یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

میلاد

مه تاب رفت. امّا اتاق در نور او غرقه بود. قطعه ای گچ برداشتم و حلقه ای بر زمین کشیدم، درست کنار تختم. و در آن به انتظار ایستادم.

تو آمدی، زمزمه کنان، و بنگر! زمزمه می کردی و گوشم نمی شنید: «ولا یصدنکم الشیطان انه لکم عدو مبین». نمی شنیدم چه می خواندی، امّا الها! چه صدای طنین انداز و گرمی داشتی!

چون کودکی هفت ساله به سویت خرامیدم. پرده را کشیده بودم، نور مه تاب دیگر نبود، امّا مه تاب من، در تو متجلّی بود. انگشت هایت را گرفتم و میان انگشتان خود، آن را تنیدم. برای لحظه ای، تو گم بودی و من، حیران در میان ناکجا ایستاده بودم.

لب هایم را از هم گشودم، امّا فریادی برنیامد؛ و بر دشتی فراخ ایستاده بودم، پهنه اش سبز و آسمانش یک سر آبی. تو، بر فراز تپه ای ایستاده بودی و از آن بالا، بر من اشارت می کردی.

اشتیاق حضورت، در من رخنه کرد و من دوان دوان به سوی بالای تپه راه افتادم. تو، در چشمانم خیره شدی، و انگار، با هر قدم، افقی دورتر تو را در خود فرو می بلعید. چشم هایت را که در من خیره بودند، خوب به خاطر دارم: ارغوانی و آبی، زرد چون خورشید، درخشان چو مروارید، و وسیع، چون اقیانوس.

آن شب، تو مرا با زیبایی ات مسحور کردی، و من، از وصال تو درماندم. آن شب، من در میان گذار طور از پای در آمدم، و چون چشم گشودم، خویش تن را بر بستر خویش یافتم. و تو، نبودی.

مه تابی

آه که چقدر دلم در ناآرامی است از این پیغام. آه که چقدر نگران تو هستم. چرا نباید قدری بیش تر مراقب می بودی؟ و چقدر بد که نمی توانم از نفرتی که در دلم موج می زند در مقابل آن چه از آن هراس آلوده شده ای، چیزی بنویسم!

پس نوشت: از همه ی آن هایی که این را می خوانند تقاضامندم برای دوستی که به دعا نیاز دارد دعا کنید تا مشکل اش حلّ شود.

friendship

Friendship, is the way you subtly adjust the seat to my comfort without being told to, without being expected to, and without mentioning it to me.

Friendship is you average person becoming a star because of your light.

Friendship is to partake in the most boring of activities to enjoy a single moment of sharing something with your pal.

Friendship is to be there.

I am none of it; but I still desire your friendship. Am I too lowly for you? Or maybe I am too arrogant.