-
سال نو
پنجشنبه 1 فروردین 1392 02:13
سال نو مبارک.
-
تفاوت
پنجشنبه 3 اسفند 1391 17:35
میخواهم از ماجرایی بگویم که برایم یکی، دو سال پیش اتّفاق افتاده بود. یادم است که دوستی دعوتم کرده بود خانهشان. وقتی رسیدم، حسابی جا خوردم. جای خانهشان همچین اسم و رسمی نداشت. یک جایی بود حواشی همین تهران بزرگ خودمان. خانهای بود شاید ۱۰، ۱۵ طبقه مرتفع و بسیار وسیع. جلویش فقط ورودی پارکینگ بود و درب اصلی. در نگاه...
-
صد هزار
چهارشنبه 2 اسفند 1391 17:35
به صد هزارمین بازدیدکنندهی وبلاگ، در صورتی که تصویر صفحهی وبلاگ رو (تصویر از قسمت آمار بازدید) به دست بنده برسونه هدیهی تقدیم خواهد شد. پسنوشت: در صورت ارائهی تصویر عدد بازدید از نود و نه هزار و نهصد و نود، تا صد هزار و ده، و نبودن بازدیدکنندهی صدهزارم، به نزدیکترین عدد جایزه تعلّق خواهد گرفت!!
-
شکسته
سهشنبه 24 بهمن 1391 08:55
با پدرم راه میرفتم در محلّ کارش. یکی از همکارانش جلوتر ایستاده بود. به او رسیدیم. اندکی در چهرهی پدرم خیره شد. بعد از یکی دو دقیقه، پیش آمد و به پدرم گفت: «سلام دکتر، نشناختمتان. چقدر شکسته شده چهرهتان.» پدرم خوش و بشی کرد و رفتیم. بعدتر از او پرسیدم: «چند وقت بود که ندیده بودید این همکارتان را؟» پدرم لبخندی زد و...
-
دلم ...
پنجشنبه 21 دی 1391 17:44
دلم گریخت پشت کوههای بلند دلم که رفت و نیامد هیچ هیچ ... بساط باده و یار است و باغهای بهشت که از کفاش کسی نفسی کاسهای ننهشت دلم رمید و به جایش باز نگشت هیچ دلم به رقص آمده است از تو و هیچ ... نه باورم به دست بگیرد یکی، دو نخ ز سیگارهای خوب، خوب نه در خیال بگنجد گَزیدنش به کنج لبم چرا که گوشهی این لب فقط برای من...
-
انتخاب وبلاگ
سهشنبه 19 دی 1391 02:34
من اصولاً آدمی هستم که شیفتهی روال و روش و برنامه هستم. مثلاً، فرآیند برنامهریزی برای درس خواندن برای امتحان را از درس خواندن برای امتحان بیشتر دوست دارم. اینکه برای برگشتنم به خانه روالی مشخّص داشته باشم به من آرامش میدهد: از راه میرسم، لباسهای بیرونم را در میآورم. اگر کثیف باشند میگذارمشان در جایی مشخّص و...
-
کمی آهستهتر ...
چهارشنبه 6 دی 1391 18:35
کمی آهستهتر، امشب دلم ظرفیاست پر عصیان. که چون مه نور میخواهد و چون اختر فروزان است در آتش کمی آهستهتر، امشب نسیمی سرد میگردد درون خلوت شهری که خونین است دستانش به قتل گیلهمردانش کمی آهستهتر، امشب میان سینهام حرفی به قلبم چنگ میاندازد برای آن که بتواند به بیرون سر کشد لَختی، به فریادی، و یا آهی کمی آهستهتر،...
-
بازی فایرفاکسی! (۲)
دوشنبه 4 دی 1391 16:27
پیرو پستی با عنوان « بازی فایرفاکسی! »، برای خودم جالب بود که ببینم الآن لیست حروف وارد شده در آدرسبار فایرفاکس برای من منتهی به چه چیزهایی میشود؟ A: http:// a livingbeing.blogsky.com B: http://en.wikipedia.org/wiki/ B randon_Sanderson C: https://www. c oursera.org/ D: http://coppermind.net/wiki/ D akhor E:...
-
زخمهای قدیمی
جمعه 1 دی 1391 20:45
وقتی ۱۴-۱۵ سالم بود، برای اردو رفته بودیم بندر دیّر، یکجایی نزدیکهای عسلویه. قرار بود یک واحد خانهی مسکونی بسازیم، در گروه چهار، پنج نفرهی خودمان. خلاصه آنکه، در حین یکی از روزهای کاریمان، بلوک سیمانی از دست استادکار در رفت و افتاد روی زانوی پای چپم. بماند این که آن سال و دو، سه سال بعدش چقدر سخت بود برایم شرکت...
-
لینک
دوشنبه 27 آذر 1391 16:11
شروع کردم به دنبال کردن لینکهای کنار وبلاگم. همانها که آن گوشه زیر عنوان «پیوندهای دوستان» لیست شدهاند. دلم گرفت، وقتی فهمیدم بیشتر از نصف آنها که دوستم بودهاند،نوشتههاشان را دوست میداشتهام، و باهاشان خاطراتی دارم، دیگر آنجا نیستند.
-
آن فیلِ تر
جمعه 24 آذر 1391 19:16
داشتم مطالب دوست وبلاگی خوبم همّت را بازخوانی میکردم. این مطلبش من را به فکر فرو برد دربارهی فیلخیس. من تا به حال در این وبلاگ سیاسی ننوشتهام (یادم نمیآید. نوشتهام؟ :دی). حدّاقلّ میتوانم بگویم که به طور جدّی تلاش من بر حذر کردن از سیاست و آمیختن نوشتار خودم با آن بوده است. (الان یه ده دقیقهای داشتم آرشیوم رو...
-
ورود ممنوع
پنجشنبه 23 آذر 1391 17:39
از روبهروی ما ماشینی آمد و راهمان را بست. ما داشتیم خیابان یکطرفهای را به جهت درستش میرفتیم. دو پسر جوان در ماشین روبهرویی بودند و داشتند موسیقی گوش میکردند. رانندهی ما ماشین را زد کنار و ۲۰۶ سفیدرنگ حرکت کرد. امّا مایشن پشتی از جایش تکان نخورد. برایش بوق زدند، چراغ زدند، بهاش ناسزا گفتند. تکان نخورد....
-
فیسبوک
دوشنبه 29 آبان 1391 13:31
بساطمان شدهاست شیر با کوکی نصیبمان بده-بستانهای فیسبوکی الا همه آنها که لایک میکردید تمام عکسهای بیربط و مشکوکی که پیش از این که شِیر شوند با دنیا نشسته بودند در غبار و متروکی دلم گرفته از این همه هجمهی پوچی که ساز من شده همواره ناکوکی خدا کند که ببینم من آن روزی که بگویید چه کشکی، کدام فیسبوکی؟ ...
-
نمایشگاه عکسهای ...
شنبه 20 آبان 1391 23:41
دعوت شدم به نمایشگاه عکسهای کودکان افغان. برایم جالب بود که چراییاش را بدانم؟ هدف از این نمایشگاه این است که «همه ببینند حتّی کودکان افغان هم اگر دوربین در دست بگیرند میتوانند زیباییها را آنطور که ما میبینیم ببینند». آیا این هدف، خود فینفسه نشان از نوعی نگرش تبعیضآمیز ندارد؟ آیا اصلاً طرح این سؤال که «کودکان...
-
compassion
دوشنبه 24 مهر 1391 02:58
صدای همهمهی مسافران حاضر در سکّو غالب است بر موسیقی ملایمی که از توی هدفونم پخش میشود. دارم به قطعهای از پرایزنر گوش میدهم که به تازگی بر روی گوشی تلفن همراهم ریختهامش. دختر جوانی کمی آنسوتر مشغول چک کردن قیافهاش در آینهی دستی کوچکش است که از کیفش بیرون کشیده است. کمی آنطرفتر، پیرمردی در حال نگاه کردن به...
-
فردا
جمعه 31 شهریور 1391 19:04
فردا ابتدای خزان است. آن فصل رنگارنگی که من همیشه دوستش میداشتهام ... آن روزی که برگها شروع میکنند به ریختن و خش خش آنها روزگاری آوای یگانهی کوی و برزن بود در این فصل. فردا روزی بزرگ است؛ ابتدای خزان.
-
uno
دوشنبه 27 شهریور 1391 13:12
به این یک قسم، جز تو ام نیست همدم، قدری است سایهات گویا کمرنگ شده در این دیار ... این را زمزمه کردم و سر را به آن جا که او مینشیند دوختم. ابری کنار رفت و اخمهایش باز شد و لبخندش حیاتم را گرم کرد. دیگر بار.
-
خمیدهپشت
یکشنبه 8 مرداد 1391 21:47
الان سالها میشد که پیرمرد از جاش تکان نخورده بود. خوب که نگاه میکردی، میتوانستی ریسمانهای نازکی که خیلی با ظرافت از منظرهی سبز و قشنگ روبهرویش آمده بودند و به پلکهایش دوخته شده بودند را ببینی. پسربچه امّا هنوز چشمش را هیچ منظرهای نگرفته بود. هنوز میدوید و میرقصید و میخرامید در میان صحرای وسیع و سرمست میشد...
