سلام
احتیاج دارم به دعای هر کسی که این مطلب رو میخونه، برای یکی از عزیزترین دوستانم که در این اوقات در بیمارستان بستری شده و حالش میتونه به راحتی خرابتر و وخیمتر بشه.
اطّلاعات بیشتر در اینجا.
دیروزها که باران میآمد، داشتم به خانه بر میگشتم که به یادم آمد امروز روزیاست که پست هر هفته برایم نشریهای که عضوش هستم را میآورد. در همین حال و احوال، با خود فکر میکردم ایکاش پست فردا بیاید تا نشریهام را بر زمین خاکی و گلی نیاندازد و خرابش نکند.
این فکرها از سرم میگذشت که ناگهان با خود اندیشیدم، چرا نباید آرزویم این باشد که ایکاش پست نشریهام را روی زمین نیاندازد؟ و افسوس خوردم که در ضمیر ناخودآگاهام برایم مسلّم و قطعیاست که مأموران پست، مرا چون خود انسانی دارای شعور و حواس نمیدانند و با من آن برخوردی را میکنند که شایستهی خود نمیدانند. بعد از آن، با خود اندیشیدم که اصلاً چرا باید ایکاشی در ذهن من شکل بگیرد در این مورد؟ مگر نه اینکه باران یک نعمت الهی است؟ آیا آمدن یک باران آنقدر چیز عجیب و غریبی است که باید انتظار داشته باشم یک خدمات ساده مثل سالم رساندن یک مجلّه از چند محلّه آنطرفتر به خانهام مختل شود؟
امّا افسوس، که با همهی این اندیشیدنها، وقتی به خانه رسیدم، وقتی دیدم نشریهای روی زمین نیافتاده، وقتی دیدم که پست امروز به دلیل باران کارش را یک روز به تعویق انداخته، خوشحال شدم و خدا را شُکر کردم که نشریهای که با این وسواس تمام شمارههایش را جمع میکنم، قرار نیست خراب شود.
در خواب میدیدم که دشمن مرا به اسارت برده ... در خواب، نمیدانم چرا، امّا مصرّانه به دنبال یافتن محلّ اختفای مادرم بودند.
در خواب، با من آنها کردند که با کس نکردهاند ... در خواب، هراس و وحشت را از اسارت فرا گرفتم و فهمیدم چیست آن که همه از آن هراساناند در حبس. در خواب، زنجیر بود و طناب بود و آتش و آب.
در خواب، وقتی به آستانهی زندگی و مرگ رسیده بودم، وقتی دیگر یقین داشتم دستم به جایی نخواهد رسید، وقتی بین زندگی و مرگ، بود و نبودم، و خویشتن و عزیزترینم، میخواستم انتخاب کنم … خود را برگزیدم.
در خواب، ننگ بیغایت مرا در یأس فرو برد. آنقدر که از خواب برخاستم، با تنی آلوده به عرق شرم و دست و پایی لرزان. آنقدر از خود شرمسار و بیزار بودم که نمیدانستم وقتی سحر باز آید، چگونه در چشمان مادرم نگاه خواهم کرد.
قدری که گذشت، وقتی اندیشهناک از آنچه بر من گذشته بود به معنای خوابم میاندیشیدم، دریافتم که این، چندان به آنچه بین من و مادر خاک، مام وطن می گذرد، بیارتباط نیست. مگر نه آن است که هر روز و شب، با بیعملی خود، روی وطن را سیاه و لکّهای نو بر دامان پاکش مینشانم؟ مگر نه آن است که در این حصر خانگی، هر دم زلالی دیگر از آنچه متعلّق به وطن است را به ددمنشان روزگار تسلیم میکنم؟
وقتی صبح سرانجام سر رسید، مادرم آمد تا مرا بیدار کند. سرم را بالا بردم تا در چشمان خسته و مهرباناش نگاه کنم. اوّلین چیزی که یافتم، بخشایش بود. بخشایش بهخاطر همهی آنها که در حقّاش کرده و نکرده بودم؛ درست مثل آغوش بخشایندهی وطن، که هر چند در حقّ او خیانت پیشه میکنیم، صبورانه منتظر میماند … گو این که هر لحظه پیر و خسته و خمودهتر میشود.
نمیدونم چرا این جدیداً ها انقدر دخترهای بزرگتر از خودم بهم گیر میدن! الحمدلله نه بر و رویی دارم، نه قدّ و هیکلی دارم، و نه - علیالخصوص این روزها - اخلاق خوشی، و یه آدم کچل قدکوتاه لاغر گند اخلاقم.
با خودم که داشتم فکر میکردم، دیدم که حتّی یکیشون هم همسنّ و سال - یا حدّاقل در حدود سنّ من - نبوده. این آخری هم که دیگه نوبره بهخدا!
بابا، بذار زندگیم رو بکنم. میدونم که خیلی پسرا هستن عاشق چنین رابطهای هستن، ولی من دوست ندارم توی رابطهای باشم به خاطر اینکه «افکار جذّابی دارم» (شاید یه روز افکار جذّابم تموم شه!) یا «آدمی هستم که خیلی چیزا میدونه» (وقتی بفهمی چیزایی که میدونم چقدره، برات تکراری میشم).
اینجا، امکان تحصیل علم برای همه به طور یکسان فراهم است. اینجا، دانشگاهها در بالاترین سطح و مدارس دارای بهترین کیفیّت آموزشی هستند. اینجا، همه با هم برابرند و عدالت اجتماعی، تعیین کنندهی همه چیز است.
اینجا، سرعت اینترنت بسیار بالاست و انواع و اقسام فنآوریها در دسترس عموم قرار دارد. اینجا، همهی وسایل روز دنیا را میتوان به قیمت واقعیاش تهیّه کرد.
اینجا، همهچیز ارزان است و هیچ پیرزنی شبها با شکم گرسنه به خواب نمیرود. اینجا، فراوانی و وفور نعمت است، و گاو مشدی حسن از لاغری نمیمیرد. اینجا، ماجرای مجید و بیپولیهایش، زندگی خیالی یک ماجراجوی داستانیاست و هیچ پسری در بدو نوجوانی مجبور نمیشود برای خرید کتاب و دفتر توی حروفچینی کار کند. اینجا، کودکان خیابانی، زائیدهی ذهن فیلمسازان تلویزیونی و نویسندگان است و هیچ کودک پابرهنهای در چهارراهها گدایی نمیکند.
اینجا، انسانها مسلمانی را به اعتلا رساندهاند و مودّت در قلوب ایشان موج میزند. اینجا، هیچکس سر دیگری کلاه نمیگذارد، برای کسی پاپوش درست نمیکند، کسی غیبت برادر دینیاش را نمیکند، و هیچکس، هیچوقت با شکم سیر سر با بالین نمیگذارد، حال آنکه همسایهگانش از گرسنگی خواب ندارند.
اینجا، همان جاییاست که از میان شهرهای کلانش میتوان تا ته دشت و صحرا را دید و شبها، ستارگان مثل خورشید در آسماناش میدرخشند و ترنّم گلهایش هوا را نموداری از بهشت میکند.
اینجا، غریب در خیابانها غریب نیست و مهمان، پشت دربهای بسته نمیماند. اینجا، تمدّن معنی میشود و در شریانهای ارتباطی شهرهایش، فرهنگ و آرامش طنینانداز است. اینجا، هیچکس به دیگری دشنام نمیدهد و نظم - به سفارش مولای این سرزمین، علی (ع) - سرلوحهی زندگی هر فرد است.
اینجا، در هیچ پسکوچهای هیچ انسانی جسم خود را به خاطر یک لقمه نان شب نمیفروشد و هیچ دستفروشی، سوداگری مرگ نمیکند. اینجا، جان انسان، عزیزتر از مال اوست، و دنیایاش، تنها مقدّمهای است بر آخرتش.
اینجا، همان مهد دلیران، خطّهی شیران و بزرگمردان و فیلسوفان، ایران است.