یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

همراه شو

به راه بادیه رفتن، به از نشستن باطل

که گر مراد نجویم به قدر وسع بکوشم

سعدی


پس‌نوشت: بماند که این را سال هشتاد و هشت نوشته بودم، امّا همین الآن هم -- به دلایلی دیگر -- همین حرف را می‌زنم.

این مهمان‌خانه‌ی ...

دختر زیبایی بود. موهایش را از یک طرف شانه زده بود و ریخته بود بیرون روسری کوچکش. عینک آفتابی بزرگش پهنای صورتش را پوشانده بود.

بیش‌تر از هر چیز ترمز ماشین توجّه‌ام را جلب کرد. از روی نیمکت دید خوبی داشتم. چند کلمه‌ای بین‌شان ردّ‌ و بدل شد. دخترک راه افتاد به سمت جلو، نزدیک نیمکت من. ماشین آرام آرام دنبالش آمد. بنز نقره‌ای رنگ شیکی بود. دوباره چند کلمه‌ای بین‌شان رد شد و دختر ساکت ماند.

دختر خانم مجاب شده بود.

رفت به سمت درب ماشین. پسر ناگهان گفت: «گوشیتو ببینم.»

دختر از توی کیف دستی کوچکش موبایلش را درآورد. ندیدم چه شد، ولی پسرک چیزی گفت و خنده‌ای کرد و گاز ماشین را گرفت و رفت.

دخترک همانجا ایستاد. بعد از چند لحظه برگشت و رویش را به من کرد. دستش یک گوشی نوکیا بود، نه بی‌شباهت به آن‌چه من دستم می‌گرفتم.

نگاهم را بر گوشی موبایلش دید، گونه‌هایش گل انداخت و سریع گوشی را فرو کرد توی کیف دستی‌اش و راه افتاد و رفت.

من ماندم و ... یک دنیا فکر.

آینده

امروز نگرانم، بیش از پیش. بیش از آن‌چه فکر می‌کردم. امّیدم آن است که نشود آن‌چه فکر می‌کنم بشود.

جدال عجیبی است این جدال بین عقل و احساس: آگاهی قلبی و آگاهی عقلی وقتی به جدال هم می‌روند نمی‌دانی کدام را باید رها کنی و پشت کدام بایستی تا در تیم برنده باشی. نمی‌دانی. نمی‌دانم.