از پشت شیشهٔ میز نگاه میکنم به چهرهٔ معصومش، با نگاهی خیره، و لبهایی که اندکی باز اند. صورتش از پشت قطراتی که به شیشه چسبیدهاند در هالهٔ مبهمی از رنگ سرخ فرو رفتهاست.
بیاختیار خندهام میگیرد. صدای خندهای که میشنوم، برایم عجیب است. گویی مال کسی دیگر است و من چون شخص ثالثی دارم همه چیز را ضبط میکنم.
زل میزنم توی چشمهایش: بیهیچ حسی نگاهم را پاسخ میگویند؛ سرد و بیحرکت. روی زمین کنارش زانو میزنم و دستم را به آرامی روی تنش میکشم. درست مثل نگاهش است: سرد و یخی. انگشتانم را در خونی که دورش جمع شده فرو میکنم. هنوز کاملاً سرد نشده.چاقویی که در دست دارم را به آرامی روی زمین میگذارم.
سرم را روی سینهٔ خیس و خونیناش میگذارم و چشمهایم را میبندم. تا به حال اینقدر به او نزدیک نشده بودم ...
میلاد حدوداً ۶ و چند[۱] ساله میباشد. عموی گرامی بسیار ورزشدوست میباشد. میلاد ورزشدوست نیست، امّا ورزشدوستها را دوست دارد. به همین دلیل، میلاد و عمو، به جایی میروند به اسم ورزشگاه آزادی.
در نگاه اوّل، میلاد با دیدن ورزشگاه به یاد تصاویر پوشش گیاهی استپ[۲] در کتاب جغرافیا میافتد. امّا گویا استپهای اینجا چندان مورد مراقبت واقع نشدهاند؛ چرا که هر یک به اندازهٔ دلخواه خود رشد کرده است[۳].
وقتی میلاد و عموی محترم بعد از خریدن چیز فیل و چند تا چیپس کثیف دستساز [۴] بالاخره خود را به صندلیها [۵] رساندند[۶]، بازی داشت شروع میشد. آقای داور سوت زد. میلاد در همین حین به شعارهای گوشه و کنار ورزشگاه فکر میکرد که نوشته بودند: «ورزش دشمن اعتیاد» و همینطور به آقای بغلی که پلکهایش تا سر زانوهایش میرسیدند و نیمهٔ پایینی صورتش زردرنگ بود.
آقایان محترم حاضر همگی ذوسوابیل[۷] میباشند. آقایان همچنین در سر دادن شعار «شیر سماور» بسیار هماهنگ میباشند. میلاد از عموی محترم معنای این شعار انقلابی و تأثیرگذار[۸] را میپرسد. عموی محترم میگوید این شعار اشاره به آناتومی انسان دارد. میلاد رشتهٔ تجربی را دوست ندارد. امّا تا پایان بازی با آناتومی انسان آشنایی خوبی پیدا میکند. در پایان بازی، که خوشبختانه مساوی میشود، میلاد و عموی محترم شاهد اجرای زندهٔ حرکات موزون، تبدیل صندلیهای ورزشگاه به انواع اوریگامی[۹]، و توضیح و بسط آناتومی انسان میباشند.
آقای داور بعد از بازی با اجرای شیوههای تردستانه در نقطهای غیب شدهاست. بازیکنها همچنان خسته و ولو روی زمین میباشند.
میلاد و عموی محترم از این همه آزادی در ورزشگاه آزادی لذّت میبرند. امّا میلاد به هیچ وجه از آمدن به اینجا راضی نیست: یکی از چیزهایی که او بسیار بدش میآید شنیدن فحشهای رکیک و دیدن کارهای بیتربیّتانهٔ پسرها و مردانیاست که فکر میکنند مردانگیشان را باید با چیزهای خاصّی اثبات نمایند.
و این بود، خاطرهٔ حضور میلاد برای آخرین بار در ورزشگاه آزادی برای تماشای مسابقات فوتبال داخلی.
۲- ر.ک. مدخل استپ در ویکیپدیا
۳- البتّّه میلاد میداند که استپ برای چرم دام مضرّ است، امّا شاید میشد با یک قیچیای چیزی کمی به زمین بیشتر برسند. البتّه میلاد در آن موقع چندان از سیاست سررشتهای نداشت و از این حرفهای سیاسی نمیزد.
۴- باور کنید! پاکتاش هم کاغذی بود!
۵- در اینجا جا داره خسته نباشید بگم به بروبچههای خوب ورزشگاه برو، که موفّق شده بودن پتانسیل خمش پلاستیک خشک صندلیها را تا حدّ نهایتش تست کنن و با دستهای خالی و بدون بهرهگیری از امکانات صنعتی مدرن - بر خلاف کشورهای استکباری پیشرفته - صندلیها رو تبدیل به ماکت تپهماهورهای دشتستان کنن.
۶- در اینجا هم باز جا داره خسته نباشید بگم به بروبچههای استادیومبروی همین کوچه و خیابونای تهران و شهرستانها که با استقامت تمام قبل از شروع مسابقه به خاطر اینکه پرسپولیس ممکن بود از استقلال ببازه دعوا میکردن.
۷- ذو (صاحب/دارای) + سوابیل (ج مکسّر سبیل) = صاحب سبیلهای خفن
۸- بعد از ده دقیقه سر دادن این شعار توسّط تماشاچیان آبیپوش، در محوطهٔ جریمهٔ قرمزها پنالتی گرفته شد. حالا تأثیر داشت یا نه با خودتان!
۹- نوعی هنر دستی. این هم برای آنها که میگویند ورزشدوستان بیهنرند!
تو میروی لعنتی! تو میروی و من میدوم از پیات. میدوم و نفسهایم در سینهام گیر میکنند و خسخس گلوی خشکم در راهروهای باریک زندگی طنینانداز میشوند ...
تو میروی، و میبری با خود، هر آنچه که من عزیز داشتهام: حتّی خویشتنام را.
تو میروی و من میآیم؛ تو همیشه در جلو و من همیشه در عقب. این سان است مسابقهای که تقدیر رقم زده، که تو، لحظهها را به دنبال خود بکشی و من در حسرت بمانم.
روز خستهکنندهایست. گرمم است. حوصلهٔ هیچ بنی بشری را هم ندارم. از کلاسها به سرعت میزنم بیرون تا مبادا کسی به قصد سؤال یا غیر آن مرا به حرف نگیرد. از کلاسی به کلاس دیگر میدوم.
بالأخره تمام میشود. از دانشکده میزنم بیرون. امروز با هیچ کسی گرم نگرفتهام. محض اینکه ثابت کنم هنوز هم انسانم و اجتماعیگری را میفهمم، به دفتر مطالعات میروم. ساعت 5 است. میدانم که در این ساعت کسی آنجا نیست.
وارد دفتر میشوم و کاغذی از روی میز بر میدارم. یادداشت میکنم: «حسین جان سلام، آمدم نبودی. کار خاصّی نداشتم، فقط میخواستم احوالت را بپرسم.» امضا میکنمش و میچسبانمش روی شیشهٔ کامپیوتری که همهٔ اعضای دفتر از آن استفاده میکنند و با خودکار قرمز روی میز زیر یادداشت مینویسم «قابل توجّه آقای موسوی».
از اینکه اجتماعی بودن خود را حفظ کردهام و در حین این اجتماعیگری پاچهٔ کسی را نگرفتهام، خرسندم. از دانشگاه بیرون میزنم و با مترو به سمت خانه به راه میافتم.