یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

بسته

این‌جا، بسته‌است: چون دری که هر گاه از آن بیرون می‌روی، پشت سرت آن را خواهی بست ...


کفر

پاک شد،‌ تا فارغ از تاریخ انتشار، شائبه‌ای نماند.

lux

آرام و آهسته، آمدی تو و من چنان مبهوت جمال بی‌مثال تو بودم، که بی‌اختیار، آن‌چه در دست داشتم رها کردم و بر جای نشستم.

آمدی و لبه‌ی تختم نشستی و مرا با اشاره‌ای به خود خواندی. لبخند بزرگ‌وارانه‌ای که بر لب داشتی، قلب‌ها را مسحور می‌کرد و چشم‌ها از دریافت تمام زیبایی‌اش عاجز بودند.

آمدم، مثل تمام وقت‌های دیگر، و روحانیّت بی‌مثالی که تو را از خود جدا می‌کرد، در من رخنه کرد.

آمدم، و سرم را به گونه‌های سرد و پر از زندگی‌ات چسباندی. با چشمان تو، بر پهنای صورتم اشک ریختم و تو با لب‌های من خنده سر دادی. دستت را گرفتم، و به آرامی، ساز ناکوک خویش را نواختم، و صدایش، به برکت وجود تو، طنینی بهشتی شد.

و تو، هم امروز، و هم تمام روزهای دیگر، بر من سایه‌افکن خواهی بود ... و چشم‌هایم، از دیدن نور تو، به درد خواهند آمد: چونان که هر روز داغ بر آن‌ها نهادی.

داغ

جقدر تو را آرزومندم امروز؛ امروز که تو با من نشسته‌ای، در کنارم. از کنار دیوار، آن‌جا که بی‌صدا و آرام نشسته‌ای، سُر می‌خوری پایین. دراز کشیده‌ام روی زمین کنارت. سرم را به دامن می‌گیری و آرام آرام با موهای زبر و خشکم بازی می‌کنی. چه لطیف‌اند دست‌هایت، و چه لطافتی به من ارزانی می‌داری تو با نوازشت.

و من چقدر تو را آرزومندم امروز؛ امروز، که تو گویی بی‌اندیشه و بی‌هدف در برهوت خویش‌تن سرگردانم، و خویشم را تنی نیست و سر را به هر سویی می‌گردانم، جز تو نیست: تو، تویی که همه‌جا هستی با من و در من و هیچ‌جا نمی‌توان تو را یافت.

چشمانم را نرم باز می‌کنم و به صورتت، که در نگاه من، چون لاله‌ی واژگون، معکوس، امّا نه بی‌آرایه، می‌نماید نگاه می‌کنم. سر را به جلو خم کرده‌ای و خرمن موهای بنفشت، چون شعله‌ای که بی‌اعتنا به قوانین جهان به رنگ دل‌خواه هویش می‌سوزد، در بستر سیاه شب، جلوه‌نمایی می‌کند.

چه دور شده‌ای امشب؛ چه، هر چه دستم را دراز می‌کنم، گامی از تو عقب‌ترم، و گویی تو را هر لحظه گریز است از من.

این روزها، دوباره رنگ‌باخته‌ای در پس غبار بی‌معنا و پوچ زندگی هرروزه‌ام، و هراس مرگ، تو را باز درربوده‌است.

و من، چقدر تو را آرزومندم امروز: امروز که دیگر، زمان دیری‌است گذشته‌است، و زلال اندیشه‌ی تو، مرگ‌واره‌ای بیش نیست، در این بدل بی‌هویّتی که من از خویش‌تن خویش ساخته‌ام.

و من، چقدر تو را آرزومندم امروز!

همراز

همه‌ی رازها را به تو گفتم، و تو، رازم بودی. همه‌ی رازها را در تو گفتم، و تو، در من، همرازم گشتی، تا آن‌که من را از تو جدایی نبود. فراقت، فراغت می‌ربود و شبم را سیاه و بی‌معنا می‌کرد.
و این‌روزها، ای همراز، ای آن‌که تفسیر هر آن‌چه می‌نوشتم، تو بودی، از من دور شده‌ای چقدر. چقدر تو امروزها نیستی، و چقدر تو را می‌ستایم؛ بیش از پیش، و با حالی دگرگون.
همراز، هم‌رازی می‌کرد ما را، و هم رازی بود برای ما: رازی که داشتنش را شایستگی می‌بایست.