میخواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که شرح غمهای سینهی شرحهشرحهاش آه از نهاد هر قلم برمیآورد. قلم در دستم آهی کشید. نگاهاش کردم.
آه را دیدم که چون افیون بر نهاد قلم نشست. آه را دیدم که از میان قلم، چون دم از میان نی، گذشت و راهگرفت. پرندهای از بیرون پنجرهام ندا زد؛ تو گویی پاسخی بود به صدای چونان نای قلمام. نگاهاش کردم.
پرنده پر کشید و رفت و من را رها کرد با پنجرهای رو به سرمای زمستان و شیشهای مهآلود. پرنده رفته بود، مثل همهی انسانهای بیاحساسی که شرح غمهای مرا خوانده بودند و رفته بودند و در پساشان چشمهایم را مهآلود باقی گذاشته بودند. مثل همهی آنهایی که قلم در دستانم آب شده بود و بر کاغذ چکیده بود و چکامههای سرشت من را با نگاهی بیمعنا دنبال کرده بودند و سری بیمعنا تکان دادهبودند و رفته بودند. قلم را نگاه کردم.
میخواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که عصارهی وجودش از میان انگشتان زمان ذرّهذرّه به تباهی رفته است و دست نامردمان بر صورتاش سیلی نشانده. قلم آه کشید. نگاهش کردم.
آه را دیدم که چون دود برخاست و بر چشمانم نشست. برای لحظهای، نگاهم تار شد. به ماهی قرمز توی تنگ اتاقم نگاه کردم، که چون من به دیوارههای نادیدنی زندگی فانیاش نگاه میکرد و از پشت آنها نگاه چون شیشهاش سرشار از اتّهام بود. در شیشهی چشمانش خیره شدم. حبابی از دهانش خارج شد و چون خاطرهای شاد به سطح آب آمد و از هم گسیخت. نگاهاش کردم و خواستم بنویسم.
میخواستم از خودم بنویسم: من مادری هستم که کودکانم را کشتند: پسرم امید را سر بریدند. آرزوی نازکم را باد برد. امّا با خودم میخواندم تا شقایق هست … قلم آهی کشید. نگاهاش کردم.
قلم در دستم لرزید و قطرهای اشک ریخت. قطرهی سیاهرنگ چون کودکی بازیگوش بر سطح کاغذ غلتید و غلتید و ردّی بر گونهی سپید کاغذ به جا گذاشت. نگاهاش کردم.
چه میدرخشید آن سیاهی در میان همهی سپید کاغذ!
میخواستم از خودم بنویسم. میخواستم بنویسم: تا شقایق هست، زندگی باید کرد. میخواستم …
میخواستم، امّا نشد. دیروز جنازهی شقایق را تحویلم دادند. شقایقم زیر پای روزگار له شده بود.
http://www.google.com/reader/item/tag:google.com,2005:reader/item/71836a4025b1b4a5
واقعاً هم نمیتوان حرفی زد ...
چه عجب اینجا بعده سالیان سال آپ شد
سلام
خوبی؟
:دی
سلام
خوبم. مرسی! تو چه طوری!
خوب بود .. به نظر من کمی از تکرار ها کم کن
مثلا نباید هی بگی ( میخواستم از خودم بنویسم )
باید ادامه بدی نه این که اینو هی تکرار کنی
البته من فقط نظرم را گفتم .. خودت بهتر میدانی
هوم. مرسی! راستش تکرارها به خودم کمک میکنه که برگردم به اون مسیری که داشتم توش مینوشتم. ولی تا به حال به این فکر نکرده بودم که ممکنه برای خوانندهها خستهکننده بشه.
خسته کننده نمی شه گفت هست ..
از عمق نوشتت آدمو میاره بیرون .. حس میکنی باز اولشی .. این جوری خوب نیس ..یه نوشته باید آدمو ببره به درون خودش تاکه بشه حسش کنی و تصورش کنی .. و به دلت بشینه .. نوشته تو مثل این میمونه که هر صفحه بگی یکی بود یکی نبود
و از نوع آغاز شه
هوم ... البتّه این نوشته یه خورده هم فرق داشت با قبلیا. قرار بود دو تا جریان مختلف توی نوشته باشه و برای این که از یکی برم توی اون یکی لازم بود یه جوری خواننده رو با خودم بیارم. امّا نکتهی خوبی رو گفتی. مرسی.
چرا نمیتونم نظر خصوصی بذارم؟
نظر خصوصیمان خراب شدهاست!
احساس کردم این مادر داره مظلوم نمایی میکنه...
شاید بس حرفش را نخریدهاند مجبور شده به مظلوم نمایی رو بیاره.
ما دو بلاگه شدیم
عجب! مبارکا باشه!