یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

قاصدک

دست می‌کنم توی انبان استعاره‌های کهنه‌ام -- که شاید بخواهید بدانید که یک کیف چرمی رنگ و رورفته‌ی قهوه‌ای عسلی است که با بند پهنی از دوشم آویزان است و معمولاً همه‌جا با خودم می‌برمش -- و استعاره‌ای برای حسّ قریبی که دارم از خواندن مطالب دوستم در طول زمان می‌کشم بیرون: «بوی خاک خیسی که از کوچه‌ای غریب به مشامت می‌رسد و تو را یاد بازی‌های کودکانه‌ای که در حیاط مادربزرگ می‌کردی می‌اندازد.»

نگاهش می‌کنم و شکل عجیب و غریبش را با دستم لمس می‌کنم. استعاره‌ی کجی است. تشبیه خوبی است. سبز و قهوه‌ای و براق. می‌نویسمش. از گوشه‌ی چشم‌ام منتظرم که بیایی و دست بگذاری روی شانه‌هایم و زیر گوشم زمزمه کنی که جدیداً چه شیطنتی کرده‌ای و مرا بخندانی.

خبری نیست ازت.

حواسم را می‌دهم به نوشتنم و سعی می‌کنم از خیالت بیایم بیرون. لیوان چای‌ام را روی سطح میز می‌کشم این‌ور و آن‌ور و باهاش بازی می‌کنم. گردی خیسی که روی چوب میز به جا مانده را با کف لیوان به هم می‌زنم و پخش می‌کنم و از شکل می‌اندازم. ته لیوان چای را نگاه می‌کنم. شاید اگر توی لیوانم قهوه ریخته بودم می‌توانستم الآن فال قهوه‌ای بگیرم و ببینم که چه می‌کنی.

نگاه می‌کنم به بیرون پنجره. شاید رفته‌ای بیرون و به من خبر نداده‌ای. بلند می‌شوم از پشت میزم و پنجره را باز می‌کنم. هوا سرد است.

هنوز خبری نیست ازت.

آب رنگم را برمی‌دارم و نوک قلم را می‌کنم توی لیوان چایی و لکه‌ی خیسی می‌گذارم روی کاغذ، زیر استعاره‌ی کج و معوجی که هنوز خشک ِ خشک نشده. قلم را می‌کنم توی کاسه‌ی کوچک و انگشت‌دانه‌ای آب رنگ و حسابی می‌چرخانمش تا رنگ بگیرد به خودش و شروع می‌کنم به رنگ کردن. لکه‌ای سفید برای صورت‌ات و خط‌های بنفش برای موهای‌ات. لکه‌ای سرخ برای لبانت و خط‌های مشکی برای مژه‌هایی که پلک‌های بسته‌ات را پوشانده‌اند. خودم هم می‌دانم؛ دارم از زیر کشیدن چشم‌هایت در می‌روم. آخر چه‌طور بکشم چشم‌هایی را که نمی‌دانم پشت‌شان چه می‌گذرد؟ یک روزی وهم و اوهام من بودی و من بودی و تو بودم، و حالا، حالا که این‌همه سال توی من زندگی کردی برای خودت بزرگ شده‌ای و بیرون قدم می‌زنی.

انگشتانم دیگر یخ کرده‌اند از سرمای برنده‌ی بیرون. کجایی؟

می‌روم کنار پنجره و بیرون را نگاه می‌کنم. خبری نیست ازت.

دندان‌هایم تیر می‌کشند از سرمای بیرون. پنجره را می‌بندم و نگاه می‌کنم که آه خیسم اشکی می‌شود بر صورت پنجره و گردی نفس‌هایم از شیشه می‌چکند روی لبه‌ی پنجره و جمع می‌شوند و برکه‌ای کوچک را نقش می‌زنند.

برمی‌گردم به سمت میز و تو را می‌بینم که ایستاده‌ای کنار میز؛ دستت روی لبه‌ی صندلی است و مرا نگاه می‌کنی. چشمانت پرسان‌اند و پر از اتّهام. «همیشه جای اشتباهی را نگاه می‌کنی! می‌دونی؟»

صدایت را فراموش کرده بودم -- مثل آب گرمی که بعد از دویدن در سرما روی پوستم جریان پیدا کرده باشد. لب‌خند می‌زنم، تو لب‌خند نمی‌زنی امّا، چشمانت به من دوخته شده‌اند.

«می‌دونم.»

انگار از تصدیقم خیالت راحت شده باشد، سرت را می‌گردانی و دور و بر اتاقم را نگاه می‌کنی.

«کم و کثری هست؟»

جوابم را نمی‌دهی و هم‌چنان با چشمانت اتاق را جست‌وجو می‌کنی. لب‌هایت را به هم می‌چسبانی و دهانت را کج می‌کنی. «خوشم نمی‌آد!»

می‌روی سمت دیگر اتاق و روی‌ات را می‌کنی به دیوار و با انشگتانت تابلوها را کج و کوله می‌کنی. می‌نشینم پشت میز و رویم را می‌کنم بهت. چرخ صندلی روی فرش می‌چرخد و بی‌صدا با تو رودرروی‌ام می‌کند. خسته‌ای. توی چشمانت می‌بینم، ولی از چه نمی‌دانم.

دهانم پر از سؤال است و زبانم نمی‌چرخد. می‌آیی به سمت من و خم می‌شوی و توی چشمانم نگاه می‌کنی. چشمانت قهوه‌ای و سیاه و بنفش‌اند و عمق‌شان از خورشید بیش‌تر است. موهایت آویزان‌اند و زانوهایم را نوازش می‌کنند. نفس‌هایمان با هم قاطی می‌شود. چشمانم را می‌بندم. دستت را می‌گذاری روی دسته‌های صندلی و مرا می‌چرخانی. چشم‌ام را بسته‌ام و بوی تو را در مشامم احساس می‌کنم. می‌چرخانی‌ام تا روی‌ام به میز باشد و دست‌هایت را می‌گذاری روی شانه‌ام. لبانت را می‌گذاری پشت گردنم و می‌بوسی‌ام -- آرام و بی‌صدا. چشمانم را باز می‌کنم و دستم را می‌آورم بالا تا دستانت را بگیرم. جای‌شان خالی‌است. صندلی را می‌چرخانم: امّا تو نیستی و اتاق باز از بوی شبنم و خورشید خالی شده. نگاه می‌کنم به اتاقی که خالی است و ازش خوش‌ات نمی‌آید.

آهی می‌کشم و بر می‌گردم پشت میز. کاغذم را صاف می‌کنم و می‌خواهم چشمانت را بکشم. امّا دیگر نیستی: کاغذم خالی است از لکه‌ی صورت‌ات و موهای خط‌خطی بنفش‌ات و چشم‌های بسته‌ات.

تکیه می‌دهم به پشتی صندلی و کاغذ را می‌گذارم توی کشوی میزم. به اتاقم نگاه می‌کنم و تابلوهایی که کج و کوله‌شان کرده‌ای.

باید اتاقم را عوض کنم.