یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

تفاهم

در گوشه​‌ای از اتاق با دخترک قصّه​‌هایم نشسته​‌ام و موهای‌اش را آرام​، آرام نوازش می​‌کنم. پشت‌اش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانه​‌هایم و من با آن​ها بازی می​کنم.

خیره شده به آن دوردست​ها، یک​‌جایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...» ته قصّه​‌مان. من امّا هنوز هم فقط او را می​بینم که در یک قدمی​‌ام است؛ نه بیش​تر و نه کم​تر.

بوی عطر عجیبی از او می​‌آید - یک چیزی بین عطر سیندرلّا و سفید برفی، ولی پوستش اصلاً شبیه آن دو نیست؛ یک چیز دیگری است برای خودش. دخترکم یک​‌دانه است.

آرام آرام موهایش را برایش در یک دنباله می​‌بافم: یکی از زیر، یکی از رو، و یکی هم وسط. دوست دارد وقتی موهایش را این​طور با دقّت می​بافم، جوری که حتّی یک​خورده هم وزوزی نمی​شود و همه​‌اش مرتّب و یک​دست صورت زیبایش را کادره می​کند. لب​خند نا​پیدای‌اش را روی لب​هایش حسّ می​‌کنم.

امّا نگاه خیره​‌اش را از آن دوردورها برنمی​‌گیرد. اشکال دخترک قصّه​‌هایم این است که همیشه در آن اواخر قصّه منتظر است تا من اژدها را بکشم و او را ببوسم و با هم در خوش​بختی زندگی کنیم. اشکال من این است که همیشه قصّه را تا وقتی دوست دارم که به آخر نرسیده است.

احساس می​‌کنم با هم خیلی تفاهم نداریم؛ ولی دخترکم یکی​‌یک‌دانه است.

نوشته شده به تاریخ یک‌شنبه، ۲۴ مرداد ماه ۱۳۸۹، ساعت ۰۰:۱۱ بامداد

بشنوید

نظرات 12 + ارسال نظر
همت پنج‌شنبه 12 خرداد 1390 ساعت 09:43 ق.ظ http://heyatonline.blogfa.com

اگر ته قصه را ببینی تو هم اصلا در همان آتیه زندگی می کنی

امیدوارم ته قصّه‌مان به همان‌جا ختم شود.

کوچولوترین ستاره جمعه 13 خرداد 1390 ساعت 03:15 ق.ظ

اول مگه تو عطر سیندرلارو بو کردی؟
بعد هم سفید برفی که موهاش کوتاه بود
بعد ترش هم اینکه تو مگه کارتن میبینی؟
اینا که مال دختر هاست

کام آن! همه دیدن این کارتون‌ها رو!
من بوی سفید برفی برام مهمّه!

کوچولوترین ستاره یکشنبه 15 خرداد 1390 ساعت 06:44 ق.ظ

چه بویی میده حالا ؟

هر کدوم بوی خودش را می‌دهد. نا تشنیده باشی نمی‌دانی. نمی‌توان وصفش کرد.

کوچولوترین ستاره دوشنبه 16 خرداد 1390 ساعت 12:06 ق.ظ

خو چجورو بو کنم ؟؟؟

نمی​دانم!

کوچولوترین ستاره چهارشنبه 18 خرداد 1390 ساعت 10:16 ب.ظ

کوچولوترین ستاره یکشنبه 22 خرداد 1390 ساعت 01:18 ب.ظ

شما قصد اپ نداری؟

قصدش رو داریم، وقتش نیست!

کوچولوترین ستاره چهارشنبه 25 خرداد 1390 ساعت 09:39 ق.ظ

سلام
حال شما ؟.. یه وقت اپ نکنیاااااااا
روز پدرت مبارک باشه ..

حال ما خوبه! شکر.
مرسی.

molden یکشنبه 29 خرداد 1390 ساعت 02:33 ب.ظ

اووم، دخترک قصه هایتان همان دختر مو بنفش تان است؟
برای من هم قصه همیشه تا به آخر نرسیده جذاب و دوست داشتنی است. پایان را دوست ندارم، چه خوش نه ناخوش!

آری. همان است.
پایان را هیچ‌وقت دوست نداشته‌ام.
البتّه این نوشته را قبلاً در وبلاگ دیگری منتشر کرده بودم که آن‌جا قصدم این نبود که همین چهره‌ی دخترک موبنفش را بسازم.
شاید اگر در گوگل سرچ کنید این نوشته را هم‌چنان اثری از آن بیابید.

کوچولوترین ستاره سه‌شنبه 31 خرداد 1390 ساعت 10:21 ق.ظ

بازم که آپ نکردی شما

کردم که!
(شرمنده وقتم خیلی پر بوده نتونستم سر بزنم)

کوچولوترین ستاره شنبه 18 تیر 1390 ساعت 01:17 ق.ظ

میگم میلاد خسته نشدی از این پستت ؟
ما خسته شدیم بابا یه اپ کن چقد تنبلی

:دی
خسته که نشدم، ولی باشه، اینم آپ.

قلم جمعه 7 مرداد 1390 ساعت 03:54 ب.ظ

در زندگی های انسانی ، مگر اصلا پایانی وجود دارد ؟ فرق ما با ابژه همین است دیگر..یک سوژه ی انسانی میتواند سالها بیشتر از بودنش باشد.

* در ضمن این نوشته بدجور مرا به فکر برد که جزو کدام دسته ام !آنها که قدر حال را میدانند و در لحظه زندگی میکنند یا آنها که در آینده سیر میکنند...گرچه دسته ی دیگری جا مانده است.

پایان ... نه. ولی شاید آغازهای متعدّدی در راه باشد.

پیله جمعه 13 آبان 1390 ساعت 01:53 ق.ظ

نمی دونم چرا حس می کنم این کلام با هدف تعمیم پذیری نوشته شده!

تعمیم‌پذیری؟ یعنی چه؟ ؛-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد