-
مایکروبلاگیسم مزمن
یکشنبه 1 آبان 1390 23:43
دنیای غریب مایکروبلاگیسم گویی برای من ساخته نشده بود، امّا چهطور است که مخاطبانم از من مایکرومطلب میخواهند؟
-
در دریاهای وحشی
جمعه 29 مهر 1390 18:37
برق موهای بنفشش چشمم را گرفت. رویش را کرده بود به تابلوی بدون قاب روی دیوار و چشمهایش را دوخته بود به عمق دریای توی نقّاشی و پری دریایی کوچکی که روی صخرهی ساحلی جا خوش کرده بود. لحظهای آنجا کنارم بود و لحظهای دیگر، من و او با هم، در میان امواج سرگردان بودیم. آب آمد و شوریاش اشکهایم را شست و چشمهایم را بست....
-
آداب کاری
یکشنبه 20 شهریور 1390 09:25
صبح تا ساعت ۱۱: دو همکار به هم میرسند. - سلام - سلام - صبح به خیر - صبح به خیر (سر تکان میدهد) (لبخند میزند) و هر دو به مسیر خود ادامه میدهند. از ساعت ۱۱ تا ۱۵: دو همکار به هم میرسند. - سلام - سلام - ظهر به خیر - ظهر به خیر (سر تکان میدهد) (لبخند میزند) و هر دو به مسیر خود ادامه میدهند. از ساعت ۱۵ تا ۱۸: دو...
-
منتظر
پنجشنبه 17 شهریور 1390 15:40
روزهاست که منتظرم ... شاید که بیایی باز و شاید مثل همهی وقتهای دیگر انگشتات را بکنی توی سوراخ کوچک روی دیوار مقوّایی کارتُن کوچکام و جلوی همین ذرّهی نوری که دارد صبح اوّل وقت میتابد توی چشمهایم و خوابم را کمی ناآرام و قدری روشنتر میکند را بگیری. کجایی؟ اگر میخواهی بیا، مثل همیشه، در بدترین زمان ممکن نیا! اگر...
-
روزه
چهارشنبه 12 مرداد 1390 11:03
در شرکت ما، آدمهای مختلف زیاد اند. از آنهایی داریم که چلّهی پیش از رمضان را با یک روز اضافهاش روزه میگیرند. از آن هایی هم داریم که شبها پارتی راه میاندازند و مشروبشان را میخورند و روزهای رمضان آدرس جاهایی که میتوانند جنس ارزانتر و بهتر پیدا کنند را به هم میدهند. ما این وسط ماندهایم که از هیچ دستهای...
-
نظیر
سهشنبه 11 مرداد 1390 23:14
سالهاست به دنبال نظیری برایات میگردم، ای آنکه ماههاست میشناسمت. روزهاست که دیدگانم را برای دیدن محبّتهایت میشویم و تو با مهرت آنها را اشکباران میکنی. ای امید روزها و ماهها و سالهایم، ای بینظیرترین خورشید آسمان پر ستارهی من، امیدم آن است که من نیز ستارهای باشم در شبهای دل تو.
-
وقتی ...
یکشنبه 19 تیر 1390 21:09
وقتی از سر بیکاری - یا شاید هم خسته از انجام تمام کارهای دیگرت - توی کانتکت لیست موبایلت میگردی و ناگهان چشمت میافتد به اسم خیلیها که فکر میکردی باید فراموشاشان میکردی و با وجود همهی آن که بهشان حتّی کوچکترین فکری هم نکردی تمام جملاتی که با هم ردّ و بدل کردید در ذهنت مرور میشود، دلت میخواهد گوشی تلفن را...
-
تفاهم
چهارشنبه 11 خرداد 1390 19:04
در گوشهای از اتاق با دخترک قصّههایم نشستهام و موهایاش را آرام، آرام نوازش میکنم. پشتاش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانههایم و من با آنها بازی میکنم. خیره شده به آن دوردستها، یکجایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...»...
-
فروشی
جمعه 6 خرداد 1390 00:58
به یک بوسهات میفروشم تمام باغستانهای عالم را ... تویی امّا میان همهی زخارف گم و ملول. ای کاش که قدری از آن ناب سینهات را بر من میگشودی تا تو را بهتر بیابم. «تو را گم میکنم هر روز و پیدا میکنم هر شب»، امّا انگار این شبها، حتّی در میان شب هم تو را نمییابم. انگار قلم موی شمارهی چهارم هم دیگر برای کشیدن خطّی...
-
تو مرا بس است ...
جمعه 30 اردیبهشت 1390 18:12
برای تو مینویسم این بار و نه او. تو مرا بس است، به خداوند سوگند. تو، مرا بیش از کفایتی. تو چیزی هستی بیش از آنکه هرگز - در خواب حتّی - جرأت میکردم به آن بیاندیشم، چه رسد که آرزویش را کنم. تو آنی که هرگز حتّی فکرش را نمیکردم در جایی خارج از عالم رؤیا پای در زندگی من بگذارد. از بودنت خوشحالم. برایم بمان. بشنوید
-
قرار
پنجشنبه 29 اردیبهشت 1390 21:35
قرار ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه، وقتی که هیچ خروسی نمیخواند و هیچ ابری در آسمان نیست، در یک ظهر نهچندان تابستانی با آفتابی نیمهبهاری و نسیمی ولرم. قرار سربریدن شقایق و کشتن گل اقاقیا در دل من. قرار مرگ گرمای اشتیاق و ظهور سرد آفتاب زمستانی. و من آنجا خواهم بود. بشنوید
-
برای آنها که ...
دوشنبه 12 اردیبهشت 1390 13:49
... ادامهی مطلب را میخوانند و تا تهش را میروند. مدّتهاست که دلم می خواهد بنویسم، امّا دل قلمم گویا نمیخواهد. برای خیلیها شاید عجیب باشد، امّا من از آن دست آدمهایی هستم که با قلم انس دارم. منظورم از قلم، مفهوم انتزاعی ابزار نوشتن نیست؛ منظورم خود قلم است. یکی از آن خودنویسهای قدیمی و سبک و خوشدست که با آنها...
-
یادش بخیر
چهارشنبه 31 فروردین 1390 01:47
یادش بخیر که یک زمانی اینجا را کرده بودیم دفترچهی روزنوشتها و هر روز هم اصرار داشتیم مطلبی نو از خودمان تولید کنیم و این جا را آباد و سبز کنیم. خب، سبزیمان را که خشکاند دست روزگار. آبادیمان هم بیآب شد. ولی امروز که داشتم این کوچهها را برای خودم گشتی میزدم دیدم که ای وای، عجب بازار مکّارهای ساختهام. جملات...
-
... مال من
پنجشنبه 25 فروردین 1390 21:57
زیر لب زمزمه میکرد «عقاید نوکانتی ...» و من زیر چشمی نگاهش میکردم. امروز هیچ مهم نیست که چه مال توست و چه مال من. من فقط یک چیز میخواهم ... و آن را دارم. پس برو و با دنیات خوش باش و همهی داشتههات و نداشتههام را به رخ من و عالم بکش. بشنوید
-
مبارک
یکشنبه 29 اسفند 1389 19:39
امیدوارم سال نو بر همهی کسانی که این را نمیخوانند و همهی کسانی که این را نصفه و نیمه میخوانند و بقیّهی بشریّت مبارک باشد. امروز به طور کلّی برایمان روزی خوشحال بود، و این نوید سالی خوش را باید بدهد (هر چند که جناب ما چندان به این امتداد اعتقادی ندارد!).
-
مینویسم از ...
چهارشنبه 27 بهمن 1389 01:19
میخواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که شرح غمهای سینهی شرحهشرحهاش آه از نهاد هر قلم برمیآورد. قلم در دستم آهی کشید. نگاهاش کردم. آه را دیدم که چون افیون بر نهاد قلم نشست. آه را دیدم که از میان قلم، چون دم از میان نی، گذشت و راهگرفت. پرندهای از بیرون پنجرهام ندا زد؛ تو گویی پاسخی بود به صدای چونان نای...
-
خزان
سهشنبه 7 دی 1389 14:53
روزی که خدا را کشتند، هوا کمی سردتر از همیشه بود. آفتاب، کمسوتر بود و ابرها، نابارور و خسته جایی آن بالاها میپلکیدند. مردم مثل همیشه مشغول بازی روزگار بودند و آدمها بیشتر از همیشه به هم دروغ نمیگفتند. آن روز، وقتی نالهی خداوند از جایی طرفهای عرش طنینانداز شد، آدمهایی که داشتند توی میدانهای شهر قدم میزدند و...
-
احتیاج
پنجشنبه 25 آذر 1389 01:43
سلام احتیاج دارم به دعای هر کسی که این مطلب رو میخونه، برای یکی از عزیزترین دوستانم که در این اوقات در بیمارستان بستری شده و حالش میتونه به راحتی خرابتر و وخیمتر بشه. اطّلاعات بیشتر در اینجا . پسنوشت : از دعای همه ممنونم. حال دوستم الحمدلله خیلی بهتره.
-
پُست
چهارشنبه 24 آذر 1389 04:08
دیروزها که باران میآمد، داشتم به خانه بر میگشتم که به یادم آمد امروز روزیاست که پست هر هفته برایم نشریهای که عضوش هستم را میآورد. در همین حال و احوال، با خود فکر میکردم ایکاش پست فردا بیاید تا نشریهام را بر زمین خاکی و گلی نیاندازد و خرابش نکند. این فکرها از سرم میگذشت که ناگهان با خود اندیشیدم، چرا نباید...
-
اسارت
سهشنبه 23 آذر 1389 03:53
در خواب میدیدم که دشمن مرا به اسارت برده ... در خواب، نمیدانم چرا، امّا مصرّانه به دنبال یافتن محلّ اختفای مادرم بودند. در خواب، با من آنها کردند که با کس نکردهاند ... در خواب، هراس و وحشت را از اسارت فرا گرفتم و فهمیدم چیست آن که همه از آن هراساناند در حبس. در خواب، زنجیر بود و طناب بود و آتش و آب. در خواب، وقتی...
-
گیر
سهشنبه 23 آذر 1389 02:50
نمیدونم چرا این جدیداً ها انقدر دخترهای بزرگتر از خودم بهم گیر میدن! الحمدلله نه بر و رویی دارم، نه قدّ و هیکلی دارم، و نه - علیالخصوص این روزها - اخلاق خوشی، و یه آدم کچل قدکوتاه لاغر گند اخلاقم. با خودم که داشتم فکر میکردم، دیدم که حتّی یکیشون هم همسنّ و سال - یا حدّاقل در حدود سنّ من - نبوده. این آخری هم که...
-
اینجا
جمعه 19 آذر 1389 06:27
اینجا، امکان تحصیل علم برای همه به طور یکسان فراهم است. اینجا، دانشگاهها در بالاترین سطح و مدارس دارای بهترین کیفیّت آموزشی هستند. اینجا، همه با هم برابرند و عدالت اجتماعی، تعیین کنندهی همه چیز است. اینجا، سرعت اینترنت بسیار بالاست و انواع و اقسام فنآوریها در دسترس عموم قرار دارد. اینجا، همهی وسایل روز...
-
لیلای من
پنجشنبه 11 آذر 1389 03:43
لیلای من؛ نمیدانم تو را، خاطرم بودی یا خاطرهام. میخواهم خاطرم بوده باشی، آن زمان که بر حصرت میبردند، با گیسوان آشفتهات که باد سرد زمستانی بازیچهی هرزگی خویش کرده بودش؛ میخواهم خاطرهام بوده باشی، وقتی گرمنای دستان همیشه اندیشناکت، قدری از محبّت خویش را با من شریک میشدند. لیلای من؛ یادت هست بیشماریمان را،...
-
غرقه
سهشنبه 25 آبان 1389 00:20
اگر مهتاب تو باشی، انگار کن که من ذرّهای هستم در تلألؤ بیبدیل شبانگاهی تو، که با کوچک نسیمی تاب میخورد، و غرقه میشود در زلال پرتو ناب تو. اگر هور تو باشی، انگار کن مرا چون ستارهای کوچک، که با آنکه میتابد، نه بر تو میافزاید و نه از تو میکاهد، و در شعشعهی مسیحایی تو مغروق و محاق است. اگر دریا تو باشی، مرا در...
-
قلم
چهارشنبه 19 آبان 1389 11:19
ای روشنای شبهای بیستارهی من؛ ای آنکه قلم بهرغم فرسایش بیوقفهاش، هرچه خامه را دستمایهی ذهن ملوّن من قرار دهد، بیشک از وصف تو ناتوان است؛ چند گاهی است قلم را رسوا کردهای با سوار شدن بر سمند گریزپای روزگار. چند گاهی است که دیگر شبها را در فکر من بهسر نمیبری ... نهآنکه در اندیشهی من نباشی! نه، که تو خود...
-
ایدهآل
جمعه 23 مهر 1389 19:34
با خودم نشسته بودم کنج اتاقم و به خرمن موهای بنفشات که مثل آبشاری از پشت سرت سرازیر شده بود و تا روی زمین میرسید نگاه میکردم. پشت به من نشسته بودی - رو به پنجره - و با گام آرام «Where is my mind» [۱] تکانتکان میخوردی. شاید باید تأمّل میکردم در این حقیقت که یا باید روی به من میدادی، یا به پنجره، دریچهی نگاه به...
-
کاش
یکشنبه 4 مهر 1389 09:29
رونق این بازار را مدّتهاست به کوتهنوشتهها و اعتیاد هَشتگیسم مفرط فروختهام ... شاید چند روزی بیشتر زنده نباشم؛ امّا همیشه دلم میخواسته با این فکر به زندگیام خاتمه دهم که چیزی را در جایی تغییر دادهام. چیزی که نبودنم را با بودنم متفاوت کرده باشد. اینها، دست نوشتههای یک موجود سابقاً زندهاند که چند صباحی است...
-
مهر
چهارشنبه 31 شهریور 1389 19:21
این روزها هر چه آن تَهمَهها میگردم، اثری از موجود زندهای که از خاطرات مسخرهی خود مینوشت و جماعتی را میخنداند نمیبینم. بعضی میگویند بزرگ شدهای. (خودت بزرگ شدی!) بعضی میگویند وضع جامعه خراب است (که البتّه سیاه نماییاست!). بعضی میگویند تلخ شدهای (من مثل عسل شیرینم، تلخی از خودتان است!). بعضی میگویند ......
-
پارسالها، شاید
سهشنبه 19 مرداد 1389 22:50
این روزها بود پارسالها، که دفتر سبزم را برگبهبرگ قربانی شعلههای هوسآلودهی معامله کردم و خاکسترش را بر فراز باغهای ارغوانم بر باد دادم ... این روزها بود که در آتش بخششات سوختم و با حسرت نگاهت ساختم ... این روزها بود که طرّههای پرشکنج و موهای بنفشرنگ دخترک قصّههایم را افشان دیدم، زمانی که بر پشت سمند سرکشاش...
-
مسیح
سهشنبه 5 مرداد 1389 16:13
پرسیدم: «اگر به جای مسیح (ع) به دنیا آمده بودی، چه می کردی؟» جواب داد: «معلومه! تا به دنیا می آمدم شروع می کردم به آواز خواندن. این طوری رکورد کوچک ترین آوازخوان گینس را می شکستم و کلّی پول گیر خانواده ام و خودم می آمد و کلّی هم مشهور می شدم.» عید همه مبارک.