یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

خزان

روزی که خدا را کشتند، هوا کمی سردتر از همیشه بود. آفتاب، کم​سوتر بود و ابرها، نابارور و خسته جایی آن بالاها می​پلکیدند. مردم مثل همیشه مشغول بازی روزگار بودند و آدم​ها بیش​تر از همیشه به هم دروغ نمی​گفتند.

آن روز، وقتی ناله​ی خداوند از جایی طرف​های عرش طنین​انداز شد، آدم​هایی که داشتند توی میدان​های شهر قدم می​زدند و سر هم دیگر را گرم می​کردند، چیزی نشنیدند. آن​هایی که در خانه​هاشان خواب بودند تا برای شب​زنده​داری شب بعد احساس خواب​آلودگی نکنند، احساس غریبی پیدا نکردند. مَخلص کلام آن که، آن روز، روز خیلی خاصّی نبود. یک روز پاییزی و ملال​آور که تنها تفاوت​اش آن بود که بعد از آن، خدا دیگر حواسش به ما نبود.

آن روز، کم​تر کسی فهمید که سبزی برگ درختان، که هجوم پاییزی خود رخت​شان را زرد و نارنجی کرده بود، کم​رنگ​تر شد. نمی​دانم، شاید اگر مثلاً این اتّفاق در تابستان می​افتاد که رنگ اکثر برگ​ها سبز است، آدم​های بیش​تری متوجّه این تغییر می​شدند. ولی در این صورت، فرق آدم​های نکته​بین و آدم​های معمولی را که می​توانست تشخیص دهد؟

آن​روز، فکر نمی​کنم کسی فهمیده باشد که چه زود خورشید رفت پشت خطّ افق و غروب چقدر سرخ​تر بود. آن​روز، آرزوها بر باد رفتند و پشت​ها خمیدند و چشم​های در انتظار سیاه و نابینا شدند. امّا، کم​تر کسی به این​ها توجّهی نشان داد.

روزی که خدا را کشتند، هوا کمی سردتر از همیشه بود. آفتاب، رویش را انگار به سیّاره​ای دیگر کرده بود و بادها از حرکت ایستاده بودند. آن روز، شاید تنها فرقی که با روزهای دیگر داشت، این بود که انسان، برای اوّلیّن بار در تاریخ وجودش، به واسطه​ی بی​رمق بودن بادها، بوی تعفّن خود را حس کرد.

روزی که خدا را کشتم، هوا خیلی هم سرد نبود، نه آن​قدر که مجبور باشم برای بیرون رفتن از خانه، بلوز پشمی سبزرنگم - که عجیب با تمام خاکستری​های پیرامونم در تضادّ بود - را به​تن کنم. امّا آن​قدر هوا خنک بود که یقه​ی پیراهنم را کمی تنگ​تر به خود بچسبانم و دست​هایم را در جیبم فرو کنم. هوا هر چه بالاتر می​رفتم، سرد​تر می​شد، امّا گرمای خاصّی درونم رخنه می​کرد. بوی خزان، در مشامم بود و گام​هایم خسته، ولی زنده، مرا پیش می​بردند.

نمی​دانم، وقتی خنجر سیاه خود را، تا دسته​ی فلزّی و یک​دست طلایی​اش، از پشت در قلب او فرو کردم، خدا داشت به چه می​اندیشید. تنها می​دانم، که وقتی اشک دیدگانم را تار کرده بود و داشتم به زمین می​افتادم، دستی گرم و سخاوت​مند مرا نگه داشت.

روزی که خدا را کشتم، آسمان نگریست، ابرها سیاه نشدند، زمین چون کشت​زاری شخم​خورده دهان باز نکرد، امّا، وقتی به خانه برگشتم، بلوز پشمی سبزرنگم، یک​سر سرخ بود.

بشنوید

نظرات 19 + ارسال نظر
bahar سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 10:29 ب.ظ

alllllllllllllllllllllllllllllllllli bod

مرسی :)

بهروز سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 10:44 ب.ظ http://ayineh.x10.mx

جالب بود.
جداً جالب بود. خدا را کشتند، من خدا را کشتم، و بلوز من سرخ سرخ بود!

مرسی. جالبی از خودتونه.

تو سه‌شنبه 7 دی 1389 ساعت 11:38 ب.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

خیلی دوست دارم بگم یاد چی افتادم اما نمیشه...
بیخیال...
کم نظیر بود...مرسی...

:)

کوچولو ترین ستاره چهارشنبه 8 دی 1389 ساعت 06:54 ب.ظ

من نتونستم آپت رو بخونم .. چون بی حوصله ام
و یاده یه چی افتادم
من یه معذرت خواهی بده کارم
نمیدونم چرا یادم رفته بود ..
رویمان نمیشود بگوییم چی بوده

:) خوبه از بین همه​ی کسایی که این​جا نظر می​ذارن تو تنها کسی بودی که گفتی چرا آپ نمی​کنی!
خواهش می​شه، هر چی بوده بخشیده شده رفته پی کارش.

