چنان مشتاق دیدنش و صحبت کردن باهاشی، که وقتی میبینیش، گند میزنی به صحبتتون؛ حرفایی میزنی که بعدا خودت خجالت میکشی، چیزایی میگی که ناراحتش میکنه، و شاید تا مدّتی دیگه نبینیش. هر لحظهای که با کس دیگهای حرف میزنه به جای تو، حسّ حسادتت رو بر میانگیزه. درسته که بعدا شرمنده میشی، ولی در اون لحظه، حسادتته که داره اعمالت رو کنترل میکنه. چقدر تو ضعیفی! چقدر تو بیارادهای!
در حالی که نمیدونی کجا ایستادی، سعی میکنی خودت رو داخل کنی. در حالی که نمیدونی کی هستی، سعی میکنی عنوانی کسب کنی.
تو کسی هستی که قدر چیزی که داری رو نمیدونه، و فقط سعی میکنه چیزی به دست بیاره که بیبشتر از داشتههاشه. در حالی که شاید چیزی که داره، چیزی باشه که باارزشتر از اون وجود نداشته باشه.
و تویی که هنوز نمیدونی کی هستی، و منی که نمیدونم کی هستم، معلوم نیست که قراره چه شکلی با همدیگه به توافق برسیم.
فکر میکنی وقتی با فلانی صحبت میکنی، داری منّتی میذاری به سرش. فکر میکنی فلانی فقط تو رو داره، امّا نمیفهمی که اینا همهش یه موهبته، برات یه privilege به حساب میآد. اگر کمی عاقل بودی میفهمیدی.
امّا خب، کی گفته که تو عاقلی؟
پسنوشت:
این مطلب که شمارهاش ۱۴۷ هست رو پارسال (قبل از پستی با عنوان luciferous به شمارهٔ ۱۴۸) نوشته بودم، و بنا به دلایلی ارسال نکرده بودم. حالا بنا به دلایلی مناسب ارسال شدن میدونمش.
مطلب زیر از وبلاگ خواهر گرامی کش رفته شده است:
بی ربط نگاری : نصرت خانم!
از بین تمام خرت و پرت های ریز و درشتی که توی گرمای کرم رنگ حمام خانه ما زندگی میکنند، بیشتر از همه خاطر نصرت خانم را می خواهم.
با آن ظاهر کج و معوج، انگشت های دراز و صورت استخوانی و رنگِ آبی ناهمگونش با همه چیز و همه کس
با ابروهای پُر پُشت و صورت بند نینداخته و آن خال سیاه درشتی که همیشه فکر میکنم باید میداشت
و
حتی آن لهجه ی غریب و آمرانه اش وقتی که صاف توی چشمم زل میزند، با تحکم،
که ... آی دختر، انقد وول نزن تا کارم تموم شه، پوستت ور میاد...
و من که بی حرکت بنشینم و نگاهش کنم دزدکی، از زیر چشم و توی دلم هی ریز بخندم از قلقلک کف پاهایم!
نصرت
خانم، سنگ پای زبر و آبی رنگ حمام مان است که از همان اولین باری که توی
داروخانه دیدم چطور سمج دنبال کار میگردد، به اسدالله _ سنگ پای سیاه وزشت
قبلی، که کلی فحش های آب نکشیده بلد بود و مدام زیر لبی نثار آدم میکرد _
ترجیحش دادم و خواستم که روی میله های گرم حمام جا خوش کند.
نصرت خانم از آن دست موجودات زمختی است که هیچ کس از هیچ کاش سر در نمیاورد. دلیل خلقتش، اینکه از کجا آمده و یا قصد دارد چکار کند.
به
خیالت،یک جایی، یک قسمت پنهان از وجودش دارد و طبع لطیف و ظرافت های زنانه
اش را هم همانجا، توی یک صندوق یواشکی، مابین هزار تا خورد و ریز به درد
نخور و یک چارقد قشنگ گلدار قایم کرده.
همیشه توی دلت حس میکنی هزار تا
حرف نگفته دارد، اما نگاهش که میکنی میفهمی از آن کم حرفهایی است که جراءت
نمیکنی به پر حرفی وادارشان کنی!
توی برخورد اول پاک خودت را میبازی.
اما همین که یک-دو بار، سرسنگین جواب سلامت را گرفتی و بد و بیراهی هم
نشنیدی، اساسن نفس راحتی بیرون میدهی و حتی ته لبخندی هم مینشیند روی لبت
از دلگرمی حضور قرص و محکمشان. و از دفعه ی بعد که چشمت توی چشمشان افتاد،
سلام گرم تری هم میکنی حتی.
وقتی هم که کارش را در سکوت و با اندک خشونت تمام کرد، از نرمی و انحنای پوستت لذت هم میبری!
روایت اوّل:
ماشاء الله هواپیماهه چرخاش فکر کنم مربّعی بود. صندلیهاش هم که به یه مو بند بود. همچین که دست میزدی بهشون ولو میشدن توی بغل نفر قبلی. جای بارش رو که دیگه نگو؛ به سختی وسایلمون رو توش جا کردیم.
از در هتل که وارد شدیم، تحویلدار عزیز برای خودش کلّی تصوّرات غلط کرده بود. آسانسر هتل برای خودش وضعیّتی بود. به قول یکی از دوستان توی هر طبقه کلّی طول میکشید تا load بشه. سه طبقه رو با سرعت نور بالا میاومد. اگه سینهخیز از پلّهها بالا میاومدی، میتونستی با اونایی که توی آسانسر سوار بودن یه مسابقهٔ تنگاتنگ داشته باشی.
در اوّلین اقدام برای رفتن به حرم، کلّی راه اضافه رفتیم. بعد هم که یکی از دوستان رو طبق برنامه دیدیم و با هم رفتیم بیرون، نزدیک بود رانندهٔ محترم با اون رانندگی قشنگش همهمون رو به کشتن بده.
صبح زود که رفتیم حرم، نزدیک بود نمازمون قضا بشه. بعد هم که برگشتیم، دوستم از دستمون ناراحت شد و با اوقات تلخی برگشتیم هتل. سر و صدا و بقیّهٔ عوامل دست به دست هم دادن تا نتونم از یه خواب راحت استفاده کنم. صبحانه به دلیل ادامهٔ اوقات تلخی و بدخلقی ناشی از کمخوابی در سکوت بیمزه و خستهکنندهای برگزار شد. بعد هم دوستمون اومد دنبالمون - البتّه بعد از اینکه همهمون رو نیمساعت کنار خیابون الّاف کرد.
شام شب یه نوشابهش کم بود، یه دوغش زیاد. تازه مغازهٔ دم حرم هم بسته بود و کلّی الکی راه رفتیم. شب با مصیبت خوابیدم و از شدّت دلدردی که نمیدونم چرا اومده بود سراغم، شاید مجموعا نیم ساعت هم نخوابیدم. در رو که باز کردم، نزدیک بود پام رو بذارم وسط سینی شامی که هتلدار از دیشب نبرده بود.
موقع ورود به حرم به دوستم الکی گیر دادن، اونم توی اون بارون. وقتی هم که میخواستیم برگردیم و برای هواپیما آماده بشیم، هوا انقدر گرم شد که نمیدونستم با اون همه لباس که تنمه چی کار کنم.
هواپیما انقدر تنگ بود که نمیتونستی توش نفس بکشی و به خاطر بیملاحظگی مسافرا، حدود نیم ساعت هم تأخیر داشتیم. مسافرت خوبی داشتم؟
روایت دوم:
با دوستم از اوّل راه توی هواپیما به در و دیوار خندیدیم. از همسفر کناری گرفته تا میز پشت صندلی و مهماندار هواپیما. به محض این که از در اومدیم بیرون، با یه تاکسی تا هتل رو رفتیم و با وجود این که زودتر از موعد رسیده بودیم، اتاقها رو تحویل گرفتیم. تا حرم رفتیم و بعد از یه زیارت سریع، دوستمون رو که من تا اون موقع ندیده بودم، دیدیم. براش تولّد گرفتیم و غافلگیرش کردیم. با هم رفتیم بیرون و ناهار خوردیم. وسط ناهار یکی دیگه از دوستامون - که باز هم من تا حالا ندیده بودمش - رو دیدیم و دستهجمعی راه افتادیم به سمت پارک.
توی پارک کلّی گفتیم و خندیدیم و عکس انداختیم. بعد از اون از همدیگه جدا شدیم و رفتیم به سمت هتل. من نمازم رو توی هتل خوندم و بعد دستهجمعی راه افتادیم به سمت حرم. یه زیارت ۴۵ - ۵۰ دقیقه ای کردیم و برگشتیم هتل.
برای شام، کمی گوجه و خیار و پنیر و نون فانتزی تهیه کردیم و شام رو توی هتل خوردیم. یکی مسؤول ظرفا شد و یکی هم خُرد کردن گوجه و خیار. شام بهمون چسبید. با کلّی شوخی و خنده و عکس و غیره بالاخره شام رو خوردیم. بعد از شام مشغول بازی شدیم. قصدمون این بود که نصفه شب بریم حرم، امّا انقدر بازی خوش گذشته بود که نتونستیم از پاش بلند شیم. بعد از یه خواب دیر و کوتاه، رفتیم حرم و برگشتیم و استراحت کردیم - هرچند کوتاه.
یکی دیگه از دوستایی که من تا حالا ندیده بودمش، اومد دنبالمون. کلّی بندهٔ خدا رو گذاشتیم سر کار و اذیّتش کردیم. کلّی هم خندیدیم با هم. بازارای مختلف شهر رو دستهجمعی گشتیم و آخر سر، کباب - به لطف دوستی که برای تولّدش اومده بودیم - خریدیم و رفتیم توی پارک خوردیم.
برگشتیم هتل و بعد از یه استراحت مفصّل، نماز رو توی حرم خوندیم. برگشتیم هتل و با دوستی که براش تولّد گرفته بودیم، رفتیم و توی خیابونا گشت زدیم. وقتی برگشتیم، دیگه نای راه رفتن نداشتیم و گفتیم از هتل برامون شام بیارن.
بعد از شام، دوباره گرم بازی شدیم و به زور خوابیدیم که فرداش خواب نمونیم.
صبح زود، با دوستم رفتیم حرم و برگشتن نون داغ تنوری با پنیر خامهای خریدیم و یه صبحونهٔ خوب و ساده خوردیم. وسایلمون رو جمع کردیم، اتاق رو مرتّب کردیم و تحویل دادیم.
خلبان پرواز برگشت خیلی بهتر از پرواز رفت بود، و این بار همهمون کنار هم نشسته بودیم. کلّی مسخرهبازی و در آوردیم و خندیدیم تا به تهران رسیدیم. یه پیرزن بامزّه هم پشت سرمون نشسته بود که به حرفای اونم کلّی خندیدیم. سفر خوبی داشتم؟
***
کاش میشد هی از این سفرا بریم با دوستا، و کاش این سفر یه خُرده هم که شده بیشتر طول میکشید!
در پلکان شکستهای گام بر میدارم و به زیر پایم مینگرم. پلهها سُستاند و اگر بر آنها قدم بگذارم، خواهند شکست. این را میدانم. امّا باید از این پلهها بالا بروم. چه، شاید اجباری در کار است، یا شاید هم صرفا میخواهم ببینم بر گردش روزگار، آخر این پلهها به کجا منتهی میشود، و یا شاید دلم میخواهد با توجیهات و دلایلی که خود برای خود ساختهام، گام بردارم.
شاید با تردید، و شاید بی آن، گام بر میدارم. قدمهایم را یکی یکی و آهسته بر پلههای شکسته فرو میآورم. شاید هفت-هشت پله بالا رفتهام که پلهها شروع به شکستن میکنند. بیاعتنا، ادامه میدهم. ناگهان، پلههای بالایی و پایینی به همراه آنی که رویش ایستادهام در هم میشکنند و شروع به سقوط میکنم.
میافتم، به سیاهی زیر پلهها، و در سرم، صدای تمام دلایلی که مرا از رفتن منع میکردند طنینانداز میشود. و در دهانم تنها طعم تلخ پشیمانی است که باقی میماند.
میلاد امروز بیکار است و اصلا هم خسته نیست. به همین دلیل، ناغافل تصمیم به تکانیدن کمدش میگیرد. وی که در امر کمد تکانی دارای مهارت وافری است، تصمیم گرفته تا بدین وسیله تجربیّات کمدتکانانهٔ خودار با شما خوانندگان این وبلاگ در میان بگذارد.
در همین راستا، چند نکتهٔ اخلاقی مهم که حاصل این کمد تکانی است را به استحضار میرساند:
۱. وقتی مشغول پاک کردن کمد هستید، ابتدا کنترل نمایید که دستمال مورد استفاده، از خود کمد تمیزتر باشد. معمولا دستمال گردگیر انتخاب خوبی نیست.
۲. خوره نباشید. وقتی کادو میگیرید، جعبهاش را لازم نیست تا ابد نگاه دارید. یا حدّاقل اگر نگه میدارید بیبیلکهای فرفری جذّاب و بانمک داخلش[۱] را دور بریزید - هر چقدر هم که میخواهند جذّاب باشند. به کثیف کاری بعدش نمیارزد [۲].
۳. اگر به تازگی اقدام به خرید کتب داستانی مورد علاقهتان کردهاید، اصلا کار خوبی نیست که آنها را در قسمت خاک و خلی طبقهتان قرار دهید.
۴. سعی کن کتابهای درسی مورد استفادهات را در جاهایی که همین الان با مایع تمیزکننده تمیزش کردهای قرار ندهی. وگرنه لبهٔ کتابها به شکل بامزهای پلیسه میشود.
۵. اگر کتاب اضافه داری و برایش جا نداری، چه جایی بهتر از طبقهٔ شلوغ و پلوغ داداش کوچک؟[۳]
۶. اگر خواهرت در حال کوچیدن از منزل است، و احیانا کتاب خاطرات یک گیشا را در بساط دارد، فرصت خوبیاست که آنرا بالا بکشی.
۷. اگر تختت شکسته است، کار خوبی نیست که تمام کتابهای کمدت را روی آن انبار کنی. اگر انبار کردی، خواهی دید که دشکت به چه شکل جذّابی برایت از روی زمین دست تکان میدهد.
۸. اگر کتاب خاطرات یک گیشا را از خواهرت بلند کردهای، آن را جایی بچپان که وقتی آمد خانه مشاهدهاش نکند.
۹. اگر با برادرت خصومت ویژهای نداری، قبل از اینکه به داخل اتاق بیاید و با صحنهٔ اتاق منفجر شدهتان مواجه شود، به او آمادگی روحی بده. [۴]
۱۰. وقتی داری کتب دانشگاهی را - که جمعا حدود ۳۰ کیلو وزن دارند - داخل طبقهٔ مورد نظر قرار میدهی، انگشتانت را از زیرش بیرون بکش.
۱۱. لازم نیست حتما وسایلی که از کمد در آوردهای را در انتهاییترین نقطهٔ اتاق قرار دهی.[۵]
۱۲. اگر خواستی از خواهرت کتاب بلندکنی، به اندازهای بلند کن که بتوانی در کمدت جا بدهی. اگر نه، خود را برای یک مسابقهٔ دو دور خانه آماده کن.[۶]
توضیحات:
۱. پوشال.
۲. اگر هم نگهش داشتید، بپایید روی کف کمد پخش و پلا نشود. اگر هم پخش و پلا شد، بپایید که بعدا خیسشان نکنید. اگر خیسشان کردید ...
۳. به شرطی که داداش کوچک خانه نباشد و وبلاگ شما را نخواند.
۴. اگر ندادی، حدّاقل آب قند و قرص زیر زبونی دم دستت نگه دار.
۵. اتّفاقا یه جوکی بود در این مورد که ترکه میره جدول رنگ بزنه ...
۶. و البتّه این رو هم در نظر داشته باش که در این مسابقهٔ دو خواهرت داره با آبپاش روی تو آب میریزه.