خمره

روایت اول

وقتی از بین آن همه خمره‌ی عسل، خمره‌ی تو را می‌بینم، هیچ شکی توی دلم نیست. این آخرین و بهترین انتخاب من است. خمره‌های دیگر، کوچک‌تر و نامرغوب‌تر و پَت‌وپهن‌تر و بی‌قواره‌اند. خمره را بلند می‌کنم و به راه می‌افتم. چه رایحه‌ای دارد عسل تو. چه طعم شیرینی دهانم را پر می‌کند از تصور بوی تو. چقدر خوش‌دست و وزین است: خمره‌ی من؛ خمره‌ی تو.

خمره را به خودم می‌چسبانم. دستم را تنگ دور قسمت پَهنش گِرد کرده‌ام، درست همان‌جا که خَم میانش به سیمین‌ساقش می‌رسد. هنوز چند قدمی بیش‌تر نرفته‌ام که حس می‌کنم انگشتانم چسب‌ناک شده‌اند. گویی عسلت از درون کوزه تراوش کرده باشد و به‌شان چسبیده باشد. نگاه می‌کنم و می‌بینم که لب خمره کج است و عسلش از سرش بیرون می‌ریزد. شرّه‌ی عسل تا روی دستانم آمده. مگس‌ها کم‌کم دور و برم را می‌گیرند. فحشی می‌دهم و تندتر راه می‌روم. نه به تو: به خودم که مراقب نبودم. به هر حال، من هم تازه‌کارم. شاید باید بهتر از این‌ها راه بروم با خمره‌ای که در آغوشم تنگ جا گرفته است. انگار که با قدم‌های سنگینم و تکان‌های هم‌گامی که به خمره می‌دهم، جلوی ریختن عسل را گرفته باشم؛ چون دیگر نوچی و چسبانکی بودن عسل غلیظ را روی انگشتانم که دور تن کوزه پیچیده‌اند حس نمی‌کنم. شاید هم تو کمی آن تو، قرار پیدا کرده باشی.سرم را همین‌طور می‌چسبانم به کوزه و مسحور صدای نفس‌های تو می‌شوم: یک‌جایی آن میان عسل‌های بی‌غش و طلایی و مهتابی‌ات، تو نشسته‌ای و داری توی دیواره‌های این کوزه‌ی خمره‌شکل به عسلی که در آن موج می‌زند رایحه‌ی گل‌های بهاری و شادابی میوه‌های تابستانی و تازگی هوای پاییزی و پاکی برف زمستانی را می‌بخشی.

به سر خم جاده می‌رسم و روی پاشنه‌ی پا می‌گردم. تو هم توی کوزه با من می‌چرخی. ولی انگار که این پیچش تو را هم گیج کرده است، چرا که دوباره ریزش عسل را حس می‌کنم. این‌بار وقتی زیر لبی چیزی می‌گویم، مطمئن نیستم که فقط به خودم است. قسم می‌خورم که سه‌باره نمی‌شود این تراوشات. بعد می‌فهمم که تو که توی دلم نیستی و شاید نشنیده باشی. بلند می‌گویم: «سوّمین باری نخواهد بود.» اشک می‌ریزی انگار؛ چرا که عسلی که روی دستانم شرشرکنان جاری است، مثل آبی گرم تا سرانگشتانم می‌رود و جمع می‌شود و قطره، قطره می‌چکد پایین. جای دستانم را محکم می‌کنم و سعی می‌کنم راست‌تر راه بروم. هر چند قدم می‌ایستم و نگاه می‌کنم تلاطم موّاج و طلایی عسل توی خمره را. مجذوب همین تلاطم‌ام. امواجی که روی آن می‌توانم سوار شوم و سیر کنم: تا یک‌جایی آن‌طرف‌تر از طلاییِ نور خورشید دوردست. هر چند قدم می‌ایستم و نگاه می‌کنم که نکند باز هم چیزی از کوزه بیرون ریخته باشد. این بار مطمئنم که حواسم جمع است.

نگاه می‌کنم به جلو: جاده صاف است و هم‌وار. سنگی نیست؛ رهزنی نیست؛ سایه‌ای نیست. توگویی که اگر هم باشد، به هر حال با طلایی‌رنگ تلاطم تو و قدم‌های سنگین و آهسته‌ی من، چیزی جلوی راه ما را نخواهد گرفت. افق چه زیباست!

و بنگر: دوباره روی دستانم که نه، این‌بار روی تمام وجودم احساس می‌کنم شُرشُرِ بی‌امان آن‌چه که در کوزه است.

در جا خشکم می‌زند. نه که بخواهم بایستم. خدا را شاهد می‌گیرم. نه، قلبم را شاهد می‌گیرم. می‌خواهم: می‌خواهم که عضلات خشک‌شده‌ام را تکانی بدهم و بجنبم از جا. امّا نمی‌شود. گوشم را می‌چسبانم به کوزه و گونه‌های سرخم سرد می‌شوند از خنکای رُس دیواره‌اش. صدای نفس‌های تو را می‌شنوم که طنین‌اندازند در تهیِ اندرونِ خاموش خمره‌ی من. صدایی در گوشم فریاد می‌زند: «سوّمین‌باری نخواهد بود.» صدایی دیگر می‌پرسد: «پس چرا دوباره داری راه می‌روی؟ پس چرا هنوز دستانت را از حلقه‌ی تنگ‌اشان باز نکرده‌ای؟» راست می‌گوید انگار: پاهایم بی‌حس و لَخت، کشان‌کشان دارند در امتداد جاده راه می‌روند. یکی پس از دیگری، قدم‌هایم راه را می‌فرسایند. شاید هم راه است که دارد من را می‌فرساید. عسلی که پیش از این در خمره بود، با لنبر بی‌دلیل کوزه، آهنگی خودساخته می‌نوازد:‌گهی قطره‌ای از پیش، گهی قطره‌ای از پس، گهی شاره‌ای بر من، و تکرار.

صدایی در گوشم فریاد می‌زند: «سوّمین‌باری نخواهد بود.» صدای اشک‌های تو که توی کوزه می‌ریزند بر زمین گلی و تاریک‌اش در گوشم می‌پیچد. و من می‌مانم و فکر تمام زمان‌هایی که ایستادم از راه رفتن و در تلاطم طلایی‌رنگ تو و صدای نفس‌های‌ات غرق شدم و این بی‌جواب‌ترین تک‌واژه‌ی دنیا: «چرا؟».

راستی، چرا توی دلم نبودی آن دومین بار که تراوش کرد از تو هرآن‌چه در تو بود؟ بگذریم: راه دراز است و کوزه بر تنم فشرده.


روایت دوم

«به راه بادیه رفتن، به از نشتن باطل»، که تو فرات چه‌خواهی، تو مرد سفره‌ی بادی: خطا و خبط تو بی‌حد، گناه تا ابدیت، عبث قدم، قدم تو. سیه، سیه وجناتت. تویی عمود منصّف، به خطّ ممتد بی‌حد. تو زیر سایه‌ی آهی، تو گوش‌به‌زنگ غرابی، تو ره‌گذار سرابی. تو جوهری و از آبی.


روایت سوم

مشت نمی‌کوبم بر در و پنجه نمی‌سایم بر پنجره‌ها. انگشتانم را به هم گره می‌زنم و روی صندلی‌ام لم می‌دهم و چشم‌هایم را می‌بندم از خستگی. آه از گلویم بر نمی‌آید. سفید می‌شوند موهایم. تصورم کن: در جای نشسته‌ام و از درون، مثل گیاهی بی‌آب و نور، در خود خمیده می‌شوم و فرتوت می‌شوم. موهایم یکی یکی بلند و بلندتر می‌شوند و به دور خود می‌پیچند و از نوک نوکشان خطی سفید راه می‌افتد: تو گویی دستی دارد با قلم نقاشی آرام‌آرام سفید می‌کند موهایم را. از ریش‌هایم شروع می‌شود و کم‌کم تمام موهایم سرم و ابروهایم سفید می‌شوند. بعد همه‌ی موهایم یکی یکی می‌ریزند و من می‌مانم سری که فقط به درد آن می‌خورد که کنار باقی اسکلتم بگذارند و دورش پارچه‌ای بپیچند و زیر درختی که قرار نیست میوه‌ای بدهد بکارند و رویش سنگی بگذارند و بنویسند: «چرا؟». اگر درختم میوه داد، نخوریدش.

زنده باد باران

دست می‌کنم توی جیب بارانی سیاه‌رنگم و تکیه می‌زنم به دیوار آجری کوچه. عرق از سر و روی‌ام می‌چکد و با آب باران روی صورتم در هم می‌تند. صدای فریادها زیر گنبد آسمان پیچیده: فریادِ «مرگ بر»، فریادِ «زنده باد»، فریاد زن‌ها و صدای مردانی که زن را فریاد می‌زنند. نگاه می‌کنم به نیم‌رخ تاریک تو در آستانه‌ی کوچه، زیر تابلویی که پیچ شده روی آجرهای دیوار. نفس‌هامان بخار می‌کنند و بخارشان می‌رود بالا، یک‌جایی نزدیک‌های عرش.مردم خروش می‌کنند.  من و تو ولی با هم از خیابان شهید فلانی دویدیم تا رسیدیم به کوچه‌ی شهید بهمانی؛ آیا آن‌ها هم می‌دانستند که قرار است دخترانشان را توی کوچه‌هایی که به اسمشان است زیر دست و پا له کنند؟ پاهایم از ضرب باتوم تیر می‌کشد و نگران تو را برانداز می‌کنم که در تاریکی شب، زیر نور چراغ‌های خیابان بغلی جای دستان ضحاکان را بر روی تنت نمی‌توانم ببینم.

