یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

زنده باد باران

دست می‌کنم توی جیب بارانی سیاه‌رنگم و تکیه می‌زنم به دیوار آجری کوچه. عرق از سر و روی‌ام می‌چکد و با آب باران روی صورتم در هم می‌تند. صدای فریادها زیر گنبد آسمان پیچیده: فریادِ «مرگ بر»، فریادِ «زنده باد»، فریاد زن‌ها و صدای مردانی که زن را فریاد می‌زنند. نگاه می‌کنم به نیم‌رخ تاریک تو در آستانه‌ی کوچه، زیر تابلویی که پیچ شده روی آجرهای دیوار. نفس‌هامان بخار می‌کنند و بخارشان می‌رود بالا، یک‌جایی نزدیک‌های عرش.مردم خروش می‌کنند.  من و تو ولی با هم از خیابان شهید فلانی دویدیم تا رسیدیم به کوچه‌ی شهید بهمانی؛ آیا آن‌ها هم می‌دانستند که قرار است دخترانشان را توی کوچه‌هایی که به اسمشان است زیر دست و پا له کنند؟ پاهایم از ضرب باتوم تیر می‌کشد و نگران تو را برانداز می‌کنم که در تاریکی شب، زیر نور چراغ‌های خیابان بغلی جای دستان ضحاکان را بر روی تنت نمی‌توانم ببینم.

سرم را می‌اندازم پایین، انگار که شرمم می‌شود توی تابلوی اسم شهید نگاه کنم. لج‌ام می‌گیرد. مگر آخر من بودم که دخترک این مرز و بوم را پیر کردم در جوانی و شیشه‌ی عمرش را زدم به دیوارهای سنگی زندان؟ نگاهت می‌کنم که هنوز سر کوچه ایستاده‌ای و باران موهای بنفش رنگ‌ات را به پیشانی‌ات چسبانده. سرت را می‌چرخانی و توی چشم‌هام خیره می‌شوی و می‌گویی: «یعنی می‌خوای همین‌جا بمونیم؟»

من نگاهت می‌کنم و در عوض می‌پرسم: «سردت نیست زیر بارون؟ می‌خوای بارونی من رو؟»

نگاهت را می‌گیری از من و می‌گویی: «کار من از بارونی و ژاکت گذشته.»

یادش بخیر که با هم از سرآمدن زمستان و آمدن بهاران می‌خواندیم. یادش بخیر که دست‌دردست هم، بازو به بازو، داستان‌های علی‌کوچولو را مرور می‌کردیم. کجایند روزهای ما؟ چه شدند شب‌هامان؟

باران می‌بارد و جای خون در خیابان خیس می‌شود، زیر ناخن‌های کینه‌ورز ولی هنوز خون ما لخته است. کار کسی اگر از باران گذشته باشد، کار بعضی‌هاست. خواستم بگم کار بعثی‌هاست، بعد یادم آمد که بعثی‌ها نکردند این‌کار را با زنان و مردانشان که بعضی‌ها می‌کنند. دست می‌کشی توی موهای به‌هم چسبیده‌ات و آب باران جمع می‌شود روی پیشانی‌ات. تو گویی می‌خواهی با چلاندن گیسوان‌ات آب باران را جیحون کنی که رودبار دوچشمانت را محو کنند در جریان خود. من امّا از این فاصله هم می‌چشم شوری اشک‌های تو را، دخترک.

پا کشان خودم را می‌رسانم کنارت و دست‌ات را می‌گیرم. موهای بنفشت روی شانه‌هایم پخش می‌شوند وقتی پیشانی‌ات را می‌گذاری روی گردنم. زیر نور ستاره‌هایی که اگرچه پیدا نیستند از پس غبار و آلودگی و نور شهری که کارش اشک است، موهایت بنفش مایل به سبز است، و تنت بوی بهار می‌دهد. لرزش تنت را حس می‌کنم در قلبم. چه شد روزهایی که لیلای من بودی و کار شب‌هایم امید داشتن تو بود؟

صدای فریادها هنوز ادامه دارد. سر و لباس‌مان با بوی گاز اشک‌آور عجین است. پوزخندی می‌زنم به این طعنه‌ی روزگار: انگار که نمی‌دانند که اشک ما جاری است بدون تلاش آن‌ها. دلم در آشوب است. سرم گیج می‌رود، و هنوز هم لرزش دل‌ات را حس می‌کنم در کنارم. اگر قدری دیگر صبر کنیم، دوباره نفس به سینه‌هایم برخواهد گشت. دوباره فریادم راهش را به گلویم باز خواهد یافت. قلبت آرام می‌شود با من.

دستم را از آستین بارانی‌ام بیرون می‌آورم و می‌پیچم‌اش دور تو. بی‌نگاه، دستت را می‌کنی توی آستین و خودت را می‌چسبانی به من.

می‌پرسم: «مگر کارت از بارونی نگذشته بود؟»

سرت را تکان نمی‌دهی و همان‌جور که در کنارم جا خوش کرده‌ای می‌گویی: «بارون سنگینه، هوا سرده.»

زمزمه می‌کنم: «زنده باد باران، زنده باد زمستان.»

فقط باید کمی دیگر صبر کنیم تا نفس‌هامان هیمه‌ی آتش را آتشفشان کند.