یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

سیب زمینی

بعضی وقتا این سؤال برام پیش می‌آد که چون سیب‌زمینی گردن نداره، و نمی‌تونه رگ گردن داشته باشه بی‌غیرته، یا کلّاً چون رگ نداره؟ یعنی آیا در واقع، غیرت رابطه‌ای با گردن داره یا با رگ؟

اگه این رابطه با گردنه، مثلاً آقای آ که گردنش از آقای ب کلفت‌تره باغیرت‌تره، یا نه؟ یا آقای ب که رگ‌هاش بیش‌تر زدن بیرون با غیرت‌تره؟

بعد آیا اگه مثلاً من برم و روی عضلات گردنم کار کنم، غیرتم رشد می‌کنه؟

آیا غیرت به ملیّت و قومیّت مربوطه؟

مثلاً سیب‌زمینی‌های دیار ما، با غیرت‌تر از سیب‌زمینی‌های کرج‌ان؟


ناغافل ...

باز هم آمده‌ای سراغم. این بار، بر خلاف همهٔ دفعات گذشته، ناغافل آمدی. یعنی، ناغافل که نه، می‌دانستم می‌آیی. امّا نمی‌دانستم کی. وقتی آمدی، با این‌که انتظار آمدنت را می‌کشیدم، امّا انگار غافل‌گیر شدم.

پشت میزم نشسته بودم، رو به پنجره، و باد پرده‌ها را موّاج کرده بود و صورتم را نوازش می‌کرد. آفتاب خیلی تند نبود و نور طلایی رنگش، تا نزدیک پایه‌های میزم آمده بود. برای لحظه‌ای چشمانم را بستم. وقتی بازشان کردم، تو آن‌جا بودی.

لب پنجره نشسته بودی و پاهایت را مثل بچه‌های هفت هشت ساله تکان تکان می‌دادی. موهایت در باد افشان شده بود و مثل هاله‌ای بنفش‌رنگ دور سرت چرخ می‌زد. برای لحظه‌ای، وقتی دیدم چه‌طور بی‌خیال و رها لبهٔ پنجره‌ام نشسته‌ای، قلبم ایستاد. خواستم فریاد بزنم مراقب باش. بعد تو توی چشم‌هایم نگاه کردی و خندیدی. و من، خندهٔ تو را که وهم من هستی با تو شریک شدم.

خنده‌ات از ته دل بود - صاف و ساده. باز توی چشم‌هایم نگاه کردی و دست‌هایت را از لبهٔ پنجره برداشتی. طوری که دیگر به هیچ جایی اتکا نداشتی.بعد خودت را از پشت رها کردی ...

نفهمیدم چه‌طور خودم را رساندم لب پنجره. سعی کردم در هوا،‌ مچ دستت را چنگ بزنم. امّا تو دیگر آن‌جا نبودی.

پایین را نگاه کردم. هیچ. برای لحظه‌ای، هراسان شدم. صدای خندهٔ نخودی‌ات در گوشم پیچید. و من، با تو، که وهم من بودی، با تو شریک شدم ...

Il penso di volare

Luminous, were the words,
Ominous, were the stares,
Strung were the cords,
And petty were the whispers ...

هر چه کردیم ...

زمستان بود و ما در سرما. گفتند سر خواهد آمد. گفتند بالاخره روزی، زمانی، نور خورشید گرم‌تر از سرمای یخ‌بندان زمستان خواهد شد. گفتند، بالاخره روزی آخرین دانهٔ برف را خواهیم دید. گفتند بالاخره روزی خواهد رسید که انگشت‌های پایمان در سرمای برفی که تا گردنمان را گرفته، یخ نخواهد زد. گفتند ... خیلی چیزها گفتند. و ما ... ساده بودیم!

هر چه کردیم، هر چه گفتیم، زمستان باقی بود.

توضیح در مورد شعر:

این شعر مربوط به «شهدای» فدائیان اسلام هست که در عملیّات‌های کردستان کشته شدند. بنده صرفاً از حس و متن اون خوشم می‌اومده. هیچ نظر دیگه‌ای هم در موردش ندارم.

واقع‌بینی

۱:
یه کودکی با تو اومده مغازهٔ اسباب بازی فروشی، به چشمش میفته به یه بچه گربهٔ پشمالوی عروسکی با چشمای قلنبهٔ آبی و در یه لحظه می فهمه که باید باید حتما این عروسکه رو با خودش ببره خونه. بعد دستتو می کشه از پایین بهت نگاه می کنه. بهت می گه: «چرا پیشی با ما نمیاد؟»
بعد تو بهش می گی: «چون پول همراهم نیست.»
بعد بچه هه می‌گه: «پس آخه چرا نمی‌آد؟»
بعد تو دوباره بهش می‌گی: «چون پول همراهم نیست.»
بعد بچه‌هه خب طبیعتاً می‌ره جلو و دماغشو می‌چسبونه به شیشهٔ مغازه و سعی می‌کنه از پشت شیشه گربه‌هه رو نازش بکنه آخرشم دستتو می‌گیره باهات از جلوی مغازه می‌ره.
۲:
آفرین به بچه.
۱:
ولی چه فایده؟ بچه گربهٔ پشمالوی سفید عروسکی با چشمای آبیش مثل همیشه از پشت شیشه داره خیابونو نگاه می‌کنه. و کودک قصه هم با بغضی در گلو در حالی که به بچه گربهٔ طفلکی فکر می‌کنه دستتو محکم گرفته، و داره در کنارت پاهاشو روی زمین می‌کشه و باهات می‌آد.
۲:
شاید یه روزی وقتی بچه خوابه و از خواب بیدار می‌شه، دوتا چشم تیله‌ای رو بالای سرش می‌بینه و یه عالمه پشم سفید. اون وقت ممکنه از شدّت شادی جیغ بلندی بکشه با اون پیژامهٔ راه‌راه سیاه و سفیدش که مامانش دیشب بعد از حمّام شبانه تنش کرده که راحت بخوابه؛ و چه خوابی بهتر و بالاتر از این که زمانی که چشماشو باز می‌کنه گربهٔ سفیدش رو بالای سرش ببینه؟
۱:
روایت جالبی بود: کودک قصه کلّی خوشحال می‌شه.
۲:
بچه الان به گربه اش رسید؟
۱:
نه؛ بچه موجود واقع‌گراییه. می‌دونه که اگه الآن از جلوی مغازه رد شد، احتمال این‌که به اون گربه برسه خیلی کمه. پس مردونه با رؤیای بچه گربهٔ پشمالوش خداحافظی کرد، بغضشو خورد، دماغشو بالاکشید، و چشماشو باز نگه داشت که اشکش نریزه پایین.