یادت هست که در خیابانهای دودآلودهی تهران چهگونه در چشمهایم نگاه کردی و با لبانت تهدید کردی نبودنم را؟ یادت هست نگاهات را که میگفت عاشقت میکنم اگر بخواهم؟ خواستی؟ تو، در خیابانهای دودآلودهی تهران که صدایات را حبس خود کردند ماندی و نگاهات بیخبر پرکشید، بلند شد، چرخ زد و چرخ زد تا سرانجام مرا یکجایی آنسوی دنیا پیدا کرد و بیسروصدا بر قلبم نشست.
نگاهات، از چشمان میشی و کشیدهات جدا شد و بر کشیدگی صورت ظریفات لغزید، شاید بوی لبهایت را هم با خود همراه کرد و یاد ابروهای کمانیات را دزدید و شبروانه بر قلب من نشست، و حالا، بعد از این که پلی از زمان و مکان میان ما را فاصل شده است، مثل انگشتهای سردت مرا در آغوش خود نگاه داشته است. حالا، چشمانم را که میبندم، تو را میشنوم و حرفهایمان را و داستان کوتاهی که پدرت نوشته بود ...
یاد کاغذهای پر از نوشتهای میافتم که روی روتختی نارنجی و زرد پخش شده بود، و عطر خوب تو که مشامم را پر میکرد از حس آرامش و امنیّت، انگشتهایی که در انگشتهایم تنیده میشدند، و چشمانی که با زیباییشان مسحورم میکردند، وقتی برایت میخواندم: she's always a woman to me
صدای اپرای شبح اپرا را مدام گوش میکنم این روزها ... نمیدانم چه با خود دارند این روزها، ولی هرچه هست، تو هم در میانشان هستی. در میانام. موهایت، که دیگر باید بلند شده باشد، بنفشرنگ و قهوهایاست، و نگاهات بازیگوش و موجب دلگرمی من. انگار، آن جعبهی کوچکی که درست کرده بودم در گوشهی ذهنم زنگ زد و فریاد چشمانت را در گوشه و کنار روح من به طنین آورد. انگار، انگشتانت را همین حالا هم احساس میکنم، دستهایی که دور وجودم پیچیدهاند.
کنار ساحل راه میروم و در طلوع خورشید خیره میشوم، و تو را میبینم که نیستی، دستانی که من نگرفتهام در دستانم، و پاهام، سست و بیانگیزه مرا به سوی میعادگاه تنهایی خودم میبرند. ای کاش که دوباره میتوانستم صدای تو را بشنوم، و چشمهایت را ببینم ...
ای کاش میشد دوباره در اتاق من بایستی، و راننده منتظرت بماند، و من گوشهگوشهی صورتات را ببوسم، و بوی تو را در خودم حبس کنم ... نفسی که نگاهش داشتهام و نمیدانم کجای ریهام نشسته که با آههایم فرار نمیکند. کاغذهایم را که میبینم، یاد کاغذهای سفید و خطداری میافتم که رویاش برایم نامه مینوشتی. دقیقاً دو نامه، و هر کدام سه صفحه، که شدهاند شش صفحهی کتاب داستان راه من. میگفتی اولیناش باید عمیق باشد. بود.
شیطنت میکنی، لبانت را میگزی، و با چشمهای پر از لبخندت در من خیره میشوی و تا عمق وجود مرا میبینی. یادت است بوسههای شبانهای که از خواب بیدارم کردند، و جای اشکهایت را بر پیراهن من؟
نگاه میکنی مرا ... نگاه، لعنت به این نگاه ... لعنت به این خواستن و نخواستن و نبودن.
«نگاه میکنم تو را، نگاه میکنی مرا، هبوط میکنی و من، شراب میدهم تو را، تو هیچ جز خودِ خودت، به جز ترانه بودنات، نکردهای و من ولی، نگاه میکنم تو را، نگاه میکنم تو را، نگاه میکنم تو را ...»
نگاه میکنی و قلب من را با خودت میبری ... میبری به عمق ترانهای که تو، همیشه بودهای. نگاه میکنی و نگاهت پر میکشد تا انتهای هبوط من با من همراه میماند ...
«نگاه میکنم تو را، نگاه میکنی مرا، جوانه میزند دلم، بهار میربایدم، نگاه میکنم که تو، نگاه میکنی مرا، لب و من و دو چشم تو، نگاه میکنم تو را، نگاه میکنم تو را، نگاه میکنم تو را ...»
نگاه میکنی و جوانههای دلم را میپرورانی و میخشکانی و آبشان میدهی و سرماشان میزنی ... نگاه میکنی و ...
«نگاه میکنم تو را، تو را نگاه میکنم، ستاره در دو چشم تو، نسیم بوی کوی تو، هَزار مست موی تو، منم ولی در این چمن، نگاهبان باغ تو، نگاه میکنی مرا، دلم ... نگاه میکنم، نگاه میکنی مرا، نگاه میکنی مرا ... »
هیچ نمیدانم که آیا و کِی این مطلب را منتشر خواهم کرد، ولی الآن که دارم مینویسمش دقیقاً دو سال و سه ساعت (و اگر درست حساب کرده باشم یازده دقیقه) از آن شب میگذرد. و حالا، بعد از دو سال و سه ساعت و اندی، من ماندهام و عکسهای تو، و دستنوشتههایت و قول بیست و دو بوسهای که از تو گرفتم، و شکاف حرفها ...
جای تو، روی سکوی آشپزخانه خالی است. جای تو، در صندلی ماشین خالی است. جای تو، روی مبلهای خانه خالیاست، که برعکس بنشینی و چشم بدوزی توی چشمهایم. جای تو، در قدم زدنهای بعد از کافیشاپ خیابان شریعتی خالی است. جای تو، در گذار از میان دستههای عزاداران عاشورا خالی است. جای تو، در صحبتهای طولانی روی ملحفهی تخت خالی است. جای تو، در تمام لبخندهای تمام دختران مو بنفش دنیا خالی است. جای تو، زمانی که املت درست میکنم برای صبحانه خالی است. جای تو، در چشمکهای دزدکی و نگاههای پرمعنا خالی است. جای تو، خالی است.