صبح شده. تقریبا. در آن انتها، یکجایی نزدیک میعادگاه افق و آفتاب، نوری عجیب میدرخشد.
ای ستارهی صبحگاهی که چشمهایت را پیش از خورشید از هم میگشایی و راهنمای سحرخیزانی؛ ای زهرهی آسمان تاریک شب، آتشم میزنی هر شب با دوریات و میفروزی دلم را هر روز با حضورت.
صبح شده. آسمان مرا میخواند.
هر نتی که از عشق سخن بگوید زیباست... ;)
باشد که زهره آسمانِ دلتان همیشه آن را گرم و روشن نگاه دارد.
متشکّر متشکّر!
آیا مرا اجابت خواهد کرد!؟
گفت بی لحظه ای درنگ و مداوم بی آنکه او را خوابی در گیرد!
مدام آواز می دهد که بخوان مرا، بخوان مرا، بخوان که تا اجابتت کنم!
شنیدار شو تا بشنوی ام، بشنو تا بدانی ام، بدان تا بخوانی ام، بخوان تا بخوانمت!
مثل همیشه کوتاه و عالی! در پناه حضرت دوست
تشکّر. :)
نمیدونم مشکل اینترنت منه یا مشکل وبلاگ..مدتیه وبلاگ فقط نوشته هاش نشون داده میشه توی صفحه ی سفید و قالب اصلا لود نمیشه...هر چی رفرش میکنم همینطوریه.
در ضمن خبری از آن یکی نویسنده "زویی" نیست.کامنتش رو هم جواب نداده.به هر حال نگران میشویم.
شما هم که اپ نمیکنید کلا.
مشکل شما نبود. یه مشکلی در قالب بود.
زویی هم آپ میکنه. فعلا پروژهش تازه تموم شده.