یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

ده کیلومتر تا پایان

کیلومتر صفرم، یعنی اوّل راه.  ما البتّه صفرْ کیلومتر نیستیم، که این اوّل مسیر است و نه اوّل راه. سال‌ها از اوّل راه ما می‌گذرد؛ میهمانی‌ها، سفرها، خلوت‌ها. سال‌هایی که زیادی بودند و پر بودند از بودن‌ها و نبودن‌ها. سال‌هایی که خطّی کشیدم از سرشک و شبنم به دورت، و جعبه‌ای نقش کردم دور خیالت. جعبه‌ای که انگار خطوطش به هم نمی‌رسیدند و نمی‌رسند، چه، هرازچندگاهی نغمه‌ی ملاحت‌ات پژواک‌کنان از گوشه و کنار ذهنم می‌پیچد در مشامم، انگار که همین دیروز بود که آخرین بار دست‌ات را در دستم گذاشتی و در چشمانم نگاه کردی. امّا، از آن کیلومتر صفرم تا این، هزار چرخ خورده است روزگار. و ما کاش کمی عاقل‌تر بودیم.

اوّل راه، می‌نشینم روی نیمکتی نزدیک محلّ قرارمان. نیم‌کتی نمی‌نشینم ولی. کلّاً نیم‌کتی نشستن توی کَتم نمی‌رود. شترسواری که دُلّادُلّا نمی‌شود. منتظر می‌نشینم. زود آمده‌ام. یا شاید تو دیر آمده‌ای؛ هرچند که من خیلی وقت است دیر کرده‌ام، پس به تو خرده‌ای نیست. با موبایلم ور می‌روم و سرم را گرم می‌کنم. عکس‌هایمان را نگاه می‌کنم. عکس‌هایمان را نگاه نمی‌کنم. سرم را بالا می‌آورم و می‌بینمت که بالاخره از خیابان پیچیدی. به سمت‌ات راه می‌افتم و خوب براندازت می‌کنم. عُصیانی هست در این دیدار یک‌طرفه: تو، معصومانه ایستاده‌ای و بی‌خبر از دیدبانت با کیف دستی‌ات بازی می‌کنی. مثل همیشه کفش تختی پوشیده‌ای که بلندی قدّت به چشم نیاید و ساعت‌های طولانیِ کارت، پاهای‌ات را خسته نکنند. مانتوی جلوبازی پوشیده‌ای و شالی سیاه‌رنگ به سر کرده‌ای. شال‌ات را مرتّب می‌کنی و موهای‌ات را جمع می‌کنی زیر پارچه‌ی نرم شال. عینک آفتابی بزرگی به چشم زده‌ای که شاید باعث شود چشمان ناآشنا گم‌ات کنند. چشمان من امّا فقط تو را می‌بینند. موبایل‌ات را در می‌آوری که زنگ بزنی به من. می‌خواهم برای‌ات دست تکان بدهم که پیدایم کنی، امّا دوست دارم شنیدن صدای‌ات را. منتظر می‌مانم تا زنگ بزنی. زنگ که می‌زنی، صدایت مرا می‌برد به آن روزها که داستان می‌خواندی برایم.

وقتی به‌ات می‌رسم، در بَرَت می‌کشم و مشام‌ام پر می‌شود از عطر بودن‌ات. این‌جا کیلومتر صفرم است. این‌جا لحظه‌ی اوّل است. جا می‌خوری و مردّد آغوشم را پاسخ می‌دهی. گونه‌های‌ات گل‌گون می‌شوند و شاید در خیابان‌های تهران، عجیب باشد این برخورد. من امّا دنیای‌ام در این لحظه جز تویی توش نیست: آن‌جا که من هستم و تو، تهران و پاریس فرقی نمی‌کنند، تهران را برای‌ات پاریس می‌کنم و گذار خانی آباد را شانزه‌لیزه.

راه می‌رویم و راه می‌رویم و راه می‌رویم. کوله‌باری پشتم است که وزن‌اش از دنیا سنگین‌تر است، ولی راه رفتن با تو را به هیچ نمی‌فروشم. آفتاب نیم‌روز روی صورتمان است و عرقی بر تنم است که مال بیش از گرمای هواست. کیلومتر اوّل و دوم، راه می‌رویم و گپ می‌زنیم از هوا، ورزش، کار. ورزش! باورت می‌شود؟

در گذار از یکی از کوچه‌های فراوانی که گز می‌کنیم، دست‌ات را می‌گیرم توی دستم. سال‌ها به عقب بر می‌گردند برای لحظه‌ای، و لبخندی می‌زنی به من. قلبم جایی بین سیبِ گلویم و پیشانی‌ام گیر می‌کند از لبخندت، و ضربان‌اش را پشت چشمانم حس می‌کنم. لبخندت را پاسخ می‌دهم، چه، تو داری به روبه‌رو نگاه می‌کنی و من به تو.

تاکسی می‌گیرم و با هم به رستوران می‌رویم. تاکسی سوار شدن یک‌جورهایی تقلّب است؛ برای همین توی ده کیلومترمان حساب‌اش نمی‌کنم. راه که الکی نیست، باید حساب‌اش را داشت. راه را باید رفت. حُکماً راه را اگر نروی، به چه دردی می‌خورد؟ ولی هر راهی را هم آخرش پایانی هست.

می‌نشینیم برای ناهار و غذا سفارش می‌دهیم. می‌خواهم جبران تمام غذاهایی که با هم نخورده‌ایم را یک‌جا بکنم. غذا را می‌چینند روی میز و بوقلمونیِ سفره، سعی می‌کند رنگ حُجره را عوض کند، و نمی‌داند که هیچ چیز پیشِ تو، پیشِ بودنِ با تو، رنگی ندارد. 

گل‌های سرخ روی ماست و خیار را با قاشق‌ات به هم می‌زنی و نقشی می‌سازی سبز و سرخ و سفید، به رنگ تمام گل‌برگ‌هایی که فال رفتن و نرفتنم را گرفتند. نگاه‌ات می‌کنم و گلویم راه غذا را می‌بندد. بُغضی که وام‌دار سال‌های سال بی‌تو و باتو بودن‌است، انگار دستش را دور گلویم نگاه داشته و راه را بر هر چیز دیگری سد کرده. چشمانم به پیچ و خم صورت‌ات خیره مانده و در ذهنم دست‌هایم را می‌کشم روی خطّ لب‌هایت تا می‌رسم به خال کوچکی که بالای لب‌ات گم شده. انگشتان خیالم، نقش می‌زنند صورت‌ات را و می‌شکافند گیسوان در هم بافته‌ات را.

لبخند می‌زنی و گلی بر گونه‌هایت می‌نشینند. مسحور شده‌ام، می‌پرسی: «چرا این‌طور نگاه می‌کنی؟» می‌گویم: «مگر چه طور نگاه می‌کنم؟».

انگار که جور دیگری نگاه کردن هم هست. انگار که جور دیگری هم قلبم می‌گذارد چشمانم را به کار بیاندازم. غذا می‌خوریم و حرف می‌زنیم در سکوت.

از توی کیفم هدیه‌ی کوچکی در می‌آورم و می‌دهم به تو. با لبخندی قبول‌اش می‌کنی و من نگاه می‌کنم قامت زیبای‌ات را. کاش می‌شد که تمام لباس‌های دنیا را برای تو بخرم و به تنت بیاویزم و دنیای تو را در دنیایم ببینم.

از رستوران بیرون می‌آییم و باز به راه می‌افتیم. راه می‌رویم و راه می‌رویم و راه می‌رویم. قدم‌هامان موزون است و هماهنگ. دست‌ات را می‌گیرم توی دستم. انگار که زمانی که نشسته بودیم جای دست‌ات توی دست‌ام خالی بود.

راه می‌رویم و حرف می‌زنیم از همه‌چیز. کیلومتر پنجم را هم رد می‌کنیم. جایی در میانه‌ی تهران، بین خانه‌ی من و تو، گم می‌شویم در گذار زمان. زنی آدرسی می‌پرسد و جواب‌اش را می‌دهم، هرچند که خودم هم خوب خاطرم نیست. لب‌خند می‌زنی.

کیلومتر ششم از من و تو و ما و ایشان حرف می‌زنیم. از گذشته و حال. سؤال‌های‌ات را می‌پرسی که چرا رفتم و چرا نبودم و چرا حالا. نمی‌خواهم جواب بدهم، می‌ترسم جواب سؤال‌های‌ات آن‌چه باشد که دست‌ات را در دست‌ام نگه داشته. ولی نمی‌توانم جواب ندهم. دست‌ات در دستانم می‌ماند و راه می‌رویم. قلبم هنوز از توی سرم تکان نخورده. نگاه‌ات می‌کنم و توی کوچه پس‌کوچه‌ها با هم راه می‌رویم. می‌ایستم.

تو هم می‌ایستی.

