امروز نگرانم، بیش از پیش. بیش از آنچه فکر میکردم. امّیدم آن است که نشود آنچه فکر میکنم بشود.
جدال عجیبی است این جدال بین عقل و احساس: آگاهی قلبی و آگاهی عقلی وقتی به جدال هم میروند نمیدانی کدام را باید رها کنی و پشت کدام بایستی تا در تیم برنده باشی. نمیدانی. نمیدانم.
به قولی، حساب کار ما شده حساب شکار و خرس و گلولهای که هر دفعه به خطا میره.
نمیدونیم خودمون هم که با این اوضاع، اگه نشونهگیری بلدیم، بالأخره اومدیم شکار یا اومدیم که ... ؟
میخواهم از ماجرایی بگویم که برایم یکی، دو سال پیش اتّفاق افتاده بود. یادم است که دوستی دعوتم کرده بود خانهشان.
وقتی رسیدم، حسابی جا خوردم. جای خانهشان همچین اسم و رسمی نداشت. یک جایی بود حواشی همین تهران بزرگ خودمان. خانهای بود شاید ۱۰، ۱۵ طبقه مرتفع و بسیار وسیع. جلویش فقط ورودی پارکینگ بود و درب اصلی. در نگاه اوّل حدس زدم که حدّاقل پنج، شش واحدی در هر طبقه باید ساکن باشند.
از روی آیفون شمارهی خانهشان را گرفتم، ۹۰۵ و خانمی جوابم را داد. خودم را معرّفی کردم. درب را باز کرد و گفت بیایم طبقهی نهم. آسانسور از طبقهی منفی چهار تا ۱۲ میرفت. صدای خانمی طبقهی نهم را اعلام کرد و درب باز شد و قدم به لابی بزرگی گذاشتم که شش درب در آن باز میشد و پنجرهی بزرگی داشت رو به پشت ساختمان؛ منظرهی پنجره باغی بزرگ بود که از ملحقّات همان ساختمان بود؛ شاید سه، چهار هزار متر باغ و استخر و نیمکت و ملحقّات -- از آن بالا سخت بود گفتنش.
فهمیدم که هر طبقهی ساختمان شش واحد دارد به جز طبقهی آخر که فقط دو واحد است و طبقهی دهم که چایخانه و رستوران است و هر واحد بین ۱۸۰ تا ۳۲۰ متر وسعت دارد. از دوستم پرسیدم که ساختمان متری چند است و آیا برای فروش واحدی دارد یا نه؟ جواب داد تمام واحدها فروش رفته و هر واحد حدوداً (در همان سال ۸۶) متری ۲۵ - ۳۰ میلیون تومان ارزش دارد.
برایم توری از ساختمان برگذار کرد -- که چندان برایش بیلذّت نبود، این فخر بیپیرایه -- و فهمیدم که در پایین ساختمان یک استخر بزرگ سرپوشیده، سونا، جکوزی، مجموعهی ورزشهای سالنی و فوتسال و بولینگ و بدنسازی، سالن نمایش و غیره وجود دارد، و روی پشت بام مجموعه هم یک باغ عمومی برقرار شده است.
خلاصه آن که وقتی صحبتهای کاریام با دوستم تمام شد، از او خواستم برایم ماشینی بگیرد و از آنجا زدم بیرون.
وقتی پایم را بیرون گذاشتم، و درب ساختمان با صدایی قرص و محکم پشت سرم بسته شد، احساس کردم دنیایی را ترک کردم و به دنیای خودم بازگشتم. انگار که دوباره پایم به تهران باز شده باشد.
نوشته شده در تاریخ ۲۵ آذرماه ۱۳۸۸
به صد هزارمین بازدیدکنندهی وبلاگ، در صورتی که تصویر صفحهی وبلاگ رو (تصویر از قسمت آمار بازدید) به دست بنده برسونه هدیهی تقدیم خواهد شد.