یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

نوروز مبارک

باشد که در سفرهٔ عیدانه‌مان، سبزه‌ها نمایان‌گر احیا، سنجدها نمایندهٔ مهر، سیرها نمایندهٔ شفا، سیب‌ها نمایندهٔ سلامت و زیبایی، سرکه نمایان‌گر بقا و شکیبایی، سماق نمایندهٔ طلوع، و سمنو نمایندهٔ فراوانی و وفور باشد.

در این سال از راه نرسیده، از خدا می‌خواهم تا هر آن‌چه برایم عزیز است را در کنف حمایت خود نگاه دارد، و توفیق را سرمنزل وطنم قرار دهد.

عید همه مبارک!

تجربه

تجربه، یعنی حس وحشت بی‌عنان و افسار گسیخته از مرگ ناگهانی؛ یعنی پذیرش آنی این حقیقت که تو قرار است در همین شب و همین ساعت دنیا را ترک کنی. تجربه یعنی آرامش بی‌حدّ همراه با این پذیرش. تجربه یعنی معنای تازهٔ زندگی بعد از این حس، و بعد از زنده ماندن در پایان ساعت. تجربه، یعنی حسّ نفرت از خود و فهمیدن این که چقدر جان‌دوست هستی. یعنی فهمیدن آنی و ناگهانی این که چقدر ... چقدر زیاد کار انجام نداده در این دنیا هست که می‌خواهی طعم انجام دادنشان را بچشی.

و این اتّفاقی‌است که وقتی هواپیما برای عبور از دسته ابر طوفانی موتورهای خود را برای چهار ثانیه خاموش می‌کند، و موتورها تا پانزده ثانیهٔ بعد هیچ پاسخی به کنترل خلبان نمی‌دهند، برایت می‌افتد.

بی‌خود

تو از خودت خجالت نمی‌کشی؟ خجالت نمی‌کشی با این سنّت؟ فکر می‌کنی این کارا نتیجه‌ای داره؟

فکر کردی اگه زانوی غم بغل‌بگیری و بشینی و به دنیا زل بزنی، دنیا منتظر تو می‌مونه؟

فکر کردی هنوز هم وقت داری برای بچه‌بازی؟

بزرگ شو!

مطلب

موضوع، مطلب نیست. حتّی موضوع هم نیست. ولی تو احمق‌تر از آنی که بفهمی. شایدم من احمق‌تر از آنم که حالی‌ات کنم.

دوباره بگو ... اسمت چه بود؟ دو-باره بگو.

چرا، اتّفاقا به یاد می‌آورم. امّا نباید به یاد داشته باشم، مگر نه؟

***

کجا بردی‌اش؟ همه‌اش را کندی؟ یک‌جا؟ حالا اشکالی ندارد، مال خودت بود، امّا از آن مهم‌تر، تنهایی بردی؟ سنگین بود ها! کمک نگرفتی؟

دستت کثیف نشد؟ خیلی سیاه بود. امّا حدّاقلّش دیگر تکان نمی‌خورد. بی‌تکان بردی‌اش. مدّتی بود که بی‌تکان‌خوردن مانده بود. شاید دیگر وقتش رسیده بود که از این قفس سفید بی‌تزئینات ببری‌اش.

ندیدم، وقتی می‌بردی‌اش، هنوز هم گریه می‌کرد؟ هنوز هم خون می‌گریست؟

***

شاهزاده، از قصر بیرون می‌رفت و دست دختر مهربان را در دست گرفته بود. سر راهش، شیشهٔ عمر دیو را بر زمین کوبید و در حالی که همه تشویقش می‌کردند، دیو، دود شد و به هوا رفت.

کسی ندید مادر دیو را، که همسر و بچه‌های دیو را در آغوش می‌کشید و با آن‌ها می‌گریست.

دو

آرام و آهسته قدم بر می‌دارم. با دقّت. مثل راه رفتن روی جدول؛ طوری که نیفتم پایین. گوشه و کنار پارک را نگاه می‌کنم. آقایی که روی نیمکت مشغول روزنامه خواندن است نگاهی یک‌وری به من می‌کند. گویی دیوانه‌ای می‌بیند. شاید هم درست می‌بیند. به هر حال، آدم وقتی پیر می‌شود خردش هم زیاد می‌شود - معمولا.

به آفتاب نگاه می‌کنم. نورش را می‌گیرم و می‌رسم به نوک چراغ کنار نیمکت. از نوک چراغ، سیاهی را دنبال می‌کنم تا ته سایه‌اش. امّا تو نیستی. دوباره گوشه و کنار را نگاه می‌کنم. همین‌جا بود. مطمئنم که همین‌جا بود آخرین جایی که دیدمت و مرا دیدی. ولی تو نیستی.

کجایی؟ کجایی با قول و قرارهایت و با وعده‌های خالی‌ات؟