یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

بدانید و آگاه باشید ...

تا به حال فکر کردید اگه امامتون، پیشواتون، ازتون طلب کمک بکنه چی می‌گین بهش؟

تا به حال فکر کردید که اگه ازتون یه چند تا کار بخواد چی کار می‌کنید در جوابش؟

تا به حال فکر کردید که ممکنه یه امام، خودشو، دل‌بستگی‌هاش رو و آمالش رو براتون تعریف کرده باشه؟

اصولا وقتی نهج البلاغه رو می‌خونم، احساس نمی‌کنم که باید براش اعراب‌گذاری بشه، چون فصاحت خودش منو راه‌نمایی می‌کنه به سمت درست خوندنش. برای همین هم وقتی این‌جا می‌نویسم از نهج البلاغه ممکنه اعراب نذارم و فقط ارجاع بدم.

چیزی که دارم می‌نویسم از نامهٔ شمارهٔ 45 حضرت هست به عثمان‌بن‌حنیف، معروف به نامهٔ عثمان‌بن‌حنیف. ترجمه‌های منقول که داخل گیومه میان از استاد فقید سید جعفر شهیدی نقل می‌شن. اگر چیزی رو داخل [] می‌ذارم یعنی خودم برای توضیح به‌تر متن به اصل اون اضافه‌ش کردم.

+++

[و] اما بعد [از حمد و سپاس خداوند]، ای پسر حنیف، به من گفته‌اند که مردی از جوانان بصره تو را به مجلسی خوانده و بدان‌جا شتافته‌ای و برایت [از خوردنی‌هایی] از رنگ‌های مختلف چیده‌اند و [کاسه‌های] گوناگون آورده‌اند.و هیچ‌گاه نمی‌اندیشیدم که دعوت قومی را اجابت کنی، که نزد ایشان نیازمند [رانده‌شده و] جفادیده است و ثروت‌مند خوانده [و صاحب جای‌گاه]. پس بنگر که از این سفره چه برداشت کرده‌ای؛ پس هرآن‌چه که بر تو [در حلال و حرام آن] شبهه‌ای ایجاد کرد بیرون بیانداز و آن‌چه را که از سلامت وجودش مطمئن شده‌ای تناول کن.

بدانید و آگاه باشید، که هر پی‌روی را پیشوایی‌است که بدان اقتدیٰ می‌کند و از نور علمش طلب روشنایی می‌نماید. بدانید و آگاه باشید که امام شما از دنیای‌اش به راستی که تنها برای خود دو لباس کهنه برداشته‌است، و از غذای‌اش تنها دو قرص نان می‌خورد. بدانید و آگاه باشید که شما را توان این کار نیست. امّا مرا با ورع و اجتهاد در آن و عفّت و سداد، [در این راه] یاری کنید. به خدا سوگند که از دنیای‌تان حتّی دیناری نیاندوختم و بر غنائمم [مانند بعضی مردم] نیافزودم و بر جامهٔ کهنه‌ام جامهٔ کهنهٔ دیگری اضافه نکردم. بله، از همهٔ آن‌چه که در زیر سایهٔ آسمان است، فَدَکی داشتیم. گروهی چنین گزیدند که با بخل بدان بنگرند و گروهی دیگر سخاوت‌مندانه از آن چشم‌پوشی کردند. و خدا خود به‌ترین قضّات است.

و اصلا مرا چه کار است با فدک و غیر آن؟ در حالی‌که، این تن سرانجام مکانش گوری‌است که اندک اندک آثار وی را تاریکی‌اش می‌رباید و مردم از خاطرش غافل می‌شوند؛ مغاکی که گرچه گشاده‌ترش کنند و دست‌های گورکنان آن‌را فراخ سازند، نهایتا سنگ‌های ریز و درشت آن‌را پر می‌کنند، و تمام رخنه‌هایش را خاک فشرده می‌گیرد.

و [بدانید که] من نفس خود را اکنون با تقویٰ پرورش می‌دهم، چرا که می‌خواهم در روز وحشت بزرگ در آسایش باشد،‌ و در کناره‌های پرت‌گاه [و لغزش‌گاه‌ها] در امان گام بردارد.

+++

خب، یه مقدار این‌جا توضیح لازمه به نظرم. اولین نکته‌ای که توضیح می‌خواد لغت «وَرَع» هست. ورع یه مصدره که معنای قشنگی هم داره. وقتی کسی وارد یه باغ می‌شه که پر از گله، و همهٔ اون گلا خاردار هستن، اول از همه باید رعایت کنه که پاشو روی گل‌ها نذاره، بعد هم باید رعایت کنه که پاش به تیغ‌ها گیر نکنه. بنابراین باید به شکل خاصی راه بره. به این راه رفتن می‌گن ورع. اما در زندگی دینی، ورع به نوعی از زندگی می‌گن که انسان با همون دقتی که دلش نمی‌خواد پاش به تیغ‌ها بگیره، در مسیر درست گام برداره و با تقوا پیشه کردن، از گناه‌ها که همون تیغ‌های راه هستن خودشو حفظ کنه.

لغت بعدی، اجتهاده. اولین معنای اجتهاد که می‌شه کسب درجهٔ عالی با تلاش و کوشش. امّا معنای دیگه‌ای هم براش هست و اون رسیدن به پاک‌دامنی با تلاش بسیار و ممارست فراوانه.

لغت «عفّة» هم به معنای جمع کردن لبهٔ دامن موقع عبور از جایی هست که زمین کثیفه. یعنی جوری راه بریم که حتّی گوشه‌ای از دامن هم آلوده نشه. به‌ترین معادل فارسی شاید براش پاک‌دامنی باشه.

امّا از همه سخت‌تر لغت سَداد هست. لغت سَداد دو معنی داره. یکی پای‌داری در هنگام ایستادن، یعنی ایستادگی و مقاومت. یکی هم یعنی پای‌داری در هنگام جلو رفتن، یعنی از پا ننشستن. سداد از نظر من می‌شه پای‌مردی با این تفاصیل. امّا سداد در عفّت،‌ می‌شه پای‌مردی در پاک‌دامنی، که استاد شهیدی اونو ترجمه کرده "درستی‌ورزیدن".

حالا ترجمهٔ همین جمله رو از زبون این استاد بزرگ علم نهج‌البلاغه می‌نویسم: «لیکن مرا یاری کنید به پارسایی و -در پارسایی- کوشیدن و پاک‌دامنی و درستی ورزیدن.»

اینا کاراییه که حضرت علی (ع) از شیعیانش می‌خواد. البته یادآوری کنم که اینو فقط از کسانی می‌خواد که دنباله‌روی واقعی علی(ع) هستن. به همین خاطره که می‌گه: «بدانید و آگاه باشید، که هر پی‌روی را پیشوایی‌است که بدان اقتدیٰ می‌کند و از نور علمش طلب روشنایی می‌نماید.»

یعنی اگه منو قبول داری، اگه فکر می‌کنی که می‌خوای از نور علم من روشنایی بگیری، به حرفم گوش کن.

این نامه، یکی از قشنگ ترین نامه‌هاست. امّا طولانیه و ترجمه‌ش هم دشواره. در نتیجه فعلا وقت ندارم که بیش‌تر از همین دو پاراگرافش رو ترجمه کنم. امّا توصیه می‌کنم حتما اونو بخونید.

یا حقّ.

رپرتوآر سنّتی: ای موسی جان!

پیش‌درآمد

با من صنما دل یک‌دله کن / گر سر ننهم آن‌گه گله کن

مجنون شده‌ام از بهر خدا / زان زلف خوشت یک سلسله کن

ای موسی جان! چوپان شده‌ای / بر طور درآ ترک گله کن

درآمد

«ربّ اشْرَح لی صَدری و یَسّرْ لی عَمری وَ احْلُل عُقدَتاً مِن لِسانی یَفقَهُ قَوْلی ...»

بیان

در لغت، لفظ «سعه» به معنای گشادگی و قدرت و طاقت و از این قبیل چیزاست. لفظ «صَدر» معمولا به معنای سینه، و نه از نظر آناتومیک، به کار می‌ره. امّا «شَرح صَدر» که به معنای گشادگی سینه به کار می‌ره اصولا یعنی چی؟ منظور از شرح صدر، معمولا توان بیش‌تر در درک، پذیرش و حلّ مصائب و مشکلاته.

یکی از کارهایی که هم‌واره شرح صدر باید ضمیمه‌اش باشه، مدیریّته[1]. اگه یه مدیر سعهٔ صدر نداشته باشه، کلهم همهٔ چیزایی که تحت مدیریتش هستن بر باد فنا می‌رن! برای نمونه رجوع کنین به ...

تصنیف

وقتی خدا به پیامبرش می‌گه توفیقاتش از چی ناشی می‌شه یادآوری می‌کنه که: «أَ لَمْ نَشْرَحْ لَکَ صَدْرَکَ وَ وَضَعْنا عَنْکَ وِزْرَکَ الَّذی أَنْقَضَ ظَهْرَکَ وَ رَفَعْنا لَکَ ذِکْرَکَ؛ [ای پیامبر،] آیا سینه ات را گشاده نکردیم. و بار سنگین کمر شکنی که پشت تو را می‏شکست، از تو برداشتیم و نام نیکویت را در جهان بلند کردیم» (انشراح 1 تا 4)

اگر خدا بخواد کسی ترقی کنه و به راه راست هدایت بشه، اولین ابزاری که بهش می‌ده همین شرح صدره. از اون‌ور، اگه بخواد کسی رو دچار اِمهال کنه ازش شرح صدر رو می‌گیره.

این حرف رو از خودم نمی‌گم خدای نکرده!

فَمَنْ یُرِدِ اللّهُ أَنْ یَهْدِیَهُ یَشْرَحْ صَدْرَهُ لِْلإِسْلامِ وَ مَنْ یُرِدْ أَنْ یُضِلَّهُ یَجْعَلْ صَدْرَهُ ضَیِّقًا حَرَجًا. (انعام 125)

اجازه بدید یه تیکه رو نقل قول کنم از کسی که به‌تر این موضوع رو درک کرده:

هنگامی که این آیه نازل شد، از پیامبر اسلام صلی‏الله‏علیه‏و‏آله پرسیدند: «شرح صدر» چیست؟ پیامبر در پاسخ آنها فرمود: «(شرح صدر)، نوری است که خداوند در قلب هر کس که بخواهد، می‏افکند. سپس در پرتو آن درخشش معنوی، سینه جانش گشاده می‏شود.» پرسیدند: آیا نشانه‏ای برای شناخت «شرح صدر» و آن نور معنوی هست؟ پیامبر فرمود: آری، توجه به خانه جاوید آخرت و فاصله گرفتن از فریبندگی‏های دنیا و آمادگی برای مرگ، پیش از آنکه مرگ فرا رسد، از نشانه‏های شرح صدر است»

چهارمضراب

از آثار سعهٔ صدر یا همون شرح صدر می‌شه به این موارد اشاره کرد:

1. بردباری

2. عدم شادمانی یا ناراحتی بیش از حد[2]

3. داشتن تحمل مواجهه با مخالفت دیگران؛ چه در رأی و چه در عمل

نیک بخت آن‌کسی بُوَد که دلش / آن‌چه نیکی دراوست بـــِپْذیرد

دیگران را چو پند داده شود / او از آن‌پند بهره برگیرد!

4. درک جای‌گاه انسانی خود و پذیرش بزرگی جهان نسبت به خود

5. افزایش ظرفیّت تأمّل در جهان

این چند مورد آخر رو خودم اضافه کردم به مواردی که جاهای دیگه دیده بودم. چون به نظرم درست هستن. امّا این نظر منه، شاید از نظر شما درست نباشه!

فرود

به دست آوردن سعهٔ صدر امّا چه شکلی ممکنه؟ از اون‌جایی که سعهٔ صدر هم یکی از خصایل اخلاقیه و انسانیّه مطابق بقیّهٔ اونا با تقویت ایمان و اراده به دست می‌آد.

وَ الَّذینَ آمَنُوا أَشَدُّ حُبًّا لِلّهِ؛ آنهایی که به سوی خدا آمده‏اند، از محبت شدیدتری نسبت به حق برخوردارند.» (بقره: 165)

اما قبل از عشق به محبوب درک خصایای او لازمه که این با تفکر حاصل می شه. بعد از تفکر شناخت حاصل می‌شه و بعدش هم مهر و مَحبّت می‌آد که این محبّت همون انگیزهٔ حرکته.

بعد از این تفکّر احتیاج داریم به تجربه؛ که می‌گن: «هَلَکَ مَنْ لیس لَهُ حکیمٌ یُرشِدُه؛ آن کس که با حکیم راهنمایی همدم نیست، به هلاکت رسیده است»

با داشتن این دو تا ابزار می‌شه به تزکیهٔ نفس و ایمان رسید و سعهٔ صدر حقیقی که خدا به ما عطا می‌کنه رو به دست آورد.



پس‌نوشت:

1- خصوصا این رو عرض کردم برای عنایت یکی از دوستان.

2- این‌رو هم باز اشاره کردم برای یکی دیگه از دوستان!

خدا رو شکر دوست زیاد داریم گویا! به قول امام صادق (ع) (اگه اشتباه نکنم): چیزی که هزارتایش هم کم است، دوست است.

حجرط

هجرت

از سلمان پرسیدند «چه در کوله بارت پنهان کرده ای؟»

سلمان پاسخ داد: «پیامبر خدا را!»

قاصدان چهل قبیله خندیدند و او را رها کردند، بی خبر از این که پیامبر در کیسهٔ روی دوشش پنهان بوده!

+++

حجرت

چون به پیامبر گفتیم ایشان را رهنمودی ده و رهسپار شو، پیامبر مرحمت خوست و ایشان را دعا کرد و گفت بگذار از کرده شان مطمئن گردم.

پس پاسخش دادیم:‌ «ایشان را سخن  گوی، چون تو را رسالتی است، اما ما خود گل‌هاشان تفته‌ایم و نیک می‌دانیم، ایشان را گوش شنوا نیست، چرا که در حجرت اسیرند.»

پس پیامبر چون ابلاغش را به تمامیّت به انجام رسانید ره‌سپار دیاری شد، که در آن گوش‌های مردمان را سنگ جهالت نگرفته بود و سخن در ایشان اثر می‌نمود.

+++

هجرط

از قاصد پرسیدند این لغت که در این نامه آورده ای چیست؟

گفت این هجرت است.

به تمسخر گفتند املایش را درست ننوشته ای، یا شاید مولایت در این هنر از خدایش بهره ای نیافته؟

گفت ایشان را عنایت بود، چون می دانستند شما را عزم هجرت نیست، آنی را قید کردند که شما را کار آید.

+++

حجرط

زمانی از مکانی به دلایلی حجرط کردم. بنا به دلایل دیگری از این حجرط، رَجْأطْ (raj'at) کردم. دوستی را دیدم که می خواست مرا ببیند. چون آمدم، هجرت کرد.


از بودنش خوشحال بودم. از رفتنش ناراحت نیستم. اگر دوست بود، هست. دوست نه در مکان است و نه در زمان. این را از دست آوردهای همان «هر چی یاد داره یاد بده» می‌دانم.

نام‌ها کلمه اند. اما دوست‌ها هویت اند.

من یک موجود زنده ام. فارغ از مکان و زمان و اسم و ... .

من یک هویت ام.

می توانستم در صحرا گشت بزنم و اسمی متناسب داشته باشم و می توانستم میلادی باشم، مثل همه میلادهای دیگر که حتی برجش هم موجود است! اما در حال حاضر فقط و صرفا یک موجود زنده هستم.

تا بعد. (این عبارت هم کپی رایت دارد و متعلق به من نیست)

آه

پیرمرد، آهی کشید و پکی عمیق به سیگارش زد. از لای انگشت‌های ورم‌کرده‌ا‌ش دانه‌های درشت تسبیح سنگی را که به یاد بازی روزگار بی‌هدف می‌چرخیدند و روی هم می‌افتادند می‌شد دید.

نگاهی دیگر کرد به خرت و پرت‌هایی که جلوی در مغازه‌اش با وحید تلنبار کرده بودیم و با پاهای واریس‌دار و خسته‌اش رفت سمت دخل.

مشتی رجب،‌ همان‌طور که خودش هم مثل اکثر قدیمی‌ترهای محلّ یادشان است، روزگاری بود که کفش‌های حاجی مصطفی را جلوی پایش جفت می‌کرد و تا دم مسجد ملاحسین‌خانِ آن موقع دنبالش می‌آمد که موقع نشستن عبایش را از روی دوشش بردارد.

حاجی مصطفی هم باز قدیمی‌ها به‌تر می‌دانند که چه‌طور توی خانه عادت داشت به ما به جای پسرم بگوید پسر رسول. سیّد بودیم روزگاری. امّا روزگار سیّدها هم مثل روزگار همه چیز دیگر توی این دنیا گذشت و سپری شد و طوری دوان دوان دور شد  که حتّی رنگش را هم ندیدیم. درست مثل دود سیگار مشتی رجب. درست مثل آه‌اش.

دست‌های مشتی همان‌طور که یکی یکی اسکناس‌های کثیف را با دست‌های کارکرده‌اش در می‌آورد و می‌شمرد، آرام آرام می‌لرزیدند. درست مثل پشت پیرزنی که در سوگ فرزند از دست رفته‌اش می‌گریست. فرزند مفقود الاثر. فرزند گم‌گشته. همیشه از همان ده-دوازده سالگی که عزیز بهمان می‌گفت پسر مفقود الاثر، برایم سؤال بود که مگر پسر خودش نبود که مفقود الاثر شده، پس چرا به ما می‌گوید «پسر مفقود الاثر»؟ شاید این‌که قدیم‌ترش به ما می‌گفتند نور چشم حاجی را بیش‌تر دوست‌داشتم، هرچند که حاجی را بیش‌تر پدربزرگ می‌دانستیم تا پدر؛ چه من، چه وحید. آخر سنّ‌مان فرقش زیاد بود.

هنوز یادم نرفته دست‌های گرم حاجی را که پشتم را نوازش می‌کرد و سرم را به سینه می‌فشرد؛ به پشت‌گرمی پدر کوتاه‌وقت و مهربانی مادر دیررفته. فکر کنم همان‌روزها بود که حاجی مشتی را به خاطر این‌که سیگار به لب من دیده بود از خانه بیرون کرد. همان روزها بود که مشتی را دیدم پشت مراسم گل‌ریزان مهدی آقا که به سیگارش عمیق پک می‌زد. عمیق و عمیق‌تر، تا آهش را بیش‌تر و بیش‌تر بیرون دهد.

گویی می‌توانستم همان‌روزها دود سیگار مشتی را ببینم که جای دود دودکش مطبخ ثریّا خانم مستخدم را گرفت و ذرّه ذرّه در خانه‌مان پیچید. آه مشتی را می‌دیدم که چه‌طور خرت و پرت‌های زیر دستمال قدیمی مادرم را دوره می‌کرد و از قاب‌های عتیقهٔ دیوارها بالا می‌رفت و دور دسته‌های جام نقرهٔ روی بوفه می‌پیچید. آه مشتی را می‌دیدم که چه‌طور از روی فرش دست‌باف جهاز مادر خدابیامرزم رد می‌شد و به پر و پای مرغ و خروس‌هامان می‌پیچید و شب‌بوها را نوازش می‌کرد.

زمستان بود که برف آمد و در خانه محبوس شدیم. شب‌بوها را آن‌سال عصر سرما زد. حاجی را یادم است که همان سال با اعلامیه‌ها گرفتند و از کار دولتی بی‌کارش کردند. مرغ و خروس‌ها را که ما سر نمی‌بریدیم مریض شده بودند، و دیگر قابل طبع نبودند. قاب‌ها را برای نان از دست رفته فروختیم و یادم است چه‌طور آن‌سال مشتی توانست مغازه‌ای دست و پا کند، شاید هم خودش بود که قاب‌ها را خرید.

آن سال که همه جا به هم ریخته بود و آیت‌الله آمده بود تهران، حاجی بود که مرا روی شانه نشاند تا او را ببینم. رفتن از خانه را که به یاد می‌آورم، خوب یادم هست مردان غریبه‌ای را که می‌آمدند داخل اتاق قدیمی سه‌دری‌مان. وقتی برگشتیم دستمال مادرجان گم شده بود.

مشتی دوباره پول‌ها را می‌شمرد. آرام و بی‌عجله. نه از سر حرص دادن پول، بلکه برای مطمئن شدن از صحت حساب.

جنگ که شد، حاجی را یادم است که چه‌طور به مسجد می‌دوید. تا موشک‌باران هم حتی نامه می‌داد. بعدش امّا دیگر خبری نبود. عزیز را یادم است که لب حوض می‌نشست و سیب‌ها را به یاد حاجی در آب می‌انداخت و می‌شُست. وقتی دیگر موهای سفیدش شده بودند به نازکی آب چشمه، عزیز هم چشمانش را بست و حاجی را ندید که نیامد.

مشتی لنگ لنگان آمد و گونی رنگ و رو رفته را براندازی کرد و اسکناس‌های نیمه مچاله را به دستم داد. بوی توتون در نفسم پیچید و سرفه‌ای کردم. اگر درست مثل خود حاجی نبودم، اقلّا خَلَفش بودم. یادم است که سیگار مشتی چه‌طور او را به سرفه می‌انداخت. 

اسکناس‌ها را به زور در جیب تنگ شلوارم چپاندم و زیر لب خداحافظی گفتم و از دکان امانت فروشی‌اش بیرون زدم. به لبهٔ آستینم نگاه کردم که هنوز نخی خیره‌سرانه از آن آویزان بود و گویی مرا به استهزاء‌ می‌گرفت. آخرین باقی‌مانده از فرش جهازی مادر خدا بیامرز را از لباسم کندم و سر راه سوار شدن به ماشین رنگ و رو رفتهٔ وحید در جوب انداختم و بی‌آن‌که دوباره نگاهش کنم که چه‌طور در تلاطم بی‌امان زندگی آب به زیر و رو می‌رود در ماشین را پشت سرم به هم کوبیدم. هنوز آه مشتی به ماشین وحید نرسیده بود.

و لعلّکم تشکرون ...

در وبلاگ تلخ یا شیرین بود که مطلبی دیدم تحت عنوان «قدر دونستن؟». همین شد که تحریک شدم از شکر و قدردانی بنویسم.

اوّل راه ارتباطی ما با معبود، در کم‌ترین سطحش - که می‌تونه تا منتهای تعالی هم‌راه ما باشه، به شرطها و شروطها - کتاب خداست، قرآن.

در آیات بسیار زیادی داریم که از شکر و یا قدر صحبت به میون آمده. مثلا: «واللهُ أخرجکم مِن بطونِ اُمَّهاتِکُم لاتَعلمونَ شیئاً و جعل لکم السَّمعَ و الابصارَ و الافئدةَ لعلَّکُم تشکرونَ» [نحل 78] 

البتّه از این آیات در قرآن زیاد داریم، امّا این آیه رو به منظور خاصّی انتخاب کردم.

حالا این که می‌شه در معنای ظاهری که از خدا تشکّر کنید. این قابل قبوله تا حدودی. امّا جاهای دیگه‌ای داریم که به خدا صفتی به اسم «شکور» داده شده. پس آیا استنباط ما از لغت شکر درست بوده؟ آیا خدا شکرگزار بندهٔ خودشه؟

مسلّما عقل سلیم به ما می‌گه نه.

اون‌طور که از ترتیب و تقدّم و تأخّر آیات برمی‌آد، به خداوند شکور گفته می‌شه، از اون‌جا که بین فاسق و مؤمن تفاوت قایل می‌شه: «هَل یَستویِ الّذینَ یعلمونَ و الَّذینَ لایعلمونَ؟»

در واقع، می‌شه گفت خدا شکوره، چون قدر بنده‌های مؤمن‌ش رو می‌دونه.

این‌جاس که واژهٔ شکر، با واژهٔ قدر گره عجیبی می‌خوره.

پس قاعدتا می‌شه گفت که شکر نعمت رو گزاشتن، یعنی قدر اون رو دونستن. حالا سؤال جدیدی که پیش می‌آد اینه که «قدر دانی چیست؟»

از قدیم، قدما بر این نظر متّفق بوده‌ن که قدر هر چیزی رو دونستن، برای بندگان، یعنی استفادهٔ اون چیز در به‌ترین راه ممکن. یعنی استفاده از نعمت در حدّ غایت مقدّرش.

حالا شکر «دست» چیه؟ شکر «پا» چیه؟ هدف از آفرینش چشم و گوش چیه؟ چرا خدا می‌گه «و جعل لکم السمع و الابصار ... لعلکم تشکرون»؟

آیا خدایی که به ما می‌گه از چشم و گوش درست استفاده کنین، نباید به ما بگه استفادهٔ صحیح اونا چیه؟ در واقع، خدا به ما این رو هم گفته. فقط باید بگردیم.

«قُل انظُروا ماذا فی السّمٰوات و الارضَ ...» [یونس 101]

امیدوارم برداشت خودم رو از موضوع قدر و شکر رسونده باشم. البتّه، ناگفته نماند که می‌تونم ادّعا کنم این مطلب خلاصه‌ای عادلانه از بحث شکر در کتاب «فلسفهٔ شناخت» شهید مطهّریه.