برای تو مینویسم این بار و نه او.
تو مرا بس است، به خداوند سوگند. تو، مرا بیش از کفایتی. تو چیزی هستی بیش از آنکه هرگز - در خواب حتّی - جرأت میکردم به آن بیاندیشم، چه رسد که آرزویش را کنم.
تو آنی که هرگز حتّی فکرش را نمیکردم در جایی خارج از عالم رؤیا پای در زندگی من بگذارد.
از بودنت خوشحالم. برایم بمان.
قرار ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه، وقتی که هیچ خروسی نمیخواند و هیچ ابری در آسمان نیست، در یک ظهر نهچندان تابستانی با آفتابی نیمهبهاری و نسیمی ولرم.
قرار سربریدن شقایق و کشتن گل اقاقیا در دل من.
قرار مرگ گرمای اشتیاق و ظهور سرد آفتاب زمستانی.
و من آنجا خواهم بود.