از پشت شیشهٔ میز نگاه میکنم به چهرهٔ معصومش، با نگاهی خیره، و لبهایی که اندکی باز اند. صورتش از پشت قطراتی که به شیشه چسبیدهاند در هالهٔ مبهمی از رنگ سرخ فرو رفتهاست.
بیاختیار خندهام میگیرد. صدای خندهای که میشنوم، برایم عجیب است. گویی مال کسی دیگر است و من چون شخص ثالثی دارم همه چیز را ضبط میکنم.
زل میزنم توی چشمهایش: بیهیچ حسی نگاهم را پاسخ میگویند؛ سرد و بیحرکت. روی زمین کنارش زانو میزنم و دستم را به آرامی روی تنش میکشم. درست مثل نگاهش است: سرد و یخی. انگشتانم را در خونی که دورش جمع شده فرو میکنم. هنوز کاملاً سرد نشده.چاقویی که در دست دارم را به آرامی روی زمین میگذارم.
سرم را روی سینهٔ خیس و خونیناش میگذارم و چشمهایم را میبندم. تا به حال اینقدر به او نزدیک نشده بودم ...
چه رمانتیک خشنی! :دی
:دی
چه زیبا.
تشکر!
آخه حالا که کشتیش پشیمون شدی
دیگه دیره.
نه اصلاً پیشمون نیستم
بابا سوسکو که با چاقو نمیکشن!!
سوسک؟
چه نوشتار خشتی!
کم کم دارین ترستاک میشین!
فااااااااااااااااطمـــــــــــــــــــــــــــــــه! این میلادو دیگه مشهد نیار. قاتل شده!!!
:دی
what do u mean by bloodfest?
حمام خون؟ شاید.
تازه روش های غیر از چاقوم بلده.خبر نداری. چندین بار هم من بیچاره رو تهدید به کشتن کرده
--
حالا خودم که می تونم بیام؟؟؟
عجب!
blood festival??
نچ. هر چند نه خیلی دور.
زرایر اینجوری نگاش نکن این میلاد یه پا جنایتکاره
نمیبینی چه ترسناکه؟
چشماش رو خون گرفته دیگه
واقعا! من از همون اولین دیدار هم جنایتکار به نظر میآم. نه؟
عجب حس جالبی
:دی واقعاً؟
آره پروتی، می دونم! نگاهی که توی آخرین دیدارمون به پیتزاهای بدبخت داشت میزان جنایتکاریشو نشون میداد!!!
فاطمه تو که می دونی جات همیشه روی سر... روی سر... روی سر پروتیه.
:دی! عجب!