یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

تو را گم می‌کنم ...

می‌نویسم. می‌خورم. می‌خوابم. نفس می‌کشم. به تو فکر می‌کنم. به تو فکر نمی‌کنم. تو را در میان افکارم در گوشه‌ای، چیزی مثل یک جعبه‌ی سفیدرنگ و نرم و گرم، می‌گذارم و به تو فکر نمی‌کنم. هر لحظه، هر روز، هر ساعت، هر دقیقه، هر ثانیه، به تو فکر نمی‌کنم.

کاغذ را می‌گذارم جلو چشم‌هایم روی میز خشکم که از جنس چوب صندل است و مداد طرّاحی کهنه‌ام را بر می‌دارم و خطّی می‌کشم به باریکی موهایت و به خمیدگی و نرمی خمش پهلویت. دست می‌کشم به خطّ بدنت، خط می‌کشم از شانه‌ات تا روی زانویت، و مداد را کمی بیش‌تر از آن‌چه باید می‌فشارم روی کاغذ. نتیجه‌اش جالب نیست: یک جاهایی پررنگ‌تر شده‌ای انگار.

دست می‌کشم روی لب‌هایت و خطم نمی‌تواند نرمی‌شان را ... سردی‌شان را نشانم دهد. پاک کنی بر می‌دارم و صورت‌ات را پاک می‌کنم. پاک نمی‌شود.

خط‌های خمیده انگار توی کاغذ به آن خوبی که فکر می‌کردم نمی‌شوند.

خط‌های صاف می‌کشم دورت. مثل یک جعبه‌ی سفید رنگ و نرم و گرم؛ همان که الآن یک جایی توی ذهنم جا خوش کرده است. می‌گذارمش کنار و به تو فکر نمی‌کنم. نه حتّی برای یک ثانیه، چه رسد یک دقیقه، یک ساعت، و یا یک روز.

می‌نویسم، می‌خورم، می‌خوابم، به تو فکر نمی‌کنم و به جایش نفس می‌کشم.

خط‌های صاف را که می‌کشم به هم نمی‌رسند. انگار درب جعبه نمی‌خواهد بسته بماند.

نمی‌خواهد. نمی‌خواهم. نمی‌خواهی. می‌نویسم. نمی‌خورم. نمی‌خوابم. نفس نمی‌کشم. ولی به تو فکر نمی‌کنم. به تو ...

نمی‌نویسم. نمی‌خورم. نمی‌خوابم. نفس نمی‌کشم. به تو فکر نمی‌کنم.

مستحقّ؟

صدایم می‌زند: «مهندس!»

اوّل بر نمی‌گردم. دوباره صدا می‌کند: «آقا!» بر می‌گردم. قیافه‌ی درست و حسابی‌ای ندارد. شلوارش کمی گشاد و حسابی پاره و کثیف است. شروع می‌کند برایم قصّه‌ی این را می‌گوید که چه طور برای آموزش رانندگی آمده این‌جا ولی همین الآن فهمیده که کیف پولش را گم کرده.

- «اگه آقا یه دو تومنی همراهته بهم بدی می‌رم تا شهرضا ... ممنونت می‌شم به خدا برادر ...»

نگاهش می‌کنم: «کدام آموزشگاه بودی؟»

این طرف و آن طرف را نگاه می‌کند و می‌گوید: «دولت.»

سریع می‌پرسم: «اسم معلّمت چه بود؟»

جواب می‌دهد: «آقای ...» اسمش را می‌جود. می‌گویم نشنیدم. تکرار می‌کند: «قاسمی». کمی بلندتر دوباره همان اسم را تکرار می‌کند، انگار که می‌خواهد هر دویمان را متقاعد کند.

می‌پرسم: «از چه مسیری می‌روی؟»

می‌گوید: «می‌روم پیچ ... پیچ شمرون.»

می‌پرسم: «کرایه‌اش چقدر است؟»

کمی منّ و من می‌کند و بعد ناگهان می‌پرسد: «داداش دو تومن داری بدی یا نه؟»

دست می‌کنم توی جیبم و هزاری‌ای مچاله می‌کنم کف دستش.

می‌خواهم بپرسم که هر مصرفش چقدر در می‌آید، چقدر بدهکار است به فروشنده‌اش، چند وقت است این محلّه را می‌گردد، چند تومان از وسایل خانه‌ی مادرش را یواشکی فروخته ... پول را می‌گیرد ازم و سرش را سریع بر می‌گرداند. حسّ بدی دارم. انگار که پولم را داده باشم به یک مجرم.

سرش را که می‌چرخاند می‌خواهم هزار تا سؤال سوزاننده بکنم که مچش را بگیرم. می‌خواهم پلیس‌بازی دربیاورم که بفهمد که بچه نیستم. می‌خواهم ...

