یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

خمیده‌پشت

الان سال‌ها می‌شد که پیرمرد از جاش تکان نخورده بود. خوب که نگاه می‌کردی، می‌توانستی ریسمان‌های نازکی که خیلی با ظرافت از منظره‌ی سبز و قشنگ روبه‌رویش آمده بودند و به پلک‌هایش دوخته شده بودند را ببینی.

پسربچه امّا هنوز چشمش را هیچ منظره‌ای نگرفته بود. هنوز می‌دوید و می‌رقصید و می‌خرامید در میان صحرای وسیع و سرمست می‌شد از عطر گل‌ها.

همه همان‌طوری بودند که می‌خواستند و همه چیز همان‌طور بود که خواسته شده بود. هیچ سنگی بر جایی بند نبود که نباید می‌بود.

تمام مشکلات از آن روزی شروع شد که پسرک، توپش را چند قدم آن‌طرف‌تر شوت کرد، شاید هفت، هشت متر و مجبور شد از تپه‌ی خود بالا برود. آن بالا که رسید، برای اوّلین بار چشمش افتاد به پیرمرد؛ پیرمرد بود و صندلی زهواردر‌رفته‌اش  و عصای موریانه‌زده‌اش و چشمانی که، تا ابد، خیره بودند به آن یک تکه سبزی در میان تمام جهنّم.

پسرک، ناخودآگاه، آهی را که بر لبانش بود، به فریادی تبدیل کرد و دوان، به پایین تپه سرازیر شد. آخر، پسرک می‌توانست تمام بدن‌های نیمه‌جان و استخوان‌های از کار افتاده‌ای که بر زمین پشت صندلی پیرمرد نقش بسته بودند را ببیند، گواین‌که پیرمرد خود از آن بی‌خبر بود.

پسرک، به سمت پیرمرد دوید. دستش را گرفت و سعی کرد او را بلند کند. نشد. نگاه کرد: گوشه‌های کت پیرمرد را با میخ به صندلی محکم کرده بودند.

در گوشش فریاد زد: کمکم کن نجاتت دهم. پیرمرد هیچ نگفت. نگاه کرد: لب‌های پیرمرد را به هم دوخته بودند.

درمانده از همه جا، نالید که: لا اقل نگاهم کن!

و سرانجام ریسمان‌ها را دید، همان‌ها که برای همیشه چشم‌های پیرمرد را به منظره‌ی مطبوع روبه‌رویش دوخته بودند.

غمی عجیب بر سینه‌اش چنگ انداخت. امّا دردی که حس می‌کرد، فراتر از آن بود. به پایین نگاه کرد. بر سینه‌اش، گلی سرخ نشسته بود. هیچ نمی‌فهمید.

چشم‌هاش سیاهی رفت. ناگهان، به یاد جسدهایی افتاد که زمین پشت سر را فرش کرده بودند. فریادی از سر ناچاری برآورد. داشت به زمین می‌افتاد.

دست‌هایش را به سمت پیرمرد برد؛ امّا البتّه، دست‌های پیرمرد را به عصایش بسته بودند.

با آخرین توانش، غلطی خورد و سرش را در دامن پیرمرد گذاشت. دمی بعد، او دیگر نبود.

تنها پیرمرد بود و تنهایی‌اش و قطره‌ی اشکی که فرای حصار هر بند و زنجیر، بر صورت خشکیده‌ی پیرمرد می‌غلطید و می‌لغزید تا سرانجام بر گونه‌های سرخ‌گون پسرک بچکد.

نظرات 3 + ارسال نظر
dr.tanha سه‌شنبه 31 مرداد 1391 ساعت 05:04 ب.ظ

سلام
وبلاگ جالبی بود سعی میکنم بیشتر سر بزنم
موفق باشید

سلام
متشکّرم. به امید دیدار :)

zarair سه‌شنبه 7 شهریور 1391 ساعت 11:55 ب.ظ http://man-va-madreseh.blogfa.com/

:) چرا؟

molden چهارشنبه 19 مهر 1391 ساعت 06:40 ب.ظ

لطفا لطفا اینا رو بخون. شنیدنشون یه لطف بزرگتری داره

حتماً‌ :) به زودی. فعلاً میکروفون لپ‌تاپم سالم نیست.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد