یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

گناه

بهش می‌گم چرا گناه می‌کنی، می‌گه که لذت توبهٔ بعدشو بچشم.

***

جاهلون بودی نحن ما و آن‌قدر رسالته بیچارگان یجعل که حیث حاشیه بما در أعلم در هو ندیدی الله را انّ مرکز و

طسم

شعراء، افراد خطرناکی هستند که با اعمال شاعرانهٔ خود، زندگانی خود و دیگران را به طور شاعرانه‌ای به تباهی می‌کشانند.

سکوت

دلم غروب یک سیاره را می‌خواهد که بتوانم با قدم‌گذاشتن به هر جایش از زاویه‌ای که می‌خواهم خورشید را تماشا کنم.

دلم سکوت بی‌مزاحمت دشتستان‌های دور را می‌خواهد و یک صندلی که بتوانم خلوتی با افق داشته باشم.

دلم می‌خواهد چند روزی بروم از این‌جا ... نمی‌دانم به کجا، شاید به جایی که دیگر کسی نشناسد مرا.

دلم می‌خواهد شبی را در عمق کویر بخوابم و من باشم و سکوت شب و برق ستارگان و نسیم شبانهٔ کویر و کهکشان راه شیری.

دلم می‌خواهد چند روزی حال و هوایم عوض شود؛ می‌خواهم بگریزم از این «من» من.

اما دلم به همان سیارهٔ کوچک که اگر دلم بخواهد بتوانم روزی چهل و چهار غروب آفتاب را در آن تماشا کنم هم راضی است. خدایا، نمی‌شود ... ؟

حبل الله!؟

بعضی مردم، احمق‌تر از آن آفریده شده یا رشد - چه، رشد معکوس - کرده‌اند که به ریسمان الهی چنگ بزنند. و باید به یاد داشته باشی که تو وظیفه نداری همهٔ آن‌ها را به این ریسمان برسانی.

سیری چند؟

خودش را کشت. خودش را کشت برای این که در این مسلخ اعتماد کسی را به خود جلب کند. آخر سر جوابش این بود: اعتماد می‌خواهی، سیری چند؟