این روزها بود پارسالها، که دفتر سبزم را برگبهبرگ قربانی شعلههای هوسآلودهی معامله کردم و خاکسترش را بر فراز باغهای ارغوانم بر باد دادم ... این روزها بود که در آتش بخششات سوختم و با حسرت نگاهت ساختم ... این روزها بود که طرّههای پرشکنج و موهای بنفشرنگ دخترک قصّههایم را افشان دیدم، زمانی که بر پشت سمند سرکشاش یکّهتازی میکرد و از دیار من بهدور میشد.
آه، ای گلعذار آرزوهای من، ای که ملول گشتهای زین شعروارههای بیپایانم ... آه ای هورسان تابان شبهای بیانتهایم ... امروز، شاید پاسالها را برایت تصویر میکنم؛ شاید، فقط شاید، که میخواهم من هم بر سمند بیعنان قصّهات سوار شوم و به دنبال تو تا بیکران عالم پندار بیایم ... امروز، پارسالها، شاید ...
پرسیدم: «اگر به جای مسیح (ع) به دنیا آمده بودی، چه می کردی؟»
جواب داد: «معلومه! تا به دنیا می آمدم شروع می کردم به آواز خواندن. این طوری رکورد کوچک ترین آوازخوان گینس را می شکستم و کلّی پول گیر خانواده ام و خودم می آمد و کلّی هم مشهور می شدم.»