یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

dilemma

دخترک بر روی سکو ایستاده بود. نور چراغ‌های فلورسانت پوست گندم‌گونش را براق می‌کرد. آدم‌ها این پایین کنار من روی انگشتان پاهاشان بلند می‌شدند، بی آن‌که متوجّه چروک چرم کفش‌های گران‌قیمت‌شان باشند، تا نگاهی بهتر به این لعبت نویافته بیاندازند.

دخترک چرخی دیگر زد و باز نوشته‌ی بالای سرش را نشان داد: «مزایده برای خیریّه [۱]».

من پولی در بساط نداشتم. بیش‌تر از هر چیز دلم می‌خواست بدانم آدم‌ها چقدر حاضرند برای یک شب کمک به خیریّه بپردازند؟ به راستی، قیمت تملّک یک آدم، حتّی برای یک شب، چقدر بود؟

به تابلوی دیجیتالی نگاه کردم. سی دقیقه باقی بود. بالاترین پیش‌نهاد چهار هزار دلار بود. الآن تقریباً سه‌ربع، چهل‌دقیقه‌ای می‌شد که پیش‌نهادها روی چیزی در همین حوالی چرخ می‌خوردند.

سیگار خاموشم را از گوشه‌ی لبم برداشتم و خشکی لثه‌ام را با زبانم تر کردم. کلاهم را روی سر پایین‌تر کشیدم و پشت کردم به جماعت و از میان کت‌های شیک و خیک‌های خیّرشان راهم را به بیرون باز کردم.

بعید بود که دیگر بالاتر از این برود. دست بالا، برای خیّرهایش، پنج هزار تا، خیرش را ببینی.

دستم را کردم توی جیب پالتوی رنگ و رو رفته‌ام و کلید کامیون حمل اجناسی که کمی پایین‌تر پارک بود را بیرون کشیدم. در حالی که از کنار ماشین به سمت درب راننده حرکت می‌کردم، دستی بر روی نوشته‌ی خاک‌گرفته‌ی روی بدنه کشیدم: «توزیع اجناس خیریّه» و در بالایش، نگاهم به عکس خانم مهربانی افتاد که لب‌خندزنان همه را به کمک به خیریّه دعوت می‌کرد و بالایش، اسم بنیاد.

سری تکان دادم و درب را باز کردم و سوار شدم، تا اجناس تهیّه شده با پول خیریّه را میان کودکان فقیر توزیع کنم.


پس‌نوشت:

۱- Charity Auction

نظرات 4 + ارسال نظر
همت یکشنبه 21 خرداد 1391 ساعت 09:31 ق.ظ http://heyatonline.blogfa.com/

خیک‌های خیّر
عجب تعبیر دردناکی

واقعاً! نه؟ :)

مرد یخ زده دوشنبه 22 خرداد 1391 ساعت 09:57 ب.ظ

رفیق قدیمی
دل ما شمارا تنگ
هییییییییچ خبری ازت ندارم
بعد کنکورم تقریبا محو شدی
یه خبری از خودت به ما بده:)

این روزها مخصوصاً من هم زیاد یادت می‌کنم. :) حتما باهم یک تماسی داشته باشیم.

مرد یخ زده چهارشنبه 24 خرداد 1391 ساعت 12:03 ق.ظ

جدی؟ خوشحال شدمم
چه جالب
من آنم شبا اکثرا
بودی یه سر بیا ببینیمت:)

باشه. حتماً :)

مهتاب پنج‌شنبه 8 تیر 1391 ساعت 11:00 ق.ظ

دلم برای این داستان هایتان تنگ شده بود.
مهم نیت است حتما! یا همان هدف وسیله را توجیه میکندِ خودمان

مهمّ این است که هدف، وسیله را توجیه «می‌کند»!
ما هم دلمان برای کامنت‌های شما تنگ شده بود‌ :-)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد