یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

زخم‌های قدیمی

وقتی ۱۴-۱۵ سالم بود، برای اردو رفته بودیم بندر دیّر، یک‌جایی نزدیک‌های عسلویه. قرار بود یک واحد خانه‌ی مسکونی بسازیم، در گروه چهار، پنج نفره‌ی خودمان.

خلاصه آن‌که، در حین یکی از روزهای کاری‌مان، بلوک سیمانی از دست استادکار در رفت و افتاد روی زانوی پای چپم. بماند این که آن سال و دو، سه سال بعدش چقدر سخت بود برایم شرکت در کلاس‌های ورزش و بالا و پایین رفتن از پله‌ها و امثال آن. الآن‌ها وقتی که مثلاً هوا خیلی سرد می‌شود، یا وقتی خیلی طولانی راه می‌روم، زانوی پای چپم شروع می‌کند به درد گرفتن. نه آن‌که دردش خیلی وحشتناک باشد. یا حتّی باعث شود در انجام کارهایم به مشکلی بر بخورم. امّا باعث می‌شود برای لحظاتی برگردم به همان اردوی چند سال قبل، عرقی که روی تنم نشسته بود، بوی خاک توی هوا، آفتاب داغ تابستانی، حسّ رفاقت با کسانی که با آن‌ها روزها کار سخت بدنی انجام می‌دادم، معصومیّت آن زمان‌ها ...

چند روز پیش‌ها که پایم دوباره درد گرفته بود، به فکر فرو رفتم. ای کاش می‌شد که زخم‌های غیر چسمی هم این طور یادآورهایی داشته باشند. مثلاً وقتی دوستی را ناراحت کردم، سال ها بعد، وقتی هوا بارانی می‌شد، یا وقتی مثلاً چند طبقه‌ی پشت سر هم می‌دویدم توی پلّه‌ها، یاد آن لحظات بیفتم ... برگردم به دیالوگ‌های تلخی که داشتم، حرف‌هایی که شنیدم، بوی کاج خیس توی هوا، حسّ مه پاییزی توی پارک طالقانی، صدای هیاهوی چهارراه ولی‌عصر ...

یا مثلاً برگردم به لحظه‌ی خوبی که یک‌هو برای اوّلین بار شنیدم که کسی بگوید «دوستت دارم» ... یا مثلاً اوّلین تولّد زندگی‌ام ...

۸ بهمن ۱۳۸۸

نظرات 7 + ارسال نظر
مبهم جمعه 1 دی 1391 ساعت 10:13 ب.ظ

لحظات ِ غم ، آنچنان طوفانی اند که انگار با هر چه که به آن وصل بوده ، وحشی میشوند..تو را ، تمام وجودت را می بلعند .می برندت به سالهایی که نباید.به لحظاتی که نباید.

کاش لحظات ِ شادی نیز آنسان قوی ، آنسان محکم ، آنسان سخت بودند...

اما لحظات ِ عشق...تو را در سفر ِ زمان می شکافند .آنچنان هر چیز اطراف آنها پررنگ است که انگار تا ابد متعلق به آنهاست.انگار تابلوی بوم ِ نقاشی ، تا ابد ، بوی ِ دوست داشتن میدهد. همان تابلو که اولین بارقه های دوست داشتن را شنید.انگار ، چیز ساده و سبکی مثل ِ دیوارهای کهنه ی خانه ی آن سالها ، تا ابد ، عشق را با خود خواهد داشت.حتی آن زمان که کوبیده باشندش....

* واسه زانوتون میتونید به ارتوپد مراجعه کنید ! شاید زانو بند بده.شاید کمکی کنه !

از وقت نوشتن این مطلب تا الان پی‌گیری‌های بسیاری انجام دادم در مورد زانوم. خوش‌بختانه الآن دیگه غضروف پام برگشته و اصلاح شده و تقریباً شرابط پام نرمال شده. تقریباً.

تا ابد ... :) بوی دوست داشتن می‌دهند. قشنگ بود. مرسی.

همت شنبه 2 دی 1391 ساعت 08:52 ق.ظ http://heyatonline.blogfa.com/

ترمیم که میشه (حتس دوستت دارم) ولی برگشتن...

:) آره ... ولی خب، نه دقیقاً به همون شکل.

پروتی شنبه 2 دی 1391 ساعت 09:31 ق.ظ

هی...یاد این وبلاگ بخیر
خوبی داداش میلاد بی وفا؟

خوبم خواهر گرامی. شما چه می‌کنی؟ وبلاگت رو که تعطیل کردی!

رهگذر شنبه 2 دی 1391 ساعت 07:16 ب.ظ http://rahgozare90.blogfa.com/

زخمای جسمی آدمو برای قوی تر شدن آماده میکنن ...
زخمای روخی أدمو برای سخت تر شدن ...
ولی به هر حال آدم اگه دل پاکی داشته باشه همیشه یادش میمونه یکی رو ناراحت کرده یا کجا یه کار خوب کرده یا کجا ....

ای کاش همه‌مون انقدر آدم خوبی بودیم ...

صاعقه دوشنبه 4 دی 1391 ساعت 04:41 ب.ظ http://skyshare.blogsky.com

زخم های غیر جسمی هم دارن، ندارن؟
دل آدم خیلی وقتا با به یاد آوردن خاطره ای مث همون روز اول می لرزه( حالا چ از خوشحالی چ از غم)
درد های روحی خیلی شدید ترن

هرچند ما معمولا زخم برداشتنامونو ب یاد میاریم نه زخم زدنامونو!!

:) حقیقت اینه که ما زندگی‌هامون و ارزش‌هامون رو حول خودمون می‌سازیم.

aida جمعه 8 دی 1391 ساعت 08:41 ب.ظ http://dali.blogsky.com/

من خودم زندگی رو خیلی سخت نمی گیرم و سعی می کنم زیاد خودمو با فکر کردن به اون زخمها آزار ندم . البته گاهی لازمه که یادی ازشون کنی تا یادت نره ...

کلّاً نباید زندگی رو خیلی سخت گرفت. ولی خب، فراموش‌کار هم نباید باشیم.

بدون شرافت پنج‌شنبه 14 دی 1391 ساعت 03:28 ب.ظ

داری چی آرزو میکنی
کابوس همیشه گی من رو
من میخوام گاهی فکر نکنم به گذشته به اینده
و........
با هر چیز کوچیکی یاد یه چیز دیگه میوفتم

:) نمی‌شه به گذشته فکر نکرد. آینده که ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد