در گوشهای از اتاق با دخترک قصّههایم نشستهام و موهایاش را آرام، آرام نوازش میکنم. پشتاش را به من تکیه داده و زانوهایش را توی بغلش جمع کرده. خرمن موهای رنگارنگش را مثل آبشار رها کرده روی شانههایم و من با آنها بازی میکنم.
خیره شده به آن دوردستها، یکجایی نزدیک «و تا ابد با هم در خوشبختی زندگی کردند ...» ته قصّهمان. من امّا هنوز هم فقط او را میبینم که در یک قدمیام است؛ نه بیشتر و نه کمتر.
بوی عطر عجیبی از او میآید - یک چیزی بین عطر سیندرلّا و سفید برفی، ولی پوستش اصلاً شبیه آن دو نیست؛ یک چیز دیگری است برای خودش. دخترکم یکدانه است.
آرام آرام موهایش را برایش در یک دنباله میبافم: یکی از زیر، یکی از رو، و یکی هم وسط. دوست دارد وقتی موهایش را اینطور با دقّت میبافم، جوری که حتّی یکخورده هم وزوزی نمیشود و همهاش مرتّب و یکدست صورت زیبایش را کادره میکند. لبخند ناپیدایاش را روی لبهایش حسّ میکنم.
امّا نگاه خیرهاش را از آن دوردورها برنمیگیرد. اشکال دخترک قصّههایم این است که همیشه در آن اواخر قصّه منتظر است تا من اژدها را بکشم و او را ببوسم و با هم در خوشبختی زندگی کنیم. اشکال من این است که همیشه قصّه را تا وقتی دوست دارم که به آخر نرسیده است.
احساس میکنم با هم خیلی تفاهم نداریم؛ ولی دخترکم یکییکدانه است.
نوشته شده به تاریخ یکشنبه، ۲۴ مرداد ماه ۱۳۸۹، ساعت ۰۰:۱۱ بامداد
اگر ته قصه را ببینی تو هم اصلا در همان آتیه زندگی می کنی
امیدوارم ته قصّهمان به همانجا ختم شود.
اول مگه تو عطر سیندرلارو بو کردی؟
بعد هم سفید برفی که موهاش کوتاه بود
بعد ترش هم اینکه تو مگه کارتن میبینی؟
اینا که مال دختر هاست
کام آن! همه دیدن این کارتونها رو!
من بوی سفید برفی برام مهمّه!
چه بویی میده حالا ؟
هر کدوم بوی خودش را میدهد. نا تشنیده باشی نمیدانی. نمیتوان وصفش کرد.
خو چجورو بو کنم ؟؟؟
نمیدانم!
شما قصد اپ نداری؟
قصدش رو داریم، وقتش نیست!
سلام
حال شما ؟.. یه وقت اپ نکنیاااااااا
روز پدرت مبارک باشه ..
حال ما خوبه! شکر.
مرسی.
اووم، دخترک قصه هایتان همان دختر مو بنفش تان است؟
برای من هم قصه همیشه تا به آخر نرسیده جذاب و دوست داشتنی است. پایان را دوست ندارم، چه خوش نه ناخوش!
آری. همان است.
پایان را هیچوقت دوست نداشتهام.
البتّه این نوشته را قبلاً در وبلاگ دیگری منتشر کرده بودم که آنجا قصدم این نبود که همین چهرهی دخترک موبنفش را بسازم.
شاید اگر در گوگل سرچ کنید این نوشته را همچنان اثری از آن بیابید.
بازم که آپ نکردی شما
کردم که!
(شرمنده وقتم خیلی پر بوده نتونستم سر بزنم)
میگم میلاد خسته نشدی از این پستت ؟
ما خسته شدیم بابا یه اپ کن چقد تنبلی
:دی
خسته که نشدم، ولی باشه، اینم آپ.
در زندگی های انسانی ، مگر اصلا پایانی وجود دارد ؟ فرق ما با ابژه همین است دیگر..یک سوژه ی انسانی میتواند سالها بیشتر از بودنش باشد.
* در ضمن این نوشته بدجور مرا به فکر برد که جزو کدام دسته ام !آنها که قدر حال را میدانند و در لحظه زندگی میکنند یا آنها که در آینده سیر میکنند...گرچه دسته ی دیگری جا مانده است.
پایان ... نه. ولی شاید آغازهای متعدّدی در راه باشد.
نمی دونم چرا حس می کنم این کلام با هدف تعمیم پذیری نوشته شده!
تعمیمپذیری؟ یعنی چه؟ ؛-)