کسی.مثل هیچکس پنج‌شنبه 9 دی 1389 ساعت 09:07 ب.ظ

خدا قصاص شد به خاطر تمام جان هایی که گرفته بود

یا شاید هم رفت ... بس​که خسته شده بود از بازی​چه قرار گرفتن.

پیله جمعه 10 دی 1389 ساعت 12:15 ق.ظ

این بار، بار سوم بود که آمدم و خواندم و سکوت را ترجیح دادم!
برمی گردم!

:)

کسی مثل هیچکس جمعه 10 دی 1389 ساعت 12:53 ق.ظ


فرار؟؟!!! در ثریا هم که باشد جان میدهد روزی

فرار نه ... رفت. بس‌که او را بد تقریر کردند.

کسی مثل هیچکس شنبه 11 دی 1389 ساعت 08:58 ب.ظ

خدای عادل


خدای که دست زدن به سیبش مجازاتش هبوط ست
چکونه باور کنم که دست زدن به حوری 40 متریش حکمش اعدام نیست؟

اگر عدل این باشد، خدا عادل نیست. آن‌جا که قرائت ما خدا را دون می‌کند، باید دید کدام کس روایت را قرائت کرده‌است.

کوچولو ترین ستاره شنبه 11 دی 1389 ساعت 10:31 ب.ظ

..حالا حوندم
مرسی که بخشیدیم

:)

همت چهارشنبه 15 دی 1389 ساعت 03:51 ب.ظ http://heyatonline.blogfa.com

اون خنجر سیاه رو جا نذاشتی که؟

این بشنوید رو نپسندیدم
قبل تر ها بشنوید مکمل متن بود ولی این یکی خرابش کرد خوب نبود شاید هم بد بود

نه ... با خودم آوردمش یادگاری.
شاید چون موقع خوندنش حسّ و حال درستی نداشتم.

کوچولو ترین ستاره پنج‌شنبه 16 دی 1389 ساعت 08:06 ب.ظ

کجایی میلاد ؟

هستیم همین دور و برها!

تو شنبه 18 دی 1389 ساعت 02:11 ق.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

دوست داری آپ کنی...
د آخه خسته شدم انقدر اومد همین بود رو صفحه ات...

دوست دارم، امّا مطلب‌ام نمی‌آد!

molden یکشنبه 19 دی 1389 ساعت 06:52 ب.ظ

خدا خیلی وقته مرده. گاهی دلم براش تنگ میشه.
هر روز بیشتر به تواناییتون تو نوشتن احسنت میگم و "بشنوید"هاتون هم جالبن.
اما این پستتون به نظرم یکی از بهترینا بوده که ارزش بارها خونده شدن رو داره.

دل ... مگر آدم‌ها دیگر دل هم دارند؟
مرسی :) با این همه تحسین و تشویق، احتمالاً به زودی من هم دچار خودشیفتگی می‌شم و نامزد ریاست جمهوری بعدی خواهم بود!

تو چهارشنبه 22 دی 1389 ساعت 08:55 ق.ظ http://www.chasbandegihaye-roohe-ma.blogsky.com

هنوز نیومده مطلبت...؟؟
راستی دوستتون حالش بهتر شد...؟

مطلب که نه....
دوستم هم بهتره. مرسی‌ :)

هنوز آپ نشده که

نچ

بهروز جمعه 24 دی 1389 ساعت 11:03 ب.ظ http://ayineh.x10.mx

میلاد جان کجایی؟
دلتنگتیم!

هستم! مرسی.
شایدم:
هستم. مرسی!

کوچولو ترین ستاره جمعه 1 بهمن 1389 ساعت 01:04 ب.ظ

یعنی چه اینجا هنوز آپ نشده ؟؟؟؟

:دی یعنی نشده دیگه!

اردوان چهارشنبه 13 بهمن 1389 ساعت 06:53 ب.ظ http://artaban.persianblog.ir/

و آن روز به نظاره ایستادیم بی آن که بخواهیم به نظاره بایستیم. بی آنکه بخواهیم در ماجرای قتل خدا سهیم باشیم اما مجبور شدیم.مجبورمان کردند...
قلمت پاینده باد

مرسی! به جبر اعتقاد ندارم ... حدّاقل نه خیلی.

molden جمعه 29 بهمن 1389 ساعت 11:26 ب.ظ

راستش پست جدید را هنوز نخوانده و نشنیده ام اما خواستم بگویم این روزها دو تا از پست هایت را هی گوش میدهم و هی بغض میکنم و اگر کسی اطرافم نباشد به اشک هایم اجازه جاری شدن میدهم.
شنیدن این پستت "خزان" و "لیلای من"ت کار این روزهای من است. بابتشان ممنون

امیدوارم حال ناآرام من سبب ناآرامی حال تو نشده باشد ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد