از جایی میان خیالم قدم به اتاقم میگذاری و کنارم روی تخت مینشینی.
تو چه معنا داری بی من؟ و من بی تو کیستم؟ سؤالم را در چشمانم جاری میکنم و دست بر لبانت میکشم. سرت را آرام روی سینهام میگذاری. دستم را به دورت حلقه میکنم و بیشتر به خودم میفشارمت.
دستم را در خرمن موهایت فرو میکنم - که به طرز عجیبی بنفشرنگ است - و با خود میاندیشم آیا خیال میتواند به من نامحرم باشد؟ گویی در ذهنم جا داشته باشی و فکرم را خوانده باشی، با دهان من میخندی تو هم، به این توهّم شورانگیز.
چشمانت را بستهای، و به من خیره ماندهای. در غمم میسوزی و در اشتیاقت ملتهبم. اشکانت بر گونههایم جاریست، و قلبم در سینهات به تپش افتاده.
تو چه معنا داری بی من؟ و من بی تو کیستم؟
***
عادت شده قبل چهلم هر غم ریختن یک بند اشک سبز تو.
***
تو از خودت خجالت نمیکشی؟ خجالت نمیکشی با این سنّت؟ فکر میکنی این کارا نتیجهای داره؟
فکر کردی اگه زانوی غم بغلبگیری و بشینی و به دنیا زل بزنی، دنیا منتظر تو میمونه؟
فکر کردی هنوز هم وقت داری برای بچهبازی؟
بزرگ شو!
چقدر مطیعانه به هر اشارتم نغمه سر میدهی! اگر کسی نداند، فکر میکند پرندهای دستآموزی.
من اشاره میکنم، تو صدا میکنی، و مردم به سوی تو میشتابند؛ به سوی من. به راستی هم که به مانند پرندهای دستآموز میمانی، در این بلندترین برج کلیسای جامع شهر.
کنار در ایستادهای و من به سویت میدوم. از خود بیخودم. در آغوشت رها میکنم این تن خستهام را. گرم در آغوشت میگیرم. پیراهن سفیدت چه برقی میزند! دستانت را از پشتم حلقه میکنی و مرا به خود میفشاری. گرمایی ناگهانی قلبