یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

دلم ...

دلم گریخت پشت کوه‌های بلند

دلم که رفت و نیامد هیچ

هیچ ...


بساط باده و یار است و باغ‌های بهشت

که از کف‌اش کسی

نفسی کاسه‌ای ننهشت

دلم رمید و به جایش باز نگشت هیچ

دلم به رقص آمده است از تو

و هیچ ...


نه باورم به دست بگیرد

یکی، دو نخ ز سیگارهای خوب، خوب

نه در خیال بگنجد گَزیدنش

به کنج لبم

چرا که گوشه‌ی این لب فقط برای من است

برای زمزمه‌کردن به روز و شب است

برای گفتن نامت به زیر لب است

برای خواندن آوازهای پر ز تب است

برای هیچ کس نیست این لب‌ها

برای هیچ ...


دلم رمیده‌ی لولی‌وشی است

می‌دانی

دلم خراب و اسیر است

می‌دانی

دلم نزار و خموده‌است

می‌دانی


عجب ز تنگی این عصر

عجب از آن که می‌دانی

دلم رمیده ز دستم

و باز می‌دزدد

قرار و طاقت و آرام این دل خسته

دلم رمیده‌ی لولی‌وشی است شورانگیز ...


پس‌نوشت:

داشتم با خود فکر می‌کردم، یعنی چه؟ «دلم رمیده‌ی لولی‌وشی است شورانگیز»؟ برای خودم تفسیرش را نوشتم. شد این.


انتخاب وبلاگ

من اصولاً آدمی هستم که شیفته‌ی روال و روش و برنامه هستم. مثلاً، فرآیند برنامه‌ریزی برای درس خواندن برای امتحان را از درس خواندن برای امتحان بیش‌تر دوست دارم. این‌که برای برگشتنم به خانه روالی مشخّص داشته باشم به من آرامش می‌دهد: از راه می‌رسم، لباس‌های بیرونم را در می‌آورم. اگر کثیف باشند می‌گذارمشان در جایی مشخّص و بعد از به پایان رسیدن روال ورودم به خانه آن‌ها را در سبد رخت‌های چرک و کثیف قرار می‌دهم.

اگر لباس‌هایم تمیز بودند آن‌ها را یکی یکی تا و آویزان می‌کنم. جیب‌هایم را با دقّت خالی می‌کنم. هر یک از وسایلی که توی جیب‌هایم جا دارند را در جایی خاص می‌گذارم. مثلاً می‌دانم که در سومین جعبه‌ی توی کشوی میزم از سمت راست، پاکتی سفید رنگ هست که در آن پول‌هایی که برای مخارج جاری کنار گذاشته‌ام قرار دارند.

کمربندم را لوله می‌کنم و در طبقه‌ی شخصی‌ام در کمد قرار می‌دهم.

بگذریم.

چند وقت است که دنبال وبلاگ‌هایی می‌گشتم برای این‌که مطالعه‌شان کنم. نه این که وقت آزادم خیلی زیاد باشد. نه. در واقع حجم مطالب جدّی و روزمره (منظور هر دو با هم است!) در زندگی‌ام کم شده است.

احساس می‌کنم احتیاج دارم که چند تا آدم عمیق پیدا کنم و مطالبی که می‌نویسند را دنبال کنم تا شاید الهام بگیرم ازشان. یا یک هم‌چین چیزی.

خلاصه این‌که، برای این فرآیند هم روالی درست کرده‌ام. البتّه راستش را بخواهید این روال بیش‌تر ناخودآگاه بوده است. یعنی امشب فهمیدم که این روال را مدّتی است که اجرا می‌کنم.

اوّل به سراغ وبلاگ‌های دوستانم می‌روم. همه‌شان این‌جا لینک ندارند. آن هم برای خودش روالی دارد.

بعد وبلاگ‌هایی که لینک کرده‌اند را باز می‌کنم. بعد سراغ مطالبی‌شان که دوست دارم می‌روم و لینک وبلاگ آدم‌هایی که نظرهای جالبی گذاشته‌اند را باز می‌کنم.

سپس می‌روم به صفحه‌ی اوّل بلاگ‌اسکای و از لیست وبلاگ‌های به‌روزشده آن‌هایی که اسامی جالبی دارند را باز می‌کنم.

بعد، از این میان، وبلاگ‌های دوستانم را می‌بندم و از هر وبلاگی دو، سه تا مطلب می‌خوانم. اگر هرجایی از مطالبشان خوشم نیامد صفحه را می‌بندم.

خلاصه این‌که معمولاً بعد از این فرآیند، دو، سه تا وبلاگ باز می‌ماند.

این وبلاگ‌ها را در علاقه‌مندی‌های مرورگر خودم ثبت می‌کنم و از این به بعد وقتی دلم هوای نگاهی تازه کرد این‌ها را باز می‌کنم.

اگر مثلاً یکی از وبلاگ‌ها زیادی کند به‌روز شود، مثلاً فقط دو، سه هفته‌ای یک‌بار، آن را پاک می‌کنم. یا اگر مطالبی بنویسد که از نظرم بی‌خود و سطحی و مسخره باشد پاکش می‌کنم.

بعد از این‌که یکی از این وبلاگ‌ها مدّتی، مثلاً یک ماه، در لیست علاقه‌مندی‌هایم دوام آورد، تبدیل می‌شود به یکی از وبلاگ‌هایی که مرتّب می‌خوانم. در صورتی که آن‌قدر ازش خوشم بیاید که احساس کنم دوست دارم بقیّه‌ی دوستانم هم آن را بخوانند، این‌جا لینکش می‌کنم.

خلاصه آن‌که، برای یک هم‌چین چیز ساده‌ای هم برای خودم دردسر درست کرده‌ام!

منتها مهم‌ترین سؤالی که الآن ذهن من را مشغول کرده این است که «اگر قرار بود وبلاگ خودم را به این صورت بازبینی کنم، چقدر در لیست علاقه‌مندی‌هایم دوام می‌آورد؟»

جوابی که در این لحظه در ذهنم دارد جا خوش می‌کند، چندان برایم خوش‌آیند نیست.

کمی آهسته‌تر ...

کمی آهسته‌تر،

امشب دلم ظرفی‌است پر عصیان.

که چون مه نور می‌خواهد

و چون اختر فروزان است

در آتش


کمی آهسته‌تر،

امشب نسیمی سرد می‌گردد

درون خلوت شهری

که خونین است دستانش

به قتل گیله‌مردانش


کمی آهسته‌تر،

امشب میان سینه‌ام حرفی

به قلبم چنگ می‌اندازد

برای آن که بتواند

به بیرون سر کشد لَختی،

به فریادی، و یا آهی


کمی آهسته‌تر،

امشب قلم در دست من می‌خشکد

هَزاران ناله می‌سازند

و شبنم خشک می‌گردد

به روی گونه‌ی غنچه

و شب با خویش می‌تازد


کمی آهسته‌تر،

شاید سکوت مرگ منشیند

به روی خاک این جاده

میان کوچه‌ی عشّاق

میان شهر پر کینه

و ما را نیست امّیدی

مگر در پرتو مه‌تاب ...

بازی فایرفاکسی! (۲)

پی‌رو پستی با عنوان «بازی فایرفاکسی!»، برای خودم جالب بود که ببینم الآن لیست حروف وارد شده در آدرس‌بار فایرفاکس برای من منتهی به چه چیزهایی می‌شود؟

  • A: http://alivingbeing.blogsky.com
  • B: http://en.wikipedia.org/wiki/Brandon_Sanderson
  • C: https://www.coursera.org/
  • D: http://coppermind.net/wiki/Dakhor
  • E: http://pixlr.com/editor/
  • F: https://www.facebook.com/
  • G: https://github.com/
  • H: http://www.havairan.com/
  • I: http://www.inetworkweb.com/
  • J: http://www.jim-butcher.com/
  • K: http://www.kernel.org/
  • L: http://localhost/
  • M: http://www.mvnrepository.com/
  • N: http://www.mangareader.net/
  • O: https://www.ohloh.net/
  • P: https://pages.github.com/
  • Q: http://qunitjs.com/
  • R: http://rapidbaz.com/
  • S: https://stackoverflow.com/
  • T: https://twitter.com/
  • U: http://underscorejs.org/
  • V: https://www.virtualbox.org/
  • W: http://what-if.xkcd.com/
  • X: http://www.xkcd.com/
  • Y: https://www.youtube.com/
  • Z: http://eztv.it/

پی‌نوشت:

در برخی از موارد (G، U، و Z) به جهت احترام به حریم شخصی افراد آدرس‌های اوّل درج نشده. در برخی دیگر از موارد هم برای رعایت حریم شخصی خودم (B و D) این اتّفاق افتاده. به هر حال، برای خودم که مقایسه‌ی جالبی بود.

البتّه به نظر میاد که تکنیک فایرفاکس برای واکشی آدرس‌ها هم عوض شده باشه!


زخم‌های قدیمی

وقتی ۱۴-۱۵ سالم بود، برای اردو رفته بودیم بندر دیّر، یک‌جایی نزدیک‌های عسلویه. قرار بود یک واحد خانه‌ی مسکونی بسازیم، در گروه چهار، پنج نفره‌ی خودمان.

خلاصه آن‌که، در حین یکی از روزهای کاری‌مان، بلوک سیمانی از دست استادکار در رفت و افتاد روی زانوی پای چپم. بماند این که آن سال و دو، سه سال بعدش چقدر سخت بود برایم شرکت در کلاس‌های ورزش و بالا و پایین رفتن از پله‌ها و امثال آن. الآن‌ها وقتی که مثلاً هوا خیلی سرد می‌شود، یا وقتی خیلی طولانی راه می‌روم، زانوی پای چپم شروع می‌کند به درد گرفتن. نه آن‌که دردش خیلی وحشتناک باشد. یا حتّی باعث شود در انجام کارهایم به مشکلی بر بخورم. امّا باعث می‌شود برای لحظاتی برگردم به همان اردوی چند سال قبل، عرقی که روی تنم نشسته بود، بوی خاک توی هوا، آفتاب داغ تابستانی، حسّ رفاقت با کسانی که با آن‌ها روزها کار سخت بدنی انجام می‌دادم، معصومیّت آن زمان‌ها ...

چند روز پیش‌ها که پایم دوباره درد گرفته بود، به فکر فرو رفتم. ای کاش می‌شد که زخم‌های غیر چسمی هم این طور یادآورهایی داشته باشند. مثلاً وقتی دوستی را ناراحت کردم، سال ها بعد، وقتی هوا بارانی می‌شد، یا وقتی مثلاً چند طبقه‌ی پشت سر هم می‌دویدم توی پلّه‌ها، یاد آن لحظات بیفتم ... برگردم به دیالوگ‌های تلخی که داشتم، حرف‌هایی که شنیدم، بوی کاج خیس توی هوا، حسّ مه پاییزی توی پارک طالقانی، صدای هیاهوی چهارراه ولی‌عصر ...

یا مثلاً برگردم به لحظه‌ی خوبی که یک‌هو برای اوّلین بار شنیدم که کسی بگوید «دوستت دارم» ... یا مثلاً اوّلین تولّد زندگی‌ام ...

۸ بهمن ۱۳۸۸