یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

موطن

دست پسرک را می‌گیرم و از کناره‌ی ساحل به داخل کلبه‌ی چوبی کوچکم قدم می‌گذاریم. دستم را می‌کشد و مرا جلوی نقشه‌ی روی دیوار می‌کشاند. همیشه از این‌که قصّه‌های نقشه را برایش بگویم لذّت می‌برد.

لبخندی به نقشه می‌زنم ... و لبخندی به پسرک. نگاهم را به لکّه‌ی بنفش‌رنگ روی نقشه می‌اندازم. رویش نوشته شده BUSHEHR. کمی بالاتر دو سه لکّه‌ی دیگر با رنگ‌هایی متفاوت خودنمایی می‌کنند.

دستم را روی نقشه می‌گذارم، طوری که لکه‌ها را در بر می‌گیرد و می‌گویم: «See these, lad?» سرش را مشتاقانه تکان می‌دهد. می‌گویم: «They were once used to be a single country. We called it Iran.»

نخودی می‌خندد، و می‌گوید: «What a queer name, Iran. Never heard it before. Is that where you came from?»

لبخندی می‌زنم و می‌گویم: «آره ... چه زود گذشت ...»

پسرک نگاه کنج‌کاوی به من می‌کند و می‌پرسد: «What did you say?»

لبخندم کمی رنگین می‌شود، و می گویم: «I was speaking in Persian. It was the language we used to speak.»

پسرک با لبخندی بی معنی نگاهی دیگر به نقشه می‌کند، و از این مرور بی‌هیجان تاریخی که لمسش نکرده، حوصله‌اش سر می‌رود و به دنبال بازی از کلبه بیرون می‌زند.

آهی می‌کشم و همه‌چیز را از ذهن می‌گذرانم: روزهایی که من و وطن یکی بودیم و روزهایی که ...

مبارزه

برخیز قهرمان،

و انقلاب کن،

تا ادارات را تعطیل کنی،

و خاطرات حکومت پیشین را یک‌سره نابود.

برخیز قهرمان،

و انقلاب را جان ببخش،

تا تجربه‌های قدیمیان را،

از عداوت به دور بریزی،

و آن‌جا که هستی،

باقی بمانی ...

برای همه‌ی آن زمان‌ها که خواهد آمد.

برخیز قهرمان،

که خون تو زیر چکمه‌های دژخیمان ساری‌است،

برخیز و خروشی به پای کن،

که از طنین‌اش پایه‌های برج‌ها بلرزد،

و فروریزد حکومت این دژم‌پیشگان،

و به همراه‌اش هر آن‌چه که تا کنون ساخته‌ایم،

برخیز قهرمان،

و با قهرمانی‌ات، شعله‌های آتش را چنان افروخته کن،

که در آن هر آن‌چه هست بسوزد:

از ریش ستم‌گر

تا خوشه‌ی گندم‌ات.

برخیز ای قهرمان ...