دخترک بر روی سکو ایستاده بود. نور چراغهای فلورسانت پوست گندمگونش را براق میکرد. آدمها این پایین کنار من روی انگشتان پاهاشان بلند میشدند، بی آنکه متوجّه چروک چرم کفشهای گرانقیمتشان باشند، تا نگاهی بهتر به این لعبت نویافته بیاندازند.
دخترک چرخی دیگر زد و باز نوشتهی بالای سرش را نشان داد: «مزایده برای خیریّه [۱]».
من پولی در بساط نداشتم. بیشتر از هر چیز دلم میخواست بدانم آدمها چقدر حاضرند برای یک شب کمک به خیریّه بپردازند؟ به راستی، قیمت تملّک یک آدم، حتّی برای یک شب، چقدر بود؟
به تابلوی دیجیتالی نگاه کردم. سی دقیقه باقی بود. بالاترین پیشنهاد چهار هزار دلار بود. الآن تقریباً سهربع، چهلدقیقهای میشد که پیشنهادها روی چیزی در همین حوالی چرخ میخوردند.
سیگار خاموشم را از گوشهی لبم برداشتم و خشکی لثهام را با زبانم تر کردم. کلاهم را روی سر پایینتر کشیدم و پشت کردم به جماعت و از میان کتهای شیک و خیکهای خیّرشان راهم را به بیرون باز کردم.
بعید بود که دیگر بالاتر از این برود. دست بالا، برای خیّرهایش، پنج هزار تا، خیرش را ببینی.
دستم را کردم توی جیب پالتوی رنگ و رو رفتهام و کلید کامیون حمل اجناسی که کمی پایینتر پارک بود را بیرون کشیدم. در حالی که از کنار ماشین به سمت درب راننده حرکت میکردم، دستی بر روی نوشتهی خاکگرفتهی روی بدنه کشیدم: «توزیع اجناس خیریّه» و در بالایش، نگاهم به عکس خانم مهربانی افتاد که لبخندزنان همه را به کمک به خیریّه دعوت میکرد و بالایش، اسم بنیاد.
سری تکان دادم و درب را باز کردم و سوار شدم، تا اجناس تهیّه شده با پول خیریّه را میان کودکان فقیر توزیع کنم.
پسنوشت:
۱- Charity Auction