به این یک قسم، جز تو ام نیست همدم، قدری است سایهات گویا کمرنگ شده در این دیار ...
این را زمزمه کردم و سر را به آن جا که او مینشیند دوختم.
ابری کنار رفت و اخمهایش باز شد و لبخندش حیاتم را گرم کرد. دیگر بار.
ای که آوازهی زیبایی تو جان و جهان را به وجد آورده؛ بر بام بیتابی من چه میروی؟ ای آنکه جام و سبوی ما را در هم شکستی، ای آنکه هرچه رِشتم، همه را از هم گسیختی، ای نور و شعف و میمنت دیدگان ما.
ای قبلهی آمال و دلهای ما؛ ای آنکه اگر قصد سفر کنیم، مقصود تو خواهی بود.
حال که حال ما را نزار دیدی، آتشی هم بر ساز ما افکندی. بیانصاف، این رسم مروّت است؟ اینسان است خواجگی؟ خواجه آن است که باشد غم خدمتکارش!
دیگر از کار ما پا مگیر و ما را به حال خویش رها مکن. این جان خویش را که گرو آوردهام، بستان و به امانت برگیر، که این امانت، آنِ تو است.
ما ... بی تو همه در گل وا ماندهایم.
Down in the marshes of Morva,
Where Orwen rules the night,
I ran into you
A mighty frog
Sweet and swelled
Whiling away the endless time
The princess with violet eyes
گفتی برو از دیار من. امّا مگر میشد؟ گفتی نمیخواهم دیگر بشنوم خبر از نگاه مهتابی تو. امّا دیدگانم مگر به اختیار من بودند؟
وقتی گفتی، ته دلم لرزید. آن گوشهی گوشه، که بعضی وقتها فقط - اگر زن همسایه رختهاش را بیرون پنجره آویزان نکرده باشد - نور میگیرد از آفتاب. توی چشمهات نگاه کردم. تو هم نمیخواستی نشود.
همهاش فقط محض خاطر ناز و نیاز بود. خواندم زیر لب برات: در این درگه چو مشتاقان نیاز آرند، ناز آرند[۱] ...
پات را کردی توی یک کفش که این روزها نمیشود از این خیالها داشت که دستات را بگیرم و با هم بپریم توی حوض نقاشی و ماهیهای قرمز دور پاهامان بچرخند و یواشیواش نوک بزنند به پوستمان و ما قلقلکمان بیاید.
امّا نشد. آخر میدانی، من از آنهاش نیستم. وقتی آمدم میمانم. تو هم نمیخواستی نشود. تو هم از آنهاش نبودی.
این نبودنها، آخرِ سر همان دلیل اصلی ماندنمان شد. میدانی، ما هیچ وقت از آنهاش نبودیم.
توضیحات:
۱- حافظ (بدون علائم نگارشی، صد البتّه).
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم که چو در دل بنشینی همه دل دست تو باشد. چه بگویم غم خود را که تو خود نیک بدانی. نفسی کوزه شکستم، نفسی چشم ببستم، نفسی جسم بخستم، نفسی راه ببستم؛ همه اینها به کناری، وَ تو ای ماه، کناری.
تو کجایی که ببینی که شبم بی تو نباشد، که غمم نیست چو هستی ...
شبِ مهتاب، بلند است و خدا پیش من است و دل من دست تو باشد، تو کجایی؟
لختی از ماه بریدم، دمی از خویش رهیدم، کمی از جام چشیدم، و تو ای دوست بدیدم؛ همه اینها به کناری، وَ تو ای ماه، کناری.
تو کجایی، شب بیغم، تو کجایی که ببینم نفسی نور تو را من؟
شب مهتاب، بلند است، دلم پیش تو بند است، بگو دوست، کجایی؟