قرار ساعت یازده و بیست و چهار دقیقه، وقتی که هیچ خروسی نمیخواند و هیچ ابری در آسمان نیست، در یک ظهر نهچندان تابستانی با آفتابی نیمهبهاری و نسیمی ولرم.
قرار سربریدن شقایق و کشتن گل اقاقیا در دل من.
قرار مرگ گرمای اشتیاق و ظهور سرد آفتاب زمستانی.
و من آنجا خواهم بود.
امروز بهت فک کردم...
:) مرسی از اینکه در خاطرت برایم جایی بود.
خواهی بود؟!
بودهام.
به همین دردناکی؟
به همین دردناکی.
"وقتی ک ههیچ خروسی نمی خواند و هیچ ابری در آسمان نیست"
شدیدا لایکش می کنیم!
:) مرسی