یک روزی بود که اینجا خانهی پر زرق و زر و بیآرایهی من بود و دوستانی که گاهی غبار درب این خانه را تکان میدادند با کلون دو دستی یا ضربآهنگ یکدستیاشان. روزگار جالبی بود با رنگهای سبز و خردلی و اُخرایی و نقشهای پرنقشهای که بر این دفتر مینوشتم.
چند وقتی است که این خانه هم برایام بیگانه است انگار؛ با این رنگهای بیمایه و سردی که من انتخاباشان نکردم و دست و دلم به تغییرشان هم نمیرود.
گفتم که حدّاقلّ از جایی با یازده و نیم ساعت در گذشتهی دیاری که اینجا روزی از آن پر رونق نگه میداشتم چند خطّی بنویسم که شاید این خانهی نیمآشنا مرا به رسم دوستی بانگی زند.
خواهیم دید!