سرش را که می‌چرخاند قطره‌ی اشکش را می‌بینم گوشه‌ی چشم‌های نشسته و صورت خاکی‌اش.

تشکّری می‌کند و می‌رود و من می‌مانم و احساس ... کثیفی.

تراوش

یک جورهایی این روزها انگار گیر کرده باشی نوک قلم‌ام و هرچه می‌نویسم انگار از تو می‌تراود بیرون. وسطش انگار داشت می‌شد «می‌تراود مه‌تاب ...» ولی شد می‌تراود بیرون؛ مثل آب و کوزه و عرق شرم.

می‌نشینی کنارم و انگار دستم را می‌گیری و هر چه که می‌نویسم تو هم داری دستم را توی دست‌ات می‌گیری و با دست من می‌نویسی. شاید هم من با دست تو می‌نویسم.

خیلی معلوم نیست که چیست اینی که دارم می‌نویسم یا برای که می‌نویسمش. یک جوری انگار این حس هست که نوشته را باید نوشت، ولو که سر و ته‌اش دایره‌وار برسد به هم‌دیگر. اصلاً شاید باید نوشت که سر و ته‌اش حتماً برسد به هم. مثل ماری که افتاده توی آتش و دارد همین‌جور دور خودش می‌پیچد و دم خودش را به دندان می‌کشد. فقط با این تفاوت که -- احتمالاً -- آن‌قدر این گردش زهرآگین نیست.

بازی می‌کنیم با هم و بازی می‌خوریم از هم. من و تو و ما و شما و همه‌ی بقیّه‌ی آدم‌ها دور هم نشسته‌ایم و داریم با عرض پوزش هم‌دیگر را ناراحت می‌کنیم. شاید هم راحت. مهم این‌جا نه راحتی است و نه ناراحتی.

به هر حال همه آمده‌ایم شکار. یا شاید دنبال آن چیز دیگر.

انگار یک جورهایی این روزها نشسته‌ای دور و برم و هر چه می‌خواهم بنویسم جوهرم بنفش‌رنگ می‌شود. حسّ خون دارم به‌اش. نمی‌دانم، خون تو هم آیا بنفش است یا این که این جوهر را از آب موهایت گرفته‌اند. مثلاً موهایت را شسته باشند و آبش را جمع کرده باشند و ریخته باشند توی مخزن جوهر خودنویس‌ام که این‌روزها یا سبز است یا بنفش.

کاش می‌شد که کمی هم تو برایم بنویسی و من بخوانم و با هم بنشینیم و ورق بزنیم و بخندیم. ولی انگار هر چه می‌نویسی را من قبلاً نوشته‌ام یا بعداً خواهم نوشت و هرچه می‌نویسم برایت کهنه است.

بیا با هم به یک صلح برسیم. یک تفاهم. من کم‌تر تو را با گیجی خودم می‌فریبم و تو هم قدری برایم آسان‌تر فکر کن. مثلاً وقتی داری از یک خیابان دوطرفه رد می‌شوی جهت‌ها را برعکس نگاه نکن و بعد بگو مطمئن نیستم که چشم‌هایم برعکس نشده باشند.

الغرض این که بیا برای خودمان زندگی‌مان را کمی ساده‌تر کنیم.

اقرأ باسمک ...

می‌گویم بخوان. می‌خوانی. صدای‌ات را که می‌شنوم، از جایم انگار بلند می‌شوم. بلند می‌شوم و چاقوی تیز و کهنه‌ای که انگار سال‌هاست دست‌اش نزده‌ام را بر می‌دارم.

می‌خوانی. می‌خوانی به نام همه‌ی آن چیزهایی که خوب و پاک و منزّه و آزاردهنده‌اند. نوک تیز چاقو را می‌گذارم آرام روی پهلویت و می‌کنَم.

می‌خوانی: «اوّلین نامه باید عمیق باشد ... باید بلرزاند دل را ... امّا کو؟» کو؟ دل کو؟ لرزش کو؟ نامه کو؟ ای کاش اوّلی نبود. ای کاش آخری نبود. چاقو را می‌چرخانم توی زخم پهلویت و می‌تراشمت.

می‌خوانی. انگار که صدای‌ات چکشی باشد بر ناقوس دلم. دستم می‌لرزد. می‌کَنم امّا: نقش کج و معوج اسم‌ام را بر تنت حکّاکی می‌کنم.

می‌کَنم و نگاه‌ات می‌کنم: لکّه‌ای نارنجی رنگ روی سپیدی پوست زنده‌ات که روزی بالا و پایین پریدن‌هایت مثل بال زدن کبوترها بود توی گوشه و کنار کفترخانه‌های اطراف شوش که قبل‌ترها هم انگار از آن برای دیده‌بانی استفاده می‌کردند. برای دیدن دشمنی و دشنه‌ای که می‌شد هنوز دیدش آن روزها پیش از آن که بر قلب‌ات فرود بیاید.

نه مثل چاقویی که توی دست من است و دارم روی پوست‌ات زخمی عمیق و عمیق و عمیق‌تر می‌کنم، به امید آن‌که شاید دردت روزی کم‌تر شود. به امید آن‌که این درد را تا ابد با خود ببری.

شاعری می‌کنم به جای شعور و نقض می‌کنم غرض را که شاید از این کلاف سر در گم، چیزی بیرون بکشم که بدون بریدن بتوان با آن دنیا را به هم دوخت. چشم‌هایت را نگاه می‌کنم و مه‌تاب را می‌بینم آن تو، فدیه می‌کنم به تو هر چه در آسمان است ... ولی آسمان چشم تو کجا محتاج است چنین نداشته‌هایی را؟

بی‌خداحافظی نقطه می‌گذاری و چاقو را از توی تنت بیرون می‌کشم. خونی نمی‌ریزد ... شاید اگر می‌ریخت بهتر بود برای حال ما. زخمت را نگاه می‌کنم: پنهان و پیدا و عمیق و جان‌کاه و جان‌فزا.

اوّلین باید عمیق باشد.

فال قهوه

فنجان قهوه را بر می‌گردانم توی نعلبکی و تو از توی‌اش بیرون می‌افتی. نه که تنها باشی. حلقه‌ای قهوه‌ای رنگ دورت را گرفته، که می‌خوانم یعنی موفّقیّت. یا دردسر. کمی پایین‌تر انگار نقش ابرها را می‌بینم. یک کم به راست‌ات که نگاه می‌کنم نردبانی نه چندان بلند انگار به دیواره‌ی اتاقی تکیه داده شده باشد.

گل‌های سرخ و زرد طرح چینی نعلبکی انگار تو را احاطه کرده باشند. همان‌جا می‌نشینی؛ انگار می‌خواهی بگویی که حالا که من را انداختی این بیرون خودت هم یک فکری به حالم بکن.

دقیق‌تر که نگاه می‌کنم انگار دورت را گل‌ها نگرفته‌اند: انگار که تو کاشته باشی‌شان. یا شاید هم از تو ریشه گرفته باشند.

همیشه می‌گفتم که فال قهوه گرفتن کار مضحکی است. نه این که حرف‌های مسخره‌ای از توی‌اش در بیاید -- که قطعاً در می‌آید. انگار برای من همیشه مایه‌ی بدشانسی بوده‌است.

یادم است که زینب برایم فال قهوه که گرفت به‌ام گفت «به‌ترین دانشگاه قبول می‌شی». شدم. کمی بیش‌تر نگاه کرد و گفت «شاید هم بدترین دانشگاه قبول بشی!» شدم. خلاصه این که هیچ وقت چیزی که عاقبت به خیری توی‌اش باشد از توی این فنجان قهوه برایم بیرون نیامده.

الان هم راستش را بخواهی این کار ایده‌ی خودم نبود. علی را نگاه می‌کنم و می‌گویم «ببین چه کار کردی»! نگاه می‌کند. می‌گوید «حلقه را می‌گویی یا نردبان؟» کجکی نگاه‌اش می‌کنم که بفهمد دارد خنگ‌بازی در می‌آورد. دوباره نگاه می‌کند. «ابرها را می‌گویی؟» آهی می‌کشم و با انگشت نشانش می‌دهمت. «این را می‌گویم!» نگاه می‌کند و با خنده‌ای می‌گوید: «گل‌های نعلبکی را که من نکاشتم آن‌جا!» راست می‌گوید. این گل‌ها کار توست.

می‌گویم: «دخترک را می‌گویم. همین‌جا، این وسط.»

باز نگاه می‌کند و می‌گوید: «خودت را به دکتر نشان بده!»

نگاه می‌کنم و می‌گویم: «موهای بنفش‌اش را نمی‌بینی؟! به این پخش و پلایی؟!»

نگاه نامطمئنّی می‌کند به من و می‌گوید: «می‌خواهی برویم قدمی بزنیم؟»

نمی‌خواهم. دوباره در چشمانت نگاه می‌کنم که یک ابروی ظریف و بنفش‌رنگ را بالای‌شان کج کرده‌ای و من را راست راست نگاه می‌کنی. قهوه‌ای دیگر سفارش می‌دهم و در جای‌ام محکم‌تر می‌نشینم.