یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

رنگ وب‌لاگ‌نویسی

آن‌چه شروع کرده بودم ... یادداشت‌های روزانهٔ یک موجود زنده بود. آن‌چه شروع کرده بودم، گریزی بود از حبس تناقضات.

آن‌چه شد ... چیزی نبود که شروعش کرده بودم.وقتی این وب‌لاگ را گشودم، هدفم چیزی جز وب‌لاگ‌نویسی بود؛ معنایش هم برایم جدای از آن بود. آن موقع، یادداشت‌هایم مستقل از خودم بی‌معنا بودند و مخاطب را در خود شرکت نمی‌دادند.

اکنون امّا، حال و هوای نوشتنم با وب‌لاگ نویسان یکی شده و گویا هدفم هم. فکر می‌کردم پشت سر گذاشته‌ام آن روزها را که مطلبی می‌دادم و چشم‌انتظار «نظرات پر بار شما» می‌ماندم.

نوشتنم رنگ وب‌لاگ‌نویسی به خود گرفته و این دفترچه، شده وب‌لاگی در بین خیل عظیم وب‌لاگ‌ها.

شاید اگر کمی به ترکیب وب+لاگ توجّه می‌کردم این آفت از دامانم دور می‌ماند. به هر حال، این وب‌لاگ راه خود را خود یافته و من تنها دنباله‌رویش شده‌ام.

آن‌چه خودنوشته بود، شد دیگر نوشت. و این وبلاگ ره به ناکجا می‌برد.

امّا ناگزیر، من نیز به دنبالش تا دریغ هست، حرکت می‌کنم. تا تقدیر را چه پیش‌آید!


پس‌نوشت:

۱- خداوند تمام ره‌روان را بیامرزد!

۲- خداوند رفتگان را هم هم‌راهی کند. باشد که به هر جا می‌روند، خود او یاری‌شان نماید و شمع شب‌افروز راه‌شان باشد.

۳- برخی تصوّرشان این است که من از نوشتن مطالب به نحو حاضر در این وب‌لاگ ناراضی هستم. امّا باید بگویم که دقیقاً بر عکس، از فرصتی که فراهم شده رضایت کامل دارم و تنها هدفم از نوشتن این پست، این بود که توضیحی بدهم بر سیر وب‌لاگ و اظهار ناراحتی کنم از این‌که ممکن است برخی مطالب در سطح مورد نظرم نباشد.

۴- امشب ایمان آوردم که بدترین بستر ارتباط مزاح است.

مثبت نگری و مثبت ننگری!

اصولا فرق این که مثبت نگاه کنیم به قضایا، یا منفی نگاه کنیم بهشون، در عکس العمل ما نسبت به وقایع مشخص می‌شه. مثلا اگه یه نفر هر وقت سرتو برمی‌گردونی پشت سرت باشه، با بدبینی می‌تونی بگی داره تعقیبت می‌کنه، بعد دچار استرس بشی، عرق کنی، خودتو ببازی و ... . اما اگه همین قضیه رو خوش‌بینانه نگاه کنی، می‌شه این که طرف صرفاً از روی تصادف مسیرش با شما یکی شده.

پس دیدگاه اول شد منفی‌نگری، دومی شد مثبت‌نگری.

به نظر شما کدومش درسته؟ کدومش خوبه؟

از نظر من هیچ‌کدومش خوب نیست. باید اعتدال رو همیشه رعایت کرد. یعنی به جای این‌که مثبت‌نگر باشیم، مثبت‌ننگر باشیم. به جای منفی‌نگری، منفی‌ننگر باشیم.

به نظرم خوبه که بتونیم از پنجرهٔ حقیقت به زندگی نگاه کنیم و قضاوت‌هامون رو بدون منفی‌نگر یا مثبت‌نگری انجام بدیم.

البته معمولا برای آرامش ذهن ما رو تشویق می‌کنن به مثبت‌اندیشی. امّا من ترجیح می‌دم با حقایق به صورت خام و بی‌پرده‌شون رو‌به‌رو بشم.

امّا مسلّمه که همه این‌طور نیستن!

نیمهٔ شعبان مبارک باد!

نیمهٔ شعبان مبارک

شاید امروز دگر جلوه نمایی شاید
و از این چهره غباری بزدایی شاید
از خم محوترین کوچه پدیدار شوی
سوی این شهر پر آشوب بیایی شاید
در کدامین بلدی گام زنی با چه کسی؟
دیده ام روی تو یک لحظه به جایی شاید!
درب آن خانه کزو شیر ژیان بیرون شد
گر بیایی نفسی بازگشایی شاید
الغرض فتنه ز ایّام جهان برگیری
می شود شمس جهان باز برآیی شاید؟
می شود باز تو را بر در مسجد بینم؟
شاید این جمعه دگر پرده گشایی، شاید
کوی را می نگرم زیر لبم می گویم
تو اگر از خم این کوچه در آیی شاید ...

ز عشقت بی‌نصیب‌اند و نمی‌دانند پیدایی!

بدون مقدمه شروع می‌کنم:

صاحب /saaheb/ [عربی] ۱-معاشر، هم‌صحبت، هم‌نشین، یار ۲-هم‌راه، هم‌سفر ۳-خداوند چیزی، مالک چیزی، مالک ۴-وزیر، خواجه .... [۱]

به معنای صاحب دقّت کردین؟ خوب خوندینشون؟

حالا معاشر می‌دونید یعنی چی؟

معاشر /moasher/ [عربی: معاشرت] ۱- با کسی زندگی کننده. ۲- یار، رفیق، دوست.[۲]

خب، اینم از معاشر. هم‌صحبت، هم‌نشین و یار باید براتون روشن باشه دیگه! هم‌صحبت یعنی کسی که ما باهاش از زندگی می‌گیم، درد دل می‌کنیم باهاش؛ به شرطی که حرفای ما ارزش گوش اون طرف رو داشته باشه. هم‌نشین یعنی اونی که با ما رفت و آمد داره؛ به شرطی که اومدن و رفتن از در ما، در شأن اون آدم باشه. و یار. یار یعنی کسی که جونمون براش می‌ره. کسی که همّ ماست. کسی که محبوب ماست؛ به شرطی که دلمون به اندازهٔ حبّ اون بزرگ باشه.

هم‌راه، به کسی می‌گن که در راهی که می‌ریم با ما هم‌قدمه. هر جا می‌ریم دنبالمونه؛ به شرطی که راه‌مون ارزش طی کردن رو داشته باشه. هم‌سفر یعنی کسی که توی سفر، ما رو هم‌راهی می‌کنه؛ به شرطی که سفرمون از مبدأ درست به مقصد درست انجام بشه.

مالک یعنی کسی که در مورد چیز دیگه‌ای هر حقّی داره، برگردون مملوکش هزار جور حقّ داره.

وزیر یعنی کسی که علاوه بر مالکیّت وزر و وبال بودن مملوک رو هم می‌کشه، یعنی طاقت داره که بار مملوکش رو به دوش بکشه.

حالا با همهٔ این حرف و حدیثا، آیا ما حضرت صاحب (عج) رو صاحب خودمون می‌دونیم؟ آیا باهاش دوستیم؟ باهاش زندگی می‌کنیم؟ باهاش صحبتی می‌کنیم که ارزش شنیدن داره؟ راهی رو طی می‌کنیم که ارزش هم‌راهیش رو داشته باشه؟ سفر و هجرتی رو انجام می‌دیم که ایشون در شأنش باشه که ما رو هم‌راهی کنه؟ آیا حقوق ایشون رو به جا می‌آریم؟ یا مثل بقیّه تمام حقوقشون رو ضایع می‌کنیم و ما هم از بنده‌هایی هستیم که ایشون همین عصرای جمعه به حالشون گریه می‌کنن؟ آیا مثل بقیه باری هستیم برای ایشون؟ یا داریم گامی بر می‌داریم برای تسهیل ظهورشون؟

یا مَن بکَ توصّلتُ! ادرکنی!

باشد روزی که مژدهٔ دگرگونی عالم و رسیدن یار به گوشمان رسد! باشد که او یار باشد ما را!

مژده ای دل که فلک حالت دیگر دارد
انجُم شب خبر از وصل تو در بر دارد
گردش چرخ فلک حادثه‌ای می سازد
که حُدوثَش خبر از یار مُعَنبر دارد
دِه بشارت که خدا قصد عنایت دارد
که قضا حکم وصال تو مقدَّر دارد
هر نفس شکر خدا دارم و در محرابم
هُدهُد خوش خبرم نامه ز دل‌بر دارد
عاقبت جام جَم از دست سلیمان گیرم
آسمان بهر زمین هدیهٔ برتر دارد
می‌زند زنگ دلم از پس هستی فریاد
کعبهٔ دل، صنما نام تو بر در دارد
صاحبا شعر صبا را تو ببین کز یمنت
کم‌ترین بوده کنون ساقهٔ شکّر دارد


توضیح:

۱- فرهنگ فارسی معین، جلد دوم، چاپ هفتم، ۱۳۶۴، ص ۲۱۱۹

۲- فرهنگ فارسی معین، جلد سوم، چاپ هفتم، ۱۳۶۴، ص ۴۲۱۲


پس‌نوشت:

۱- عطیّه‌ای از خدا بر ما ارزانی شده بود، چند صباحی‌است از دست‌اش داده‌ایم. در این ایّام عزیز برای من دعا کنید تا دوباره به دستش آورم.

۲- برخی دوستان کامنت نذاشتن منو براشون نشونهٔ کم‌لطفی می‌دونن. امّا باید بگم که من تنها در صورتی جایی کامنتی می‌ذارم که حرفی برای گفتن داشته باشم.

ای آن‌که لشکری از دل تباه توست ...

یا شاعر نفسی و یا شاعر بنفسی! یا من هو الواجد و الموجود!

چه‌گونه وصف کنم تو را، که هر نفسم از همان یک نفس توست، و هر نفست را بی‌شمار نفس!

چه گویمت، که نامت در دل جان و به هر زبان جاری است!

چه‌گونه نعمت‌هایت را بشمارم؟ چه‌گونه قَدر نعَم دانم، یا نِعْم النّعیم! چه‌گونه بشمارم آن ناشمارا را! که خود گفتی:

وان تعدوا نعمة الله لا تحصوها(نحل 18)

ای بزرگ‌تر از هر بزرگ‌وار! ای آفرینندهٔ بزرگ‌واران! و ای معنابخش بزرگ‌واری! چه‌گونه بودم را پاسخ گویم، که هستی هر که هست از هست توست و بود هر که بوَد از بود توست!

چه دست برده ای در کار خلقت، که خود بر خود آفرین گوی گشته ای! ای خلاّق الخلائق! چه دمیدی از نفحَت سرشتت در این خاک، که تنها مخلوقت بود که نه از آب، که از خاک برآمده بود!

این جوهر نامی را چه افزودی که ناطق شد؟

چه‌گونه فهم می‌توان کرد نافهمیدنی را؟

ای معنای حقیقت، در این گرداب بی‌پایان، در این جهل بی‌انجام، به ما را به خود وامگذار!

ما را که در درک خودی خود وامانده‌ایم، چنان بصیرت عطا کن، که در درک اکملی چون حسین(ع)‌ از عجز به تقرّب نائل شویم؛ چه، حسین(ع) از علی(ع) وام داشت و علی(ع) از مصطفی(ص)، و چون در کار خلقت می‌نگرم - از جهل - این گمان مرا در می‌گیرد که محمّد(ص) را چهارده بار و در چهارده لباس متناسخ نمودی ...

ای بارئ الانس و الجانّ، ما را در کنف حمایت خود گیر. که چون توام یار شدی،

کشتی مرا چه بیم دریا؟ / طوفان ز تو و کرانه از توست (سایه)

ای فطرت همه از وجود توست، ای ناجی هر مناجی، ای منجد هر که فریادی می‌زند، ای آن‌که مناجات‌هامان از توست و بالابرندهٔ دعا خود تویی؛ یاری‌مان کن، تا تو را مناجات کنیم و حاجت از تو طلبیم!


پس‌نوشت:

برای خوندن قسمت‌های دیگه‌ای از شعر «سایه» کلیک کنید.