمتر پریدم. تو چی؟ - هیچی بابا. این ممّد effete با clanاش باز پاشدن رفتن تو این gamenet سر کوچهای sleepover راه انداخت. - خز و خیلن دیگه. همین پریروزیه سه بار head-snipeاشون رو head-shot کردم. خود ممّد رو هم که stalk کردیم کتلت شد. : ... در ساعات...
-
نو
شنبه 31 مرداد 1388 21:40
«در آغاز کلمه بود ... و کلمه خدا بود.» «کلّ من علیها فانٍ، و یبقی وجهک ذوالجلال و الاکرام [۱] / کلّ شیء هٰلکٌ الّا وجهه [۲] » و ما جایی این میان حادث شدیم. توضیحات: ۱. هر چه جز اوست فانیاست، و تجلّی و تنها نفس بزرگوار و بزرگداشتهشدهٔ اوست که میماند /. ۲. هر چیز جز او و تجلّیاش هلاکشدنیاست.
-
پایان
دوشنبه 25 خرداد 1388 13:27
با سلام به همهٔ آنهایی که در این مدّت مطالب من را میخواندند. ضمن تبریک ولادت حضرت فاطمه (س) و روز زن، وبلاگ ما بسته شد! :دی اگر قصدی بر نوشتن بود، از همینجا با خبر خواهید شد. از اینکه تا همین الآن هم با من بودید، بسیار سپاسگزارم.
-
۱- روایت آخر
دوشنبه 25 خرداد 1388 13:11
و این روایت آخر من است. چند نکته را به عنوان نکات ضروری ذکر میکنم: ۱. هر آنچه در این وبلاگ آمده، از آنجا که تنها بیان من از عقاید شخصی خودم است (که اگر در جایی چنین نباشد، حتماً ارجاعی مشخّص آمده) به هیچ وجه قابل استناد نیست. (قابل توجّه آقای دانشجوی محترم دانشگاه علم و صنعت که تحقیق معارفش (!!) رو از روی مطالب من...
-
۲- ادب
دوشنبه 25 خرداد 1388 12:22
نمیدونم چرا اینجوری شده دوستیهای ما؟ داشتم بعد از مدّتها امروز با دوستام حرف میزدم. هی یکیشون یه جملهای میگفت و بقیه میخندیدن. خود جمله هیچ معنایی نداشت، ولی بیانگر معنا یا در واقع یه ایهام جنسی و رکیک بود. برام اصلاً قابل درک نبود که چرا باید دوستای من، دوستای بچهمثبت من، کسایی که شاید اوّل دبیرستان با فکر...