در خواب میدیدم که دشمن مرا به اسارت برده ... در خواب، نمیدانم چرا، امّا مصرّانه به دنبال یافتن محلّ اختفای مادرم بودند.
در خواب، با من آنها کردند که با کس نکردهاند ... در خواب، هراس و وحشت را از اسارت فرا گرفتم و فهمیدم چیست آن که همه از آن هراساناند در حبس. در خواب، زنجیر بود و طناب بود و آتش و آب.
در خواب، وقتی به آستانهی زندگی و مرگ رسیده بودم، وقتی دیگر یقین داشتم دستم به جایی نخواهد رسید، وقتی بین زندگی و مرگ، بود و نبودم، و خویشتن و عزیزترینم، میخواستم انتخاب کنم … خود را برگزیدم.
در خواب، ننگ بیغایت مرا در یأس فرو برد. آنقدر که از خواب برخاستم، با تنی آلوده به عرق شرم و دست و پایی لرزان. آنقدر از خود شرمسار و بیزار بودم که نمیدانستم وقتی سحر باز آید، چگونه در چشمان مادرم نگاه خواهم کرد.
قدری که گذشت، وقتی اندیشهناک از آنچه بر من گذشته بود به معنای خوابم میاندیشیدم، دریافتم که این، چندان به آنچه بین من و مادر خاک، مام وطن می گذرد، بیارتباط نیست. مگر نه آن است که هر روز و شب، با بیعملی خود، روی وطن را سیاه و لکّهای نو بر دامان پاکش مینشانم؟ مگر نه آن است که در این حصر خانگی، هر دم زلالی دیگر از آنچه متعلّق به وطن است را به ددمنشان روزگار تسلیم میکنم؟
وقتی صبح سرانجام سر رسید، مادرم آمد تا مرا بیدار کند. سرم را بالا بردم تا در چشمان خسته و مهرباناش نگاه کنم. اوّلین چیزی که یافتم، بخشایش بود. بخشایش بهخاطر همهی آنها که در حقّاش کرده و نکرده بودم؛ درست مثل آغوش بخشایندهی وطن، که هر چند در حقّ او خیانت پیشه میکنیم، صبورانه منتظر میماند … گو این که هر لحظه پیر و خسته و خمودهتر میشود.
دردناک ترین عذاب برای من همین بخشیده شدن است
دردناک است ...
کاش اسیر بودیم خائن! در اوج آزادگی هم خیانت می کنیم!
و مثل تمام حقهای که به خود می دهیم، بخشیده شدن هم حق خود می دانیم!
آزادی را با آزادگی نباید اشتباه کرد، که این اشتباه، بلای جان آزاداندیشی است در هر جامعه.
بخشیده شدن ... حقّ نیست، موهبت است. امّا بخشیده شدن، به معنای رفع اثر نیست. حتّی اگر کسی که او را زخم میزنید شما را ببخشد، اثر زخم برطرف نخواهد شد.
:)
در مورد آزادی و آزادگی حق با توه! شاید اشتباه کردم شایدم هدفم این بود که بگم اگه آزاد نباشیم ولی آزاده هستیم!
بازم درست می گی حق نیست ولی ما حقش کردیم. دوست داریم هر کاری که کردیم آخرش بخشیده بشیم! و به خودمون بگیم بخشیدمون پس دیگه مشکلی نیست و بازم به کارای خودمون ادامه بدیم!
هوم. آره، همهش دوست داریم خودمون باشیم، بی هیچ تغییر، و دوست داریم بقیّه به خاطر ما تغییر کنن، و به کارای خودمون ادامه بدیم.
ما به وطن خیانت میکنیم اما وطن هم به ما. انکار نمیکنم که ایران رو به شدت دوست دارم اما در عین حال به همون اندازه ازش بیزارم :)
وطن ... وطن با همهی مردماش، تاریخاش، غرور شکستهش، میتونه ما رو به باورهایی هدایت بکنه که به خودمون خیانت کنیم.
وطن را ما می سازیم نه وطن ما را. از ایران جز نام و تاریخ باستانی که به آن می بالیم چه می دانیم؟ این ما هستیم که با شناختش می سازیمش قلم عزیز.
پ.ن:
می دانم دیر برای پستت نظر گذاشتم اما به شیوایی قلمت ببخش
مرسی از نظر. در واقع ما باید بسازیمش. امّا فکر نمی کنم ما میسازیمش! یعنی منظورم این است که این جمله مضارع استمراری نیست. بلکه التزامی است. چون فکر نمیکنم ما به معنای «ما» چندان به ساختنش مشغول باشیم و این فعل را به استمرار درآوریم.