سرم را می‌اندازم پایین، انگار که شرمم می‌شود توی تابلوی اسم شهید نگاه کنم. لج‌ام می‌گیرد. مگر آخر من بودم که دخترک این مرز و بوم را پیر کردم در جوانی و شیشه‌ی عمرش را زدم به دیوارهای سنگی زندان؟ نگاهت می‌کنم که هنوز سر کوچه ایستاده‌ای و باران موهای بنفش رنگ‌ات را به پیشانی‌ات چسبانده. سرت را می‌چرخانی و توی چشم‌هام خیره می‌شوی و می‌گویی: «یعنی می‌خوای همین‌جا بمونیم؟»

من نگاهت می‌کنم و در عوض می‌پرسم: «سردت نیست زیر بارون؟ می‌خوای بارونی من رو؟»

نگاهت را می‌گیری از من و می‌گویی: «کار من از بارونی و ژاکت گذشته.»

یادش بخیر که با هم از سرآمدن زمستان و آمدن بهاران می‌خواندیم. یادش بخیر که دست‌دردست هم، بازو به بازو، داستان‌های علی‌کوچولو را مرور می‌کردیم. کجایند روزهای ما؟ چه شدند شب‌هامان؟

باران می‌بارد و جای خون در خیابان خیس می‌شود، زیر ناخن‌های کینه‌ورز ولی هنوز خون ما لخته است. کار کسی اگر از باران گذشته باشد، کار بعضی‌هاست. خواستم بگم کار بعثی‌هاست، بعد یادم آمد که بعثی‌ها نکردند این‌کار را با زنان و مردانشان که بعضی‌ها می‌کنند. دست می‌کشی توی موهای به‌هم چسبیده‌ات و آب باران جمع می‌شود روی پیشانی‌ات. تو گویی می‌خواهی با چلاندن گیسوان‌ات آب باران را جیحون کنی که رودبار دوچشمانت را محو کنند در جریان خود. من امّا از این فاصله هم می‌چشم شوری اشک‌های تو را، دخترک.

پا کشان خودم را می‌رسانم کنارت و دست‌ات را می‌گیرم. موهای بنفشت روی شانه‌هایم پخش می‌شوند وقتی پیشانی‌ات را می‌گذاری روی گردنم. زیر نور ستاره‌هایی که اگرچه پیدا نیستند از پس غبار و آلودگی و نور شهری که کارش اشک است، موهایت بنفش مایل به سبز است، و تنت بوی بهار می‌دهد. لرزش تنت را حس می‌کنم در قلبم. چه شد روزهایی که لیلای من بودی و کار شب‌هایم امید داشتن تو بود؟

صدای فریادها هنوز ادامه دارد. سر و لباس‌مان با بوی گاز اشک‌آور عجین است. پوزخندی می‌زنم به این طعنه‌ی روزگار: انگار که نمی‌دانند که اشک ما جاری است بدون تلاش آن‌ها. دلم در آشوب است. سرم گیج می‌رود، و هنوز هم لرزش دل‌ات را حس می‌کنم در کنارم. اگر قدری دیگر صبر کنیم، دوباره نفس به سینه‌هایم برخواهد گشت. دوباره فریادم راهش را به گلویم باز خواهد یافت. قلبت آرام می‌شود با من.

دستم را از آستین بارانی‌ام بیرون می‌آورم و می‌پیچم‌اش دور تو. بی‌نگاه، دستت را می‌کنی توی آستین و خودت را می‌چسبانی به من.

می‌پرسم: «مگر کارت از بارونی نگذشته بود؟»

سرت را تکان نمی‌دهی و همان‌جور که در کنارم جا خوش کرده‌ای می‌گویی: «بارون سنگینه، هوا سرده.»

زمزمه می‌کنم: «زنده باد باران، زنده باد زمستان.»

فقط باید کمی دیگر صبر کنیم تا نفس‌هامان هیمه‌ی آتش را آتشفشان کند.


میم

خب، یک دوستی بود که گه‌گاهی یک گپی می‌زدیم با هم و به نظر می‌آد حالا دیگه وبلاگش رو هم پاک کرده. خب من از کجا پیدات کنم؟ اگه خدای نکرده هنوز این‌جا رو می‌خونی برام یه پیامی، چیزی بذار اگه دوست داشتی هنوز در ارتباط باشیم

شیاد

خواستم یادی بکنم از بازی حروف، که به لمحة البصری چونان که بخواهد، شاید را شادی می‌کند. و هیچ، عجیب‌تر از شایدهایی نیستندی که با شیادی خود دام را بر ما می‌گسترانند.

نادیدن

تو را نادیدن ما، انگار که خیلی هم غم نباشد، هر چند که انگار هم که در خیل‌ات کسی چون ما نباشد.