یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

آه

پیرمرد، آهی کشید و پکی عمیق به سیگارش زد. از لای انگشت‌های ورم‌کرده‌ا‌ش دانه‌های درشت تسبیح سنگی را که به یاد بازی روزگار بی‌هدف می‌چرخیدند و روی هم می‌افتادند می‌شد دید.

نگاهی دیگر کرد به خرت و پرت‌هایی که جلوی در مغازه‌اش با وحید تلنبار کرده بودیم و با پاهای واریس‌دار و خسته‌اش رفت سمت دخل.

مشتی رجب،‌ همان‌طور که خودش هم مثل اکثر قدیمی‌ترهای محلّ یادشان است، روزگاری بود که کفش‌های حاجی مصطفی را جلوی پایش جفت می‌کرد و تا دم مسجد ملاحسین‌خانِ آن موقع دنبالش می‌آمد که موقع نشستن عبایش را از روی دوشش بردارد.

حاجی مصطفی هم باز قدیمی‌ها به‌تر می‌دانند که چه‌طور توی خانه عادت داشت به ما به جای پسرم بگوید پسر رسول. سیّد بودیم روزگاری. امّا روزگار سیّدها هم مثل روزگار همه چیز دیگر توی این دنیا گذشت و سپری شد و طوری دوان دوان دور شد  که حتّی رنگش را هم ندیدیم. درست مثل دود سیگار مشتی رجب. درست مثل آه‌اش.

دست‌های مشتی همان‌طور که یکی یکی اسکناس‌های کثیف را با دست‌های کارکرده‌اش در می‌آورد و می‌شمرد، آرام آرام می‌لرزیدند. درست مثل پشت پیرزنی که در سوگ فرزند از دست رفته‌اش می‌گریست. فرزند مفقود الاثر. فرزند گم‌گشته. همیشه از همان ده-دوازده سالگی که عزیز بهمان می‌گفت پسر مفقود الاثر، برایم سؤال بود که مگر پسر خودش نبود که مفقود الاثر شده، پس چرا به ما می‌گوید «پسر مفقود الاثر»؟ شاید این‌که قدیم‌ترش به ما می‌گفتند نور چشم حاجی را بیش‌تر دوست‌داشتم، هرچند که حاجی را بیش‌تر پدربزرگ می‌دانستیم تا پدر؛ چه من، چه وحید. آخر سنّ‌مان فرقش زیاد بود.

هنوز یادم نرفته دست‌های گرم حاجی را که پشتم را نوازش می‌کرد و سرم را به سینه می‌فشرد؛ به پشت‌گرمی پدر کوتاه‌وقت و مهربانی مادر دیررفته. فکر کنم همان‌روزها بود که حاجی مشتی را به خاطر این‌که سیگار به لب من دیده بود از خانه بیرون کرد. همان روزها بود که مشتی را دیدم پشت مراسم گل‌ریزان مهدی آقا که به سیگارش عمیق پک می‌زد. عمیق و عمیق‌تر، تا آهش را بیش‌تر و بیش‌تر بیرون دهد.

گویی می‌توانستم همان‌روزها دود سیگار مشتی را ببینم که جای دود دودکش مطبخ ثریّا خانم مستخدم را گرفت و ذرّه ذرّه در خانه‌مان پیچید. آه مشتی را می‌دیدم که چه‌طور خرت و پرت‌های زیر دستمال قدیمی مادرم را دوره می‌کرد و از قاب‌های عتیقهٔ دیوارها بالا می‌رفت و دور دسته‌های جام نقرهٔ روی بوفه می‌پیچید. آه مشتی را می‌دیدم که چه‌طور از روی فرش دست‌باف جهاز مادر خدابیامرزم رد می‌شد و به پر و پای مرغ و خروس‌هامان می‌پیچید و شب‌بوها را نوازش می‌کرد.

زمستان بود که برف آمد و در خانه محبوس شدیم. شب‌بوها را آن‌سال عصر سرما زد. حاجی را یادم است که همان سال با اعلامیه‌ها گرفتند و از کار دولتی بی‌کارش کردند. مرغ و خروس‌ها را که ما سر نمی‌بریدیم مریض شده بودند، و دیگر قابل طبع نبودند. قاب‌ها را برای نان از دست رفته فروختیم و یادم است چه‌طور آن‌سال مشتی توانست مغازه‌ای دست و پا کند، شاید هم خودش بود که قاب‌ها را خرید.

آن سال که همه جا به هم ریخته بود و آیت‌الله آمده بود تهران، حاجی بود که مرا روی شانه نشاند تا او را ببینم. رفتن از خانه را که به یاد می‌آورم، خوب یادم هست مردان غریبه‌ای را که می‌آمدند داخل اتاق قدیمی سه‌دری‌مان. وقتی برگشتیم دستمال مادرجان گم شده بود.

مشتی دوباره پول‌ها را می‌شمرد. آرام و بی‌عجله. نه از سر حرص دادن پول، بلکه برای مطمئن شدن از صحت حساب.

جنگ که شد، حاجی را یادم است که چه‌طور به مسجد می‌دوید. تا موشک‌باران هم حتی نامه می‌داد. بعدش امّا دیگر خبری نبود. عزیز را یادم است که لب حوض می‌نشست و سیب‌ها را به یاد حاجی در آب می‌انداخت و می‌شُست. وقتی دیگر موهای سفیدش شده بودند به نازکی آب چشمه، عزیز هم چشمانش را بست و حاجی را ندید که نیامد.

مشتی لنگ لنگان آمد و گونی رنگ و رو رفته را براندازی کرد و اسکناس‌های نیمه مچاله را به دستم داد. بوی توتون در نفسم پیچید و سرفه‌ای کردم. اگر درست مثل خود حاجی نبودم، اقلّا خَلَفش بودم. یادم است که سیگار مشتی چه‌طور او را به سرفه می‌انداخت. 

اسکناس‌ها را به زور در جیب تنگ شلوارم چپاندم و زیر لب خداحافظی گفتم و از دکان امانت فروشی‌اش بیرون زدم. به لبهٔ آستینم نگاه کردم که هنوز نخی خیره‌سرانه از آن آویزان بود و گویی مرا به استهزاء‌ می‌گرفت. آخرین باقی‌مانده از فرش جهازی مادر خدا بیامرز را از لباسم کندم و سر راه سوار شدن به ماشین رنگ و رو رفتهٔ وحید در جوب انداختم و بی‌آن‌که دوباره نگاهش کنم که چه‌طور در تلاطم بی‌امان زندگی آب به زیر و رو می‌رود در ماشین را پشت سرم به هم کوبیدم. هنوز آه مشتی به ماشین وحید نرسیده بود.

نظرات 38 + ارسال نظر
زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 12:40 ق.ظ

سلام .

این دفعه اصراری نداشتم که اول بشم . چون میخواستم یه خورده درمورد این داستان چه ای که خوندم فکر کنم .

میگن آه آدما بدجور می گیره . آه یه دل شکسته ؛ تا ابد دنبال ظالم شکننده دلو می گیره ! ولی باورش ندارم .

چطوره به من میگن دل کسی رو نشکن ؛ با احساس کسی بازی نکن ؛ آهش تو رو میگیره و بدبخت میشی و از این حرفای خاله زنکی ؛ بعد وقتی کسی غرور یا احساس یا هرجیزی که برای من محترمه ( فرقی نداره طرف خانوم باشه یا آقا ها ؛ بحث یه وقت به یه سمت دیگه منحرف نشه ) زیر پاهاش له می کنه ؛ هرگز به این فکر نمی کنه که آه من میگیرش ؟ یا فکر می کنن من بلد نیستم آه بکشم ؟

یا چرا آه من تاحالا کسی رو نگرفته ؟ به زمین گرم نزدتش ؛ یا هرچی که هست !

نگین کسی دلم رو نشکسته ؛ که خیلی ها شکستن ! بهترین دوست دانشگاهیم که برام مث یه خواهر بود ! و کسان دیگه ! اونایی که هیچ بدی بهشون نکردم ؛‌ولی نمی دونم چرا چشم دیدنم رو نداشتن !

خوب ؛ من اهل آه کشیدن نیستم . واقعا نیستم . ولی یه خدایی هست دیگه ؟ بهشت و جهنمم که میگن همین دنیاست . پس چی میشه که به حای این که تاوان ظلمی که به من می کنن رو بپردازن دارن خوش و خرم از موقعیت هایی که از من دزدیدن لذت می برن ؟
--------------------
اینا رو نوشتم ؛‌چون از داستانک شما این برداشت رو کردم که آه اون مشتی این خانواده رو گرفته بوده ! شایدم اشتباه برداشت کردم ؟

دقیقا برداشتتون درست بوده.
من یه آدمی رو دیدم، که آه یکی دیگه چنان گرفتش که از اوج مکنت افتاد قعر ذلت، بدون اغراق.
اما شاید این که آهت کسی رو نمی گیره، به این خاطره که اصولا آه نمی کشی.
من خودم این که برای کسی آرزوی بدی کنم رو بد می دونم، هر چقد اون آدم آدم پستی باشه. مخصوصا اگه یه زمانی باهام دوست بوده باشه.
ولی شخصا به این که آه مظلوم دامن گیر ظالمه اعتقاد دارم.
به نظرم بالاخره اون آدمی که ستم دیده و سعی کرده جلوی ظالم بایسته، بالاخره باید یه جوری توی سرنوشت ظالم تاثیر بذاره دیگه، این به نظر شما عدالت نیست؟ البته من با عدالت خدا کاری ندارم، دارم بحث عقلی می کنم مثلا

زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 02:30 ق.ظ

سلام مجدد

میخواستم خواهش کنم بحث بعدیتون درمورد سعه صدر و بخشش باشه ! خیلی لازمش دارم !

البته هنوز درمورد همین آه بحث کنیم خوبه ها ! روح جان گمونم امشب خوابن . هیچ پیداشون نیست

نکنه بلوفی که زدم رو جدی گرفتن و خیال کردن واقعا شناختمشون ؟

حتما! من سعهٔ‌ صدر رو خیلی دوست دارم! بخشش رو هم! البته این می‌شه پست من. شمام بعدا باید بیاید بحث بنمایید روش.
روح جان ظاهرا نیومدن امشب.
امیدوارم بلوفتون رو جدی نگرفته باشن!

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 03:18 ق.ظ

اشک در چشمم حلقه زد ( شاید جدیدا خیلی حساس و جوگیر شدم)
خیلی خیلی این نوشته را دوست خواهم داشت چون اگر به پیام این نوشته دقت شود هیچ کس حق کسی را نمیخورد..یتیمی گرسنه سر بر بالین نمی نهد.بیماری از بی پولی نمیمیرد دلی نمی شکند
و من این طور که از کنار خیابان عبور میکنم دلم با دیدن کودکان خیابانی ریش نمی شود..
امان از زندگی ما ادمها ..امان از ما آدم ها که این روزها مکرر، خودخواه زندگی میکنیم و عمق نگاه و افکارمان سطحی تر از نگاه گوسفند هاست به ان چه نشخوار میکنند
بزرگترین درسی که گرفتم از یه کودک خیابونی بود ..بعدش این ضرب المثل بود که از هر دست بدی از همون دست پس میگیری.
چون در تمام زندگیم نشد دلی رو بشکنم و جوابشو نگیرم ..احساسی رو پژمرده نکنم و ریشه ی احساسم نخشکه .و از این بابت خیلی خوشحالم .خوشحالم که اگه کار بدی کنم جوابشو میگیرم چون یعنی خدا هنوز به من نگاه میکنه و اونقدر کوچیک نشدم که دیگه به چشمش نیام و اینقدر در گمراهی غرق نشدم که هشدارهاشو دریافت نکنم!
( هر وقتم غیبت کنم ، از شانس قشنگم! یه جوری طرف جلوم سبز میشه و می فهمه چی گفتم![:)S025:]
و شاید هشدار دهنده ترین ایه قران این باشه
" فمن یعمل مثقال ذرة خیر یره و من یعمل مثقال ذرة شر یره " ( امیدوارم ف و و رو اشتباه نکرده باشم )

اقا میلاد ولی یه مشکلی داشت کارتون :
ببینید سیگار چیزیه که اگه یه بچه دست یه کسی که دوستش داره ببینه احتمال گرایش بهش زیاده یعنی قبحش براش میریزه ..یعنی تا حدی من حق میدم به حاجی! کاش به جای سیگار یه سوژه ی دیگه رو میگفتید..
--
زرایر جان : نمیدونی با چه وحشتی رفتم کامنت دونی وبلاگمو باز کردم واقعا سکته ناقص رو زدم !بلوف میزنی ملاحظه قلب این روح اواره رو هم بکن!
بعد عزیز ببین تو از زندگی شخصی هیچ کسی خبر نداری چه اه بکشی چه نه خدا جواب اون ادمو میده
اصلا اعتقاد ندارم فقط اگه اه بکشی جواب میگیری
بذارید برات یه چیزو تعریف کنم
دوستم خواست منو جلوی یکی از اقایون هم کلاسی ضایع کنه با این که من بدی بهش نکرده بودم
و ضایعم کرد گرچه من اصلا اهمیت ندادم ولی از این که دوستم ضایعم کرد ناراحت شدم چون دوستش داشتم و ازش انتظار نداشتم
چند ساعت بعد دقیقا همون شکلی که منو ضایع کرد یه نفر دیگه ضایعش کرد همون شکل.
در ضمن تو از کجا میدونی خدا حالشو نگرفته..هیچ وقت تا تو زندگی شخصی کسی نیستی قضاوت نکن و بعضی اوقات خدا در اینده حساب کارو میده دستش
.اینقدر تو زندگیم دیدم که خدا به شکل های مختلف کارهای خوب و بدو بهم برگردونده که نمیتونم انکار کنمش..
یا حق

خب من دقیقا سیگارو انتخاب کردم که حاجی هم یه ذره حق داشته باشه. ناسلامتی سید بوده و کلی توی محل حرفش برو داشته!
اما در کل اگه بخواین گیر بدین نوشته ش اشکال این شکلی و منطقی زیاد داره.

زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 03:34 ق.ظ

خوب درمورد تاثیر آه مظلوم تو سرنوشت ظالم ؛‌واقعا چه تاثیری میذاره ؟ شما یه نفرو دیدین که از اوج به قعر افتاده ! خوب من ندیدم .

ولی به نظر منم باید عادلانه باشه . میگن بهشت و جهنم تو همین دنیاست !‌حالا یا داره تو همین دنیا بنا میشه و ما بعد مرگمون می بینیمش ؛ یا اینکه همین حالا که زنده ایم عواقب کارامونو می بینیم و این میشه همون بهشت و جهنم !

پس اگه این دومیش درست باشه ؛ اون زندگی پس از مرگ چی میشه ؟؟؟

بعضی کارا عواقبشون جوریه که توی دنیا جزایی ندارن. به همین خاطره که یه سری چیزا اصلا ممکن نیست اینجا کسی سزاشو ببینه.
مثلا شما می تونی توی این دنیا جزایی برای امثال یزید پیدا کنی؟

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 03:55 ق.ظ

ببینید من هنوز مطالعه و تحقیق خاصی روی قیامت نداشتم ( کلا از وقتی بحثو کم کردم ، ادم مزخرف و تنبلی شدم توی کتاب خوندن .برای همین این جارو که دیدم خیلی ذوقیدم!)
ولی یه چیزی : به نظرم اینکه همه ی جوابهای کارامونو توی این دنیا بگیریم مقدور نیست..اصلا خودت فکر کن یه نفر که 20 تا ادمو کشته چطوری جواب بگیره؟
ولی تا حدی رو میگیریم بعضی ها رو که دیگه ته خط خدا ولشون میکنه جواب کارهارو این دنیا نمیده که اون دنیا عذاب بکشن
یه نفر بود توی دانشگاه معروف بود که مواد مخدر پخش میکنه ..میدونی چطوری مرد؟ با سرطان ریه ..پدرش در اومد ..این مکافات نیست؟
قارون مگه نبود؟ قطام ؟و...
مثالش توی تاریخ زیاده
بعدش به نظر من اون دنیا شکل واقعی اعمالمون رو می بینیم..این دنیا حجاب ها نمیذاره .
البته در نوع خفیفش هستا..ادمی که دروغ میگه سیستم سمپاتیکشو فعال میکنه که میزنه رگ هاشو داغون میکنه کل بادی جسچرش به هم میریزه و..
یا حق

موافقم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 04:14 ق.ظ

زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 04:15 ق.ظ

همه می میرن . مردن که مکافات نیست . تازه گاهی وقتا مردن یه جور به آرامش رسیدنه !

منظورم خدای ناکرده خودکشی نیست ها . خود مردن طبیعیه .
بذار یه مثال بزنم . من چن وقت پیشا یه خوابی دیدم که واسه یکی از دوستام تعریفش کردم ( اگه دست برقضا خودش نباشی ) . اون خوابم خیلی واقعی به نظر می اومد درحالیکه تو یه دنیای دیگه بود!!! سیاره ها و اینا !!! طوری شده بودم تو خواب که وقتی صبح بیدار شدم ؛ چشامو که باز کردم گفتم خدایا ؛ اگه همین الان بمیرم اصلا احساس ناراحتی نمی کنم . و برعکس ؛ احساس می کنم که چه زیبا مردم !

خوابم غم انگیز یا ناراحت کننده نبود ؛ فقط آرامش بخش بود ... اونقدر که دلم میخواست هیچ وقت بیدار نمی شدم .

واسه همینه که میگم مردن مجازات نیست ! گاهی خیلی هم عالیه ! من میگم باید طرف همون قدر که ؛ مثلا یکی رو خوار و خفیف کرده ؛ خوار و خفیف بشه ولی مشکل اینجاست که خوار و خفیف شدن طرف هیچ دردی از آدم دوا نمی کنه !

پس میشه یه چرخه بیهوده !

گمونم نصفه شبی قاط زدم ! برم بخوابم بهتره

ااااااااااااا
شما که قرار بود قبل من خوابیده باشین!!
آخه چه جوری مردن مهمه به نظر من

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 04:27 ق.ظ

نه من نیستم!!!!
بابا تاکید من روی سرطان ریه بود نه روی مردن!
سرطان ریه رو خدا نصیب گرگ بیابون نکنه !زجر اور طرف میمیره!
بعدشم مردن واسه همه ارامش نیست
واسه کسی که این دنیا و متعلقاتش رو دوست داره مردن ترسناکه و به خاطرش حاضره شونصد نفر دیگه! رو بکشه!
اگر مذهبی هم به قضیه نگاه کنیم ، در روایات هست که فرشته ی مرگ برای ادمهای بد خیلی زشت به نظر میاد و مرگ براشون دردناکه...
من بحث کردنو خیلی دوست دارم چون باعث میشه درموردش کتاب بخونم و از طرف مقابلم یاد بگیرم!
پس اینقدر فکر قاط زدگی نکن!!

یا حق

کلا بحث کردن خوبه، چون آدما توش ذهن و عقایدشون پخته می شه.
به نظر منم چه جوری مردن خیلی تاثیر داره.
در مورد فرشتهٔ مرگ هم دقیقا همینو شنیدم. تازه برای خیلیا به خاطر ترسی که از اون ور خط دارن مردن خیلی چیز وحشتناکیه، نه صرفا لحظهٔ مرگ، بلکه از خیلی قبلش

زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 04:49 ق.ظ

خوب در مورد سرطان ریه !

یه چیزی میگن که هرچه مرگمون دردناکتر و زجرآورتر باشه ُ قسمتی از گناهانمون هم باهاش پاک میشه و اینا ! نشنیدی اینو ؟

پس اون زجری که کشیده قسمتی از گناهاشو پاکونده ! یعنی خداجونم واسش پارتی بازی کرده ! و با توجه به اینکه ؛ شما که از دل طرف خبر نداری ؛ شاید اون خوبتر از اونی بوده که تو دانشگاهتون پر شده بوده !!! نمیشه همچین چیزی ؟

من کسی رو دیدم که موقع مردن ؛ هیشکی حاضر نبود به ریخت طرف نگاه کنه ! سرطان ریه که خوبه ؛ همه دلشون واسه آدم میسوزه و میخوان به طرف کمک کنن و آخر عمرش بهش رسیدگی کنن و اینا ! اگه یه بیماری آبروبر بود یه چیزی ! مثلا .... حالا مثالش بماند !

در مورد چرخه بیهوده چی ؟ اون بود که باعث شده بود قاط بزنم

بازم شد مث دیروز ! برم سر اذان و این حرفا !

فعلا

شما کلا دچار بحران اعتماد به نفس هستینا! بابا چرا انقد به خودتون گیر می دین!
معمولا من اعصابم از دست کسایی خورد می شه که اصلا حرف کسی رو قبول نمی کنن! اما شما که حرف خودتونو هی می برین زیر سوال دارین بدجوری با اعصاب من بازی می کنین!!!
:D

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 05:09 ق.ظ

زرایر :
خوب من تو رو میزنم! تو من را! تو چرا منو میزنی؟چون دردم بیاید!وقتی دردم امد که دیگه تو ولم میکنی دیگه!
خوب اون فرد واقعا مواد مخدر پخش میکرد در حد حرف نیست!
ببین اون یه جوونی رو معتاد کرد! جوونه زندگیش خراب شد
اونی که معتادش کرد سرطان گرفت زجر کشید خوب پس یه میزان خودش زجر کشید به اون اندازه که باعث بدبختیه اون شد (شایدم کمتر که اون دنیا جوابشو میگیره!)
دیگه چرا به اندازه زجرش گناهش پاک نشه!گناه کرد جوابشو گرفت رفت!دیگه خدا ثواب که براش ننوشته اعتراض میکنیى!
در ضمن زندگی ادما خیلی پیچیده است..پر است از کارهای خوب وبد و نیت و جواب اینها..نمیشه با 2 ، 2تا 4 تا به نتیجه رسید..
حضرت محمد میگه حتی یه خار به پای ادم بره کفاره گناهه!
واسه اون کسی که اون خانوم معتاد کرد هم همینه..تا جایی که اون جوون نه از روی بی فکری که از روی ساد گی زجر بکشه کفاره گناه های خودشم هست
-----------
راستی یه چیزی
هر عملی رو عکس العملی است مساوی و در خلاف جهت
وقتی من میزنم تو گوش تو!!! همون موقع عمل و عکس العمل شکل میگیره ..یعنی نباید تو بزنی تو گوش من که عکس العمل نشون بدی!
یعنی دست من به صورت تو ،صورت تو در پاسخ به دست من نیرو وارد میکنه!!متنها اگه به جای صورتت من زده بودم به دیوار متوجه این عکس العمل میشدم
که قابل تشبیه به این امر هست که اون دنیا پاسخ شکل واقعیه عملمونو میگیریم چون این دنیا شرایط لازم رو نداره ( مثل تفاوت دیوار وصورت تو!!!)
یادت باشه اگه زدمت منو زدی! دوبار عکس العمل نشون دادی!


-------------
فکر کنم اقا میلاد اینجا رو ببینه کف کنه!امروز که خواب بودن احتمالا!
منم مثل دیروز!
---
راستی زرایر اینقدر خودتو تخریب نکن اعصابم خورد میشه میزنمتا!!!!!!!!!!!
یا حق

آره دیگه دیشبو خوابیدم.
خیلی خسته بودم. اما تا 3 اینا مجبور بودم بیدار باشم.
اما کف کردن رو هستم! چون شدید کف کردم.
ایشالا امروز یه آپ دیگه می کنم. چون ذهنم بدجوری درگیر شده تو یه مسائلی. این آپم که الکی بود و کلا به خاطر تخلیه قوه تخیل بود.

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 11:47 ق.ظ

صبح به خیر!!
موفق شدم قبل 12 بیدار بشم!!
هیش کی نیست انگار!!

به به به به!
قبل 12! چه شاهکاری!
واقعا اینو باید ثبت کرد!
البته ببینم، روحا اصولا شبا مگه فعالیت نمی کنن؟

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 12:28 ب.ظ

خوب دیگه منم تا 5 صبح بیدار بودم دیگه!
امروزم چند تا مزاحم این روح اواره و بی جا و مکان رو از خواب بیدار کردند وگرنه عمرا خودم زودتر از 12 بیدار بشم!
نه خیلی داستان خوبی بود ا توصبفاتش فوق العاده بود و وقتی میخوندی فکر نمیکردی داستانچه است واقعا یاد یه خاطره می افتادی ..اگه یکم این اشکال فنی شو بعدا درست کنید یگه بی نقص میشه.
کم کم داره نوشته هاتون که به حدی که باید می رسید ، میرسه

چه جلب! چون کم کمی در کار نبوده!
نمی دونم شما آخرین نوشتهٔ منو که خوندین کجا و کی بوده.
ولی از حدودا هشت ماه پیش تا به حال بار اولیه که متنی می نویسم. به جز همین شرح حالا و نظر پراکنیا البت.

زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 03:14 ب.ظ

اوهو ..... یه دیشب رفتم بخوابم چه بزن بزنی راه افتاده بوده !!!!

حالا سلام

روح جان به من ثابت شد دختری ! چون هیچ پسری جرات نمی کنه به من بگه کتک میخوای !!! ( بجز داش طوفانی که من اون طفلی رو اینقدر تو سایت و وبلاگم اذیت می کنم که جونش به لبشس می رسه طفلک ! حق داره تهدید کنه ! آخرشم خودش به جزای تهدیداتش می رسه )
----------
و اما !

بابا من کجا حرف خودمو کوبوندم ؟ من میگم اگه مثلا یکی منو خوار و خفیف کرد ؛ یه نفر اونو خوار و خفیف کنه ( جزای همین دنیایی طرف ) خوب از این خوار و خفیف بودن اون چه فایده ای به من می رسه ؟ از خوار و خفیف شدن من که چیزی کم نمیشه ! این همون چرخه بیهوده هست که منظورم بود !

من که این چرخه رو راه ننداختم که بگین حرف خودمو دارم می کوبونم !

و اما بازی کردن با اعصاب آقا میلاد : داداشمم همیشه همینو میگه ! پس احتمالا شما داداشمین خدا به دادتون برسه ! من معمولا حوصله بحث ندارم ولی وقتی شروع کنم ؛ مخ تیلیت می کنم ! اما رو اعصاب راه رفتنم عمدی نیست ! شما چه اعصاب ضعیفی دارین ! یکی شما یکی هم همین روح جون .

بابا اول تقویت اعصاب کنین بعد بیاین ببحثین ( از اون شکلک خنده های شیطانی )
-----------
و اما درمورد اون جوونی که یکی دیگه رو معتاد کرد و خودش سرطان ریه گرفت و اینا ! من که اعتراض نکردم ؛ حرف تو دهن من میذاری ؟ من گفتم خدا جونم واسش پارتی بازی کرده پس طرف به اون بدی نبوده که همه خیال می کنن !

اینو به خاطر این اعتقادم گفتم که خدا مهربون هست ولی ظالمین رو دوست نداره و اگه به کسی این موقعیت رو میده که کمی از عذاب اون دنیا رو توی این دنیا تجربه کنه و سهم اون دنیاش کمتر بشه ؛ لابد طرف شایستگی شو داشته !‌و این به خاطر اعتماد مطلقیه که به خدا دارم ! ‌همه کارشو قبول دارم چه از اون کار خدا خوشم بیاد و چه خوشم نیاد ! مطمئنم کارش درست بوده ولی در حیطه فهم من نبوده ! اینم ربطی به اعتماد به نفس نداره . این یه حقیقته که فهم ما در حد علم خدا نیست !
------------
بعدم ... روح جان شما قبل این که سعی کنی ( مثلا ) بزنی تو گوش من هفت هشت تا عکس العمل از من می بینی ؛ نه دو تا وقتی شپلخ شدی می بینی که تعداد عمل ها و عکس العمل ها چقدر با هم متفاوتن !!!

دیگه حرفای خشونت آمیز نباشه ها !!!

به به!
چه خشانتی!
اما واقعا مشکل یا از اعصاب همه س، یا از کم خود باوری شما!

زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 03:31 ب.ظ

آهان راستی ! منم رکورد زدم امروز ساعت ۵ و نیم اینا بود خوابیدم ساعت ۱۱ پاشدم ولی نیومدم تو نت !!! مهمون داشتیم !

ساعت 11 صبح؟

فاطمه پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 04:33 ب.ظ

ایول خوابـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من امروز بعد از چندی تا 11 خوابیدم.هنوزم خوابم میاد.

بحثتون هم من اهله بحث نیستم وگرنه وارد میشدم.ولی میخونمشون و فیض میبرم از اطلاعاتتون.
میلادم که فعلا نیس.میتونید هر چقدر خواستیداینجا چت روم بازی در بیارید.هر چی شد، بندازید گردنه من، بگید فاطمه گفته ، خودش حسابه کار میاد دستش

بله! با شمام حساب می کنم ایشالا!

زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 04:43 ب.ظ

فاطمه جان آقا میلاد خودشون به ما اجازه دادن ؛‌نمیدادن هم ما همین جا می موندیم ! به قول روح جان نهایتش خودشو می زد دیگه . دستش به ما که نمی رسید

دوباره این داستانو از اول تا آخر و دقیق تر خودندم :

۱- اگه منم جای حاجی بودم و سیگار لب بچه خودم میدیدم ؛ اون مشتی رو که جلو بچه سیگار کشیده بود از خونه بیرون می کردم ! ناحقم نبود ! آه اون نباید می گرفت ( به نظر من )‌و اگه این داستان واقعی بود ؛ می گفتم که آه مشتی هیچ تاثیری تو این زندگی نداشته !

به دعای گربه سیاه که بارون نمیاد !

۲- من تمام اون وقایعی که تو زندگی این آدمای داستان دیدم ؛ به حساب آزمایش های الهی میذارم . خدا هرکی رو بیشتر دوست داشته باشه ؛ زحمت ها و سختی های این دنیایی شو بیشتر می کنه :

هرکه دراین بزم مقرب تر است / جام بلا بیشترش می دهند

اینقدر ائبیاتی حرف زدین منم از راه بیراه شدم

روح جان پیداتون نیست ! دارم بهتون عادت می کنم . در حقیقت ؛ عادت که نه ؛ داره ازتون خوشم میاد . منو یاد یکی از بهترین دوستان نتی خودم میندازین .

همونی که گفتین خودش نیستین ؛ ولی طرز حرف زدنتون اونقدر شبیهشه که اگه خودش نباشین ؛ حتما یکی از دوستانش هستین .

حیف که اونم نمیخواد کسی بشناسش ! و همین شباهت شما دو تا رو زیادتر می کنه .

موفق باشید

من اون اجازه رو دادم که داده باشم!
می‌گن خان مغول اومد توی یه روستایی گفت همه مون می خوایم شام اینجا بمونیم. کدخدا هم گفت اجازه می دیم. اگه اجازه نمی داد کد خدا بود بازم به نظرتون؟

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 07:19 ب.ظ

سلام خدمت حضار محترم (فاطمه و زرایر عزیز)
فاطمه جان : ما اصولا پر رو تر از این حرف هستیم!نهایتشم که اقا میلاد عصبانی بشه رو به خود زنی میاره!ما هم اینجا میخندیم!! (شوخی )
ولی بیایید تو بحث خوب میشه ها ..قبول ندارم کسی اهل بحث نباشه شاید کسی بحثو دوست نداشته باشه ولی اهل بحث همه در نوع خودشون هستند!
زرایر جان : دخترم!! ببین من با این بحثا اعصابم خورد نمیشه بحثی که ادمو عصبی میکنه بحثیه که در مورد اثبات خداست و طرف قصدش رسیدن به هدف نیست و غرض ورزی داره ( تو سایت هوپا مثالش فراوونه ..که من از راه خودشون وارد شدم ولی اخر کار واقعا دیگه ذهنم خسته شد!)
واسه این اعصابم خورد شد که هی میگی اطلاعات ما بیشتره تو بلد نیستی و ...الکی هی خودتو تخریب میکنی..بابا میره ت وضمیر ناخودآگاهت .اثر میذاره روت ...
و اینکه یه چیزی : عزیز من تا حالا توی نت با شما صحبتی نکردم به جان خودم منو نمیشناسید !
( ببین داداش ما اگه اراده کنیم در جا ضربه فنی میشید! پس کارو به گیس و گیس کشی نرسون!
اییییییییییی نفس کش!!!!!!!!!)

عجب! چه خشانت!

فاطمه پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 08:09 ب.ظ

اعلام:
«ببین داداش ما اگه اراده کنیم در جا ضربه فنی میشید! پس کارو به گیس و گیس کشی نرسون!
اییییییییییی نفس کش!!!!!!!!!)»
ایول دعوا چه شوداقا خواستید دعوا کنید منم خبر کنید با کله میام.
در مورد پررو بازی و اینا مطمئن باشید به پایه من نمیرسید خیالتون تخت

بحثم جدا میگم اهلش نیستم.یعنی نه مثل شما دو تا این همه کتاب خوندم که بگم اطلاعاتشو دارم و دانششو ، نه علاقه ای دارم.(یعنی دوست دارم اطلاعاتم زیاد بشه ولی به قول یه دوست که میگفت من که هنوز خودم یه جای کارم میلنگه ، چه توقعی از خودم دارم که بتونم دیگران رو راهنمایی کنم)
ولی جدای از این حرفا دوست دارم حرفاتونو بخونم.
با صاحب این وبلاگم اساسی حال میکنم.واقعا پسره خوبیه و از این چیزا(بیشتر بگم پررو میشه، بعدا خر بیارو باقالی بار کن)برای همینم ول کنه اینجا نیستم.
فقط یه کم نامردی در اورد و درمیاره از روز اولی که زد بهم نگفت وبلاگ زده و آپم که میکنه خبرم نمیکنه

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 08:15 ب.ظ

بابا ما هم که کسی رو راهنمایی نمیکنیم خدای نکرده!ما اینجا فکرامونو روی هم میذاریم!!!
حتما دعوا شد خبرت میکنم!میای تخمه هم بیار!
اگه مقصر دعوا هم اقا میلاد بود ، اگه بهش دسترسی دارید، با مخ بفرستینش تو دیوار!!

من متاسفانه اون موقع جایی بودم که دیوار نداشت

فاطمه پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 08:28 ب.ظ

نه میلادی که من میشناسم روحی جان ، اهله دعوا نیست.اهله یه چیز دیگه است که خودم ازش گرفتم
یک حالی داد ، جاتون خالی.

برای دعوام چیپس میارم با ماست چکیده بیشتر حال میده (مخصوصا چیپس پیاز و جعفری)

:D اون ماست چکیده رو هستم!! ایشالا همون یه چیزی رو که ازتون گرفتم بعدش ماست چکیده رو در خدمتیم به حساب شما

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 09:00 ب.ظ

اون که اره! ولی چیپس کالریش زیاده ها !!! اصلا خوب نیست چربی های ترانسش بالاست!
اونوقت قبل دق دادن یه سری افراد به ملکوت می پیوندیما!!

روح مجهول یک اواره پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 10:23 ب.ظ

چرا از هیش کی خبری نیست!!!
من به چت در اینجا به همین زودی معتاد شدم!
بایدبه فکر ترک بیفتم انگار !
یا حق

خدای نکرده ترک نکنید!

زرایر پنج‌شنبه 17 مرداد 1387 ساعت 11:31 ب.ظ

من امشب تا فردا شب مهمونم ! الانم قاچاقی داومدم تو نت !
من چیپس فلفلی رو با ماست دوست دارم . پیاز و جعفری شو خالی میخورم .
فاطمه جان چی از آقا میلاد گرفتی ؟ منم میخوام نامرد !
روح جان گفتم که ! اگه خودش نیستی پس حتما دوستشی . و چون هم تو میخوای ناشناس بمونی و هم اون پس نمی تونم آدرس این وبلاگو بهش بدم بیاد تا تو بحثامون شرکت کنه . چون ممکنه بشناسدت و من در مورد دوستام خیلی حسودم ! نمی خوام هیچ کدومشونو از دست بدم !

ببین هنوز چای نخورده دخترخاله شدم و خودمو دوست شما حساب کردم !

تا ( احتمالا ) فردا شب خدانگهدار

همون که ازم فاطمه تونسته بگیره نشون میده قدرتش چه قد زیاده! فقط اشکالش اینه که من مقاومتی نکردم :D

فاطمه جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 01:48 ق.ظ

اااااا ببخشید من بودم ها نرسیدم یه سر اینجا بزنم
داشتم تو مسنجر با چند نفر میچتیدم.طبقه معمول

زرایر جان، یه چیزی خیلی خوب گرفتم.حالا چی بماند.

روحی جان خب من نمیدونستم هستی ، وگرنه من پایه چتم.میلاد میدونه

بعله دیگه این کاملا معموله که آدم با ۱۲۹۸۳۷ نفر همزمان بچته

فاطمه جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 02:25 ق.ظ

خب انگار روحی هم رفته خوابیده.اشکال نداره
انشاله فردا ، افتخار دیدنشان نصیبمان خواهد شد

منم رفتم.شبتان بخیر

روح مجهول یک اواره جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 02:35 ق.ظ

من به احتمال خیلی خیلی زیاد فاطمه خانوم رو شناختم!
البته ایشون منو نمیشناسند ولی میتونم حدس بزنم وبلاگشون کدومه!!!!!
هی میگفتم چه لحن اشنایی دارندا !!!! این مدل حرف زدنو یه جایی دیدم!

زرایر گل من هیچ دوستی که بخواد ناشناس بمونه ندارم!!!
من به راحتی با ادمهای اهل بحث دوست میشوم!
----------------
اقا میلاد گفتید کامپیوتر میخونید؟
کمک !!!
سوال اول : لپتاپ یا لبتاپ یا لبتاب؟سه جورشو دیدم بنویسند !
سوال دومممممممممم : ببینید من لپتاپ سونی دارم!میدونید که ۶ گیگ فضای خالی داره که سیدی نصبش روی خودشه!
حالا من این کامپیوترم روشن بود تازه دیسی شده بودم که برگشتم دیدم صفحه سیاه شده نوشته یه فایل از دست رفت دوباره نصبش کنید تا ویندوز بالا بیاد ..بعد من یه شونصد هزار باری لپتاپو ریست کردم! هر دفعه با اف ۸ راه های مختلفی رو امتحان کردم..نفهمیدم اخر کدومش جواب داد میوندوز بالا اومد دوباره خود به خود خاموش شد! بعد دوباره این سیر تکرار شد!
بعد وسط یکی از دیسک چک ها یه حدود شونصد تا سگمنت رو گفت غیر قابل خوندنه!!!!
بعد بالا اومد!
الان دارم کار میکنم باهاش!ولی احتمالا دیگه بالا نیاد!
من الان چه غلطی بکنم ؟

یا حق

اون لپ تاپه!
Laptop
برو توی ریکاوری ویندوز

روح مجهول یک اواره جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 03:21 ق.ظ

اااااااا من که نخوابیدم!فاطمه خانوم کجا اخه!!!

من خوابم نمیبره!
امشب بحثی نداشتیما!
زرایر شما هم که رفتی!!!
اپدیت هم که نشد!
من میترسم این کامپیوترو خاموش کنم دیگه روشن نشه!

زرایر جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 03:46 ق.ظ

فاطمه جان گفتن که آقا میلاد امشب نمیاد . این فاطمه خانوم معلومه حرفش خیلی برو داره که وقتی یه کار میسپره به این آقا میلاد اون بنده خدا به دو رفته دنبال اون کاره !

روح جان خاموش نکن سیستمو ! ما حالا حالاها لازمت داریم .

بیخودی هم لفظ قلم ننویس ! سبک نوشتاریت داد میزنه نمی تونی لفظ قلم بنویسی ! بابا قسم میخورم اگه شناختمت به روی خودم نیارم ! دوست مسنجری من نیستی ( مطمئنم ) پس حتما از بچه های سایتی !

منم نوشتن و سبک همه بچه ها رو حفظ نیستم ! خیالت راحت ! نمی شناسمت . راحت باش . معمولی حرف بزن آبجی ( یه دوستی دارم آی از این کلمه آبجی بدش میاد . بسکه واسه بدجنسی عمدا بهش گفتم آبجی دیگه این کلمه تو دهنم مونده )

شب ( یا صبح ) خوش !

نخیرم! رفته بودم صفا و حال!

روح مجهول یک اواره ی مفلوک! جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 04:04 ق.ظ

فاطمه جان نگفتند امشب نیست!
پس شما هم فاطمه خانومو میشناسید؟
زرایر عزیز به چی قسم بخورم؟
از کجا میگید من عضو سایتم؟!
البته یه سوالی پیش میاد اونم اینه که اصلا کدوم سایت!!!!
به جان خودم لفظ قلم نمینویسم!من اصلا در هیچ دوره ای از عمرم نه نقش بازی کردم! نه تونستم لحنم رو عوض کنم و عقایدم رو پنهان!
بابا زرایر محترم! تو اصلا منو نمیشناسی!!!!! ای خداااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا!
پیشیییییییی بیا منو بخور راحت شم!!

نه شما منو میشناسید نه فاطمه خانوم
اگه حدسم در مورد ایشون درست باشه میگم چطوری به این نتیجه رسیدم که ایشون یکی از لینکای .........
با واژه ی ابجی! عجیب حال میکنم!
* من یه وبگردم! یه روح وبگرد!
من اکثر وبهایی که دوست دارمو کلشو میخونم!
در لینکاش هم گشت و گذار میکنم!
و خیلی جاها رو پیدا میکنم!
بابا اگه قرار باشه کسی بتونه منو بشناسه در کل این وبلاگ و تمام خواننده هاش ؛ خود اقا میلاده!
که اونم اگه بشناسه و به بقیه بگه اه (!) میکشم که این وبلاگ دود شه!!!!!!!!
که بازم فکر نمیکنم ایشونم بفهمند !(همون قضیه ای کیو!)
یا حق

باز روی آی کیوی من اینجا بحث شد.
آقا جون من رو این موضوع حساسم!
:D

زرایر جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 04:22 ق.ظ

خوب ! نمیخواد سرتو بکوبونی به دیوار !
همونطور که گفتم از تهدیدت ترسیدم ! واسه همینم اگرم بدونم کی هستی هیچ وقت چیزی نمی گم ! ( اونی که تو نظرمه خودم نمی شناسم دیگران درموردش با من حرف زدن و من مستقیما نه پست هاشو خوندم و نه با خودش حرف زدم )

کسی هم که درمورد این شخص با من حرف زده ؛ همونطور که گفتم ؛ خودشم دوست نداره شناخته بشه ! یکی از اعضای قدیمی سایته ؛ درست به اندازه آقا میلاد قدیمیه ! همون سایتی که شما مثلا نمی شناسید

من مثلا رفتم که بخوابم و هنوز بیدارم !

راس راسی شب خوش .

روح مجهول یک اواره جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 04:49 ق.ظ

به کسی که فهمید : یکدفعه دلم گرفت برای ان غریبه ای که ماهها پیش هجرت کرد و دیگر ندیدمش......
----
تو ذهنم یه پست بلند بالا پر از نصیحت! که حاصل تجربه ی زندگی بود! در نظر داشتم.
حسش نیست انگار.
هیچ وقت نمیخواستم کامنت بذارم ولی وقتی دیدم کسی که میتونه بنویسه تصمیم نگرفته بنویسه تا عقایدشو به اشتراک بذاره و هر چی یاد داره یاد بده به اونایی که در این راه پر پیچ و خم زندگی گهگاه گم میشوند , تصمیمم عوض شد.
----
اقا میلاد فکر کنم شما به روی خودتون نیاوردید!
زرایر عزیز و اقا میلاد محترم
بحث خیلی خوبی اینجا داشتم ..باعث شد بعد مدتها یادم بیاد که هنوزم میتونم برگردم به راهی که دوستش دارم ..به راه قشنگ اکتشاف...بعد مدتها با اشتیاق یه کامنت دونی رو باز میکردم...
خداحافظ ( درسو فراموش نکنید !)
یا حق

فاطمه جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 11:06 ق.ظ

اوا کجا روحی جان.داشتم باهات حال میکردم اساسی ها.
یعنی رفتی؟

جانه هر کی دوس داری نرو.
بابا مهم نیس که کی هستی، همون روحی بهت میاد خفن.
باش بابا از نظراتت فیض ببریم.

زرایر جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 02:25 ب.ظ

بابا غلط کردم
من از کجا بشناتسمت ؟ من اصلا نمی دونم تو کی هستی
آقا میلادم اگه شناخته بود می گفت ! آخه نیست الان ، چطوری بگم نیست که بیاد و بگه نشناختت ؟
واقعا که ! همیشه عادت داری مردم رو به خودت مانوس کنی و بعد به راحتی بذاری بری ؟

اونی که من درموردش شنیدن همچین کسی نبود ! پس تو اون نیستی

خوب ، روح عزیز ! اگه واقعا تصمیم داری نیای ، دلیلی برای اومدن من و بحث راه انداختن نیست !

فقط واسه هر پست آقا میلاد یه کامنت میذارم و اونم زیرش جوابمو میده ! و بعد دوباره سکوت ... سکوت ... و دیگر هیچ

برگشتی خبرم کن .

فعلا

فاطمه جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 02:42 ب.ظ

بابا روحی جان ، کجا؟
بهت نمیومد سریع میدون رو خالی کنی بری ها.
اااااااا یعنی چی آخه.هی من هیچی نمیگم.

بابا برگرد.میلاد بیاد بیبنه رفتی، بیچاره میکنه ما رو ها.
اقلا یه خبری از خودت بده.

اگه وبلاگمو یافتی ، اونجا برام خصوصی کن.

مهرنوش جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 04:22 ب.ظ

واقعا مهمه که کی کیه؟ که چرا میخواد یه جایی غریبه باشه یا نباشه؟؟ فایده شناختن چیه؟ مهم بودنه. مهم اینه که دوست داشتید بیاید و حرف بزنید. مهم جمعه . نه فرد.
برای من مهم نبود کی هستید کی نیستید. همون طوری که میلاد براش مهم نبوده. اینو مطمئنم چون خودم ازش پرسیدم.
ولی این فرار یعنی چی؟ هر کسی تو دنیای نت یه شخصیت مجازی داره. و سعی میکنه اونی باشه که تو دنیای واقعی به خاطر گرفتاری هاش نمیتونه باشه. پس چه فرقی داره اسم چیه یا طرف کیه. مهم اینه که من فکر میکنم این جا ادم یه کمی خودشه. راحت تر .
حیف شد خواستیدبرید. بحث هاتون جالب بود . هرچند من بیحوصله تر از اینم که بخوام کامنت های بلند بالا رو بخونم. اما جالب بود.
هرجا هستید خوش باشید.

زرایر جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 04:41 ب.ظ

الان کامنت بالاییمو دوباره خوندم !

بچه جون ببین چقدر حرص و جوشم دادی که اون همه غلط تایپی دارم

زودی برمیگردی میای میگی از رفتن پشیمون شدی ! فهمیدی ؟ وگرنه ... وگرنه ... وگرنه مجبورم خودمو بزنم

مهرنوش جمعه 18 مرداد 1387 ساعت 11:29 ب.ظ

اعتراف بکنم . دفعه اول آپت رو کامل نخوندم میلاد. اما الان بیکارم و کسی نیست. پس خوندمش. قشنگ نوشته بودی. اما زیادی توش اغراق شده بود. این اه ها درسته میگیره . اما این جوری ها هم دیگه نمیگیره.نه به این شدت.
یادمه سرکار که میرفتم مدیرمون عوض شده بود . مدیر جدید خیلی از حقوق ها کم کرد پاداش ها رو قطع کرد و خیلی چیز ها رو به بچه ها نداد. ایرادای بنی اسرائیلی میگرفت و حتی چند نفری رو هم اخراج کرد . تو عید پسر جوونش تصادف کرد و مرد. و همه از دم تو ساختمون اصلی میگفتن این اه بچه ها بوده که گردنشو گرفته. اما چه فایده اون که هیچی درس نگرفت. به کارش ادامه داد . و خیلی ها رو بیرون کرد. هیچ تغیری هم تو رفتارش انجام نشد. عوضش یکی دیگه رو میشناسم که ظلم کرد. زیر حرفش زد اما هیچ بلایی سرش نیومد.
پس همیشه این جوری نیست گاهی میگیره. نمیشه گفت اگه یکی اذیت شد و اهی کشید از ته قلب دیگه هر اتفاقی می افته برای طرف از سر اه اون شخصه. نمیدونم . اصلا نمیدونم.
درهر حال داستان قشنگی بود. مرسی.

از حال شما سپاس‌گزارم!
از نظر لطفتان هم ممنون!
اما در کل این داستان فقط برای این بود که چند وقت بود عقدهٔ نوشتنش توی سرم بود، بدون فکر جاری شد. در نتیجه حرفتان کاملا درست است.
داستان اغراق آمیز است و غیر واقعی.
:D

فاطمه شنبه 19 مرداد 1387 ساعت 01:18 ق.ظ

اههههههههههه
منو بگو که با هزار امید امدم گفتم روحی برگشته
روحی میدونم اینجا رو میخونی، ااااااا خب از خودت یه نظر ول بده دیگه.چرا اینطوری میکنی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد