یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

از سر بی‌کاری ...

ولادت با سعادت قمر بنی هاشم‌ مبارک باد!


مردم بی‌کار می‌شن، می‌رن بنز می‌خرن.

مردم بی‌کار می‌شن، می‌رن با رفیقشون صفا.

مردم بی‌کار می‌شن، می‌زنن زیر آواز.

مردم بی‌کار می‌شن ...

مام بی‌کار بودیم، برای وب‌لاگ قالب طراحی کردیم.

از این‌جا این قالبو بگیرید.


پس‌نوشت: این قالب الان دیگه روی وبلاگ نیست و صرفا برای وب‌لاگ‌های سیستم بلاگ‌اسکای طرّاحی شده.

توبه

تا حالا شده توبه کنید؟ چقد توبه‌تون از روی اشتیاق قلبی بوده؟


توبه بر لب سبحه بر کف دل پر از شوق گناه

معصیت را خنده می‌آید ز استغفار ما


تا حالا شده این توبه رو بشکنید؟ وقتی شکستینش چه احساسی داشتین؟


بکردم تو به و توبه شکستم / در رحمت به روی خویش بستم

به درگاه الهی من نشستم / خداوندا در رحمت تو بگشا


اصلا توبه چیه واقعا؟

حضرت علی (ع) می فرمایند:

توبه درجه ى علیّین است ، و آن اسمى است واقع بر شش معنا :

1 ـ پشیمانى بر آنچه که گذشت

2 ـ تصمیم جدى بر بازنگشتن به گناه

3 ـ ادا کردن حقوق مردم به مردم

4 ـ اداى واجبات ضایع شده

5 ـ آب کردن گوشتى که بر گناه به بدن روییده تا جایى که اثرى از آن گوشت بر استخوان نماند ، و گوشت تازه در حال عبادت بین پوست و استخوان بروید .

6 ـ چشاندن رنج طاعت به بدن ، چنانکه لذت معصیت به آن چشانده شد


حالا اینا به کنار، تا به حال شده عبارت «ربّ التّواب» رو بشنوید؟ مگه اصولا ما گناه نکردیم که ما توبه کنیم؟ پس خدای توبه کننده دیگه چه صیغه‌ایه؟

اگه از یه بزرگی تا به حال معذرت‌خواهی کرده باشین، همیشه این حس رو داشتین که «نکنه قبول نکنه! نکنه منو نبخشه!» امّا بعضی وقتا طرف انقدر بزرگه و انقدر ما در مقابلش کوچیکیم که شاید اصلا صدامونو نشنوه!

در این‌جاس که وقتی ما عذر خواهی می‌کنیم، وقتی رومون رو از راه غلط برمی‌گردونیم به سمت راه درست، خداوند هم روش رو می‌کنه به سمت ما. در واقع حاضر می‌شه معذرت خواهی ما رو بررسی کنه، ببینه چقد جدی می‌گیم؟

اگه واقعا قصد توبه داشتیم، اون وقت منتظر می‌شه که ما مراحلی که حضرت علی (ع) گفتن رو طی کنیم. اون وقته که در رحمت رو برای ما باز می‌کنه. وقتی خدا به سوی ما توبه می‌کنه، علاوه بر این‌که حاضر می‌شه صحبت ما رو بشنوه، به ما در انجام مراحل مختلف توبه کمک می‌کنه. این از فیّاضی و رحمت خداست.

دیگه فقط می‌مونه بنده و اراده‌اش توی نگه‌داشتن توبه‌اش.

افزایش رنکینگ وبلاگ؛ یا چرا مغزم می‌خاره؟

بخش دوم: اون زیر چه خبره؟!

از دور که نگاه کنی، شبیه یه دشت وسیع و فراخ قهوه‌ای می‌مونه. از نزدیک که نگاه کنی، شاید توش یکی دو تا هم تپه پیدا بشه؛ بازم قهوه ای. حالا یه جاهایی رو که دقت بیش‌تر کنی به خاکستری می‌زنه و بهش می‌گن مغز.

تا حالا از خودت پرسیدی اون موهای آشفتهٔ در هم و بر هم رو اگه از کله‌ت جدا کنی اون زیر چی پیدا می‌شه؟ اگه نپرسیدی اشکال نداره، منم نپرسیدم. اما ظاهرا از همیناییس که این بالا گفتم. حالا شاید گه‌گاه اون وسط یه شیاری هم پیدا بشه.

اون قدیم ندیما که حموم عمومی بوده و ملت یه کمی از من و شما کثیف‌تر می‌زدن - یا شایدم تعریفشون از کثیف و تمیز فرق می‌کرده - برای این‌که حسنی‌های کثیف سر کوچه بپرن توی آب، بهشون می‌گفتن که اگه خودتو نشوری توی مغزت مورچه می‌ذاره.

اخیرا وقتی خیلی تلاش می‌کنم شدید فکر کنم، یه نوع حس خارش عجیب و مطلوبی در ناحیه سمت چپ مغزم شروع می‌شه. به یه پزشکی گفتیم، گفت باید کله تو بری ازش عکس کلوز‌آپ بگیری. حالا ما هیچی! اگه یه هم‌شیره‌ای هم می‌اومد پیش‌ات همینو می‌گفتی آقای دکتر؟ شما غیرت نداری؟

اما به گمونم مشکل جدای این حرفا باشه. فکر کنم یه حموم لازم داشته باشم.


بخش اول: چه جوری بچسبونمش اون بالا؟

از وقتی که برای اولین بار در سال 1379 با پدیدهٔ وبلاگ آشنا شدم و در 1381 اولین وبلاگ خودم رو آغاز کردم، همیشه این سوال برام مطرح بوده که انگیزهٔ افرادی که کامنت‌هایی مثل زیر رو می‌ذارن چیه؟

  • وبلاگتان بهاری! سبز باشی عزیزم! به منم سر بزن!
  • به روزم. چرا نمیای؟
  • اگه دوست دارین وبلاگتون در رنکینگ گوگل بچسبه به طاق بیاین
  • من امروز از ... نوشتم. شما هم اگه دوست داشتی خبرم کن.
  • ....

خلاصه این که من نمی‌فهمم، آقا هدف تو از وبلاگ نوشتن چیه؟ اصلا وبلاگ داری می‌نویسی یا دکون باز کردی؟

من نمی‌فهمم این چه فرهنگ غلطیه که رایج شده که بچه‌های ما فکر می‌کنن وبلاگ باز کردن یعنی ایجاد وب‌سایت خدماتی ارائهٔ نرم‌افزار و ... ؟

اصلا کی گفته که وبلاگ شما باید توی تاپ تن به‌ترین وبلاگای گوگل باشه؟

مشکل ما در این زمینه هم مثل خیلی زمینه‌های دیگه فرهنگیه. هر چیزی با خودش یه فرهنگی هم باید بیاره. مشکل ما اینه که ما اول اون چیز رو میاریم،‌بعد فکر می‌کنیم که حالا فرهنگش چیه؟ باهاش چه‌کار می‌شه کرد؟

اصلا از ترجمه‌ای که برای لغت technology کردیم این موضوع واضحه. ما به تکنولوژی می‌گیم فن‌آوری، درحالی که درستش فن‌شناسیه. اما برای ما همون آوردنش کافیه ظاهرا. همین که روی میزمون آخرین مدل مانیتور باشه و دم پامون به‌ترین ماشین باشه می‌گیم ما دیگه ته تکنولوژی شدیم.

الغرض،‌ حرف در این باره زیاده، ‌اما شمایی که وبلاگ ما رو سبز می‌بینی، این‌جا قالبش آبیه.

منم نمی‌خوام توی دِ مُست ویزیتِد وب‌سایتز (The Most Visited Websites) گوگل باشم. حله؟


پس‌نوشت:

از قضا دست سرنوشت قصد تأدیب بنده رو داشت و باعث شد که دل‌باختهٔ یک قالب سبز بشم و اونو برای این‌جا درست کنم. حالا اگه سبز دیدین وبلاگ ما رو، مشکلی نیست!

هر جا باشی می میری!

کلا عنوان متن ربطی به خودش نداره. برام جالبه، کلهم در یه جور نفهمی مفرط فرورفتیم که سخن بهمون نمی‌رسه؛ نه امروزیش، نه دیروزیش، شایدم نه فرداییش! خدا به داد برسه اون وقتی که روز عمل می‌شه. یعنی با این وضع از ما کاری بر میاد؟

واقعا کجای کاریم؟ چی انتظار داریم از زندگی که داریم این جوری دست و پا می‌زنیم؟

به قول دوبلر جان وین: «به مولا علی هممون آخرش زیر سنگیم!»


أینما تکونوا یُدرککُّمُ الموت، و لو کنتم فی بُروج مُشَیَّدَة ... فمالِ هؤلاء القوم لایَکادون یَفقَهون حَدیثاً؟


چه‌مون شده که حرف حالی‌مون نمی‌شه؟


+++

و چون پیامبر به سرزمین گنه‌کاران قدم نهاد، در پی سایه‌اش گل‌ها شکفتند و زمین آباد گشت.

و ندایش دادیم: «در این سرزمین اقامت‌گاهی از خود به جای مگذار و زنی به هم‌سری اختیار مکن، و فرزندی باقی مگذار؛ چرا که این مردمان آنان‌اند که فخرشان به کثرت معاصی‌شان است و چون گناهی مرتکب شوند، در پاسخش گناهی اعظم می‌کنند. این‌جا جایی است که زمینش را به گناه سنگین کرده‌اند و خاکش استخوان پوک شدهٔ مردان خداست و درختانش نابارورند و جوی‌بارهایش از اشک ستم‌دیدگان جاری‌است و آسمانش یک‌سره خشکی است و هوایش نفس‌گاه دم و بازدم اشقیاست و بوی تعفّن‌اش عرش را به لرزه درآورده.»


این‌جا، ناکجاست.


یک روز ماراتن‌وار

فقط به ترکیب ماراتن‌وار توجه کنید! خدایی صفا می کنید این واژه‌سازی رو؟

از دیشب که نخوابیدم بگیر بیا جلو تا صبحونه ساعت 5 صبح. تو این فاصله که داشتیم مگس می شمردیم و پاره‌ای چت می‌نمودیم البت، لذا جزو ماراتن در نظر نگیرینش. 

اما از ساعت 5.5 تا خود یک و نیم داشتم عین یکی از مخلوقات زبون بسته خدا روی پروژهٔ دانش‌گاهم کار می‌کردم. بعد ساعت یک و نیم ناهار خوردم و تا پنج بعد از ظهر دوباره رفتم سر کار.

بعد پنج یه چرت کوتاه سه ساعته () زدم و دوباره نشستم سر کار. شام رو به لطف زحمت خانم والده که تازه ساعت 8 از بیرون برگشته بودن به همراه سایر اهل بیت، سر میز و پشت کامپیوتر ساعت نه و نیم خوردم.

این ماراتن مسخره تا ساعت 30 دقیقه بامداد ادامه یافت. فلذاست که اکنون نه می تونم بخوابم نه از بیداریم چیزی می فهمم.

حالا اگه می پرسین چرا درست روز آخر این وضعیت رو دچارش شدم، باید به پست پایینی ارجاعتون بدم و درگاه الهی! درست یک ساعت قبل از نوشتن اون پست بود که داشتم با خیال آسوده فایل‌هام رو بررسی می کردم که ویندوز ترکید. Blue Screen of Death.

اومد دست‌گاه بالا، دیدم بـــــــــــله! تقریبا همهٔ فایل‌هایی که یه هفته روشون کار کردم پریدن!

آری، چنین بود سرنوشت ما!