-
گذر
پنجشنبه 29 تیر 1391 13:36
امروز از این جاده گذر باید کرد ... از خوردن این باده گذر باید کرد ای کاش فقط میشد گاهی این گذار را در زمانی که خودت میخواهی انجام دهی. ای کاش پدر پیر زمان گاهی دست از سر ما بر میداشت. نه؟
-
dilemma
یکشنبه 21 خرداد 1391 01:28
دخترک بر روی سکو ایستاده بود. نور چراغهای فلورسانت پوست گندمگونش را براق میکرد. آدمها این پایین کنار من روی انگشتان پاهاشان بلند میشدند، بی آنکه متوجّه چروک چرم کفشهای گرانقیمتشان باشند، تا نگاهی بهتر به این لعبت نویافته بیاندازند. دخترک چرخی دیگر زد و باز نوشتهی بالای سرش را نشان داد: «مزایده برای خیریّه...
-
مناجات
یکشنبه 31 اردیبهشت 1391 21:50
ای که آوازهی زیبایی تو جان و جهان را به وجد آورده؛ بر بام بیتابی من چه میروی؟ ای آنکه جام و سبوی ما را در هم شکستی، ای آنکه هرچه رِشتم، همه را از هم گسیختی، ای نور و شعف و میمنت دیدگان ما. ای قبلهی آمال و دلهای ما؛ ای آنکه اگر قصد سفر کنیم، مقصود تو خواهی بود. حال که حال ما را نزار دیدی، آتشی هم بر ساز ما...
-
morva
چهارشنبه 30 فروردین 1391 13:20
Down in the marshes of Morva, Where Orwen rules the night, I ran into you A mighty frog Sweet and swelled Whiling away the endless time The princess with violet eyes
-
my eyes wide open ...
سهشنبه 29 فروردین 1391 01:47
my eyes wide open i crave for you your sweet face deep in to the night dreamless kisses closed mouth breath your arms tightly rapped around my body you body heating mine you smile deep deep in to the night, and yet you glow and embrace i am your lover your desire, your feel, your hold deep deep in to the night you...
-
ما از آنهاش نیستیم
شنبه 19 فروردین 1391 06:16
گفتی برو از دیار من. امّا مگر میشد؟ گفتی نمیخواهم دیگر بشنوم خبر از نگاه مهتابی تو. امّا دیدگانم مگر به اختیار من بودند؟ وقتی گفتی، ته دلم لرزید. آن گوشهی گوشه، که بعضی وقتها فقط - اگر زن همسایه رختهاش را بیرون پنجره آویزان نکرده باشد - نور میگیرد از آفتاب. توی چشمهات نگاه کردم. تو هم نمیخواستی نشود. همهاش...
-
ناتعطیلی
یکشنبه 30 بهمن 1390 21:47
ما تعطیل نیستیم. فقط تعطیلیم. علّت آن هم مشغله، کار، مشغولیّت، گرم بودن سر، و چیزهای هممعنی دیگر است.
-
آتش ...
سهشنبه 6 دی 1390 06:10
صبح شده. تقریبا. در آن انتها، یکجایی نزدیک میعادگاه افق و آفتاب، نوری عجیب میدرخشد. ای ستارهی صبحگاهی که چشمهایت را پیش از خورشید از هم میگشایی و راهنمای سحرخیزانی؛ ای زهرهی آسمان تاریک شب، آتشم میزنی هر شب با دوریات و میفروزی دلم را هر روز با حضورت. صبح شده. آسمان مرا میخواند.
-
my orange dingy ...
یکشنبه 6 آذر 1390 00:22
my love is like sunshine , the kind that shines on ripened grain the kind that shines on small kind faces by the beach, before getting all wet and sticky its just like a newborn child, with its dumb cries and its complicated stares my love is rich rich like a blueberry, its juice running down my face like the colour...
-
اعتماد به نفس
یکشنبه 29 آبان 1390 13:32
میری توی فوروم، طرف usernameاش رو گذاشته jingoolak671. هر کی ندونه فکر میکنه همهی usernameهای jingoolak، jingoolak1، ... تا jingoolak670 رو قبلاً یکی گرفته!
-
مهتابی امّا با لبخند
یکشنبه 22 آبان 1390 11:33
گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم که چو در دل بنشینی همه دل دست تو باشد. چه بگویم غم خود را که تو خود نیک بدانی. نفسی کوزه شکستم، نفسی چشم ببستم، نفسی جسم بخستم، نفسی راه ببستم؛ همه اینها به کناری، وَ تو ای ماه، کناری. تو کجایی که ببینی که شبم بی تو نباشد، که غمم نیست چو هستی ... شبِ مهتاب، بلند است و خدا پیش من...
-
گاهی شتابان میرود گاهی خرامد سوی من
چهارشنبه 4 آبان 1390 23:50
دیدار دوست را فردا برایم رقم زدند. برگ برگ این زندگی را به آتش خواهم کشید، تا شاید پاکی آن دامانم را از لکّهی خونین گناه پیشین پاک دارد.