کوچه خلوت است، سایه‌ها دارند کم‌کم دراز می‌شوند و ما هفت، هشت کیلومتری راه رفته‌ایم. دست‌ات توی دستم است و تنت کنار تنم. گرمای وجودت را حس می‌کنم از میان مانتویی که پوشیده‌ای و آبگین چشم‌هایت در میان صورت‌ات می‌درخشند. عجب حکایتی است این چشم! بی‌خود نیست که بزرگ علوی یک کتاب نوشته در باب این چشم. در خیالم، دست‌ات را رها می‌کنم و گونه‌ات را لمس می‌کنم. دست می‌کنم توی خرمن موهای خرمایی (یا بنفش؟) زیر شال‌ات، که هنوز هم شاید زیادی کوتاه باشند، و می‌بوسمت. زیر درخت کاج تزئینی جلوی یکی از خانه‌های این کوچه‌ی خلوت. در خیالم، دست‌ات را رها می‌کنم و دستم را دور نازک کمرت حلقه می‌کنم و سخت در آغوش‌ات می‌کشم. در خیالم چه‌ها که می‌کنم.

بیرون از خیال، رؤیاوار، دست‌ات را رها می‌کنم و بسته‌ای که دست‌ات است را می‌گیرم ازت و می‌گذارمش توی کیفم. افسوس کنان، لبان‌ات را غنچه می‌کنی و می‌گویی: «هدیه‌ات را پس می گیری؟». می‌خندم. به رؤیایم می‌خندم. به لبانت که انگار کیلومترها، خیلی بیش‌تر از هفت، هشت کیلومتری که با هم راه رفته‌ایم از من دوراند می‌خندم.

دوباره دست‌ات را می‌گیرم و راه می‌افتیم. روی‌ام را می‌کنم آن‌طرف و با پشت دستانم پاک می‌کنم نم چشمانِ پُرخنده‌ام را. قرار بود که دیگر هم را گیج نکنیم. شاید هم مشکل از خودم است.

هوا گرم است و راه بسیار. دستانم از خیسی عرق لیز شده‌اند و می‌خندی به این‌که چقدر عرق می‌کنم. کاش می‌دانستی! می‌گویم «هوا گرم است».

با هم به یک کافی شاپ می‌رویم و چیزی می‌نوشیم. روی موبایل‌ات عکس‌هایی از این‌روزهای‌ات نشانم می‌دهی و من روی دفترم برای‌ات شعر می‌نویسم. شعر که چه بگویم، نه وزن و نه قافیه و نه نظمی. نه که نظمی لازم باشد برای آن‌که از تو بنویسم برای تو. اصلاً تو که هستی، انگار گرانش حضورت نظم جهان را عوض می‌کند. انگار همه شاعر می‌شوند.

زمان انگار دسیسه‌های دیرینش را از سر گرفته، چون در چشم‌به‌هم‌زدنی تمام می‌شود زمان نشستن و عکس دیدن و گپ زدن. باز راه می‌افتیم. کیلومتر نهم هم تمام می‌شود و سوار مترو می‌شویم. مترو را هم حساب نمی‌کنم در شمارشم. هرچند که مترو سوار شدن انگار یک جورهایی کم‌تر از تاکسی سوار شدن حکم تقلّب دارد، ولی خب، خوبیّت ندارد حساب کردن چیزی که حُکماً حساب‌اش سواست.  توی مترو هم دست‌ات را رها نمی‌کنم. راه دراز است و کوتاه، و پیش از آن‌که بفهمم، باید پیاده شویم.

این کیلومتر آخر، تا خانه‌ی تو، سخت‌ترین است. از روی پل عابر رد می‌شویم، که برای‌ام رد شدن از روی‌اش از گذار از صراط سخت‌تر است. چه، آن‌طرفِ صراط، پایان راه نیست.

قبل از آخرین پیچ، پیش از آخرین کوچه، در آغوشم می‌گیری و از من خداحافظی می‌کنی. دست‌پاچه، هدیه‌ات را از توی کیف‌ام در می‌آورم و می‌دهم دست‌ات. دوباره، محکم در آغوش‌ات می‌گیرم و در گوش‌ات خداحافظی می‌کنم. تو راه می‌افتی تا این چند قدم آخر ده کیلومترمان را تنها بروی و من نگاه‌ات می‌کنم. می‌نشینم لب جدول و پیکرت را نگاه می‌کنم که کوچک می‌شود در افقِ نگاه من، تا به نقطه‌ای تبدیل می‌شود که نقطه‌ی عطف همه‌ی نبودن‌های ماست. چه جنونی است این؟

راه را باید رفت و تو می‌روی. حکماً راه را اگر نروی، به چه دردی می‌خورد؟ ولی هر راهی را هم آخرش پایانی هست.

اشک نمی‌ریزم. آه نمی‌کشم. بلند می‌شوم و پشت می‌کنم به انتهای راه و بر می‌گردم راهی را که ده کیلومتر در آن رفتیم و دریغ از یک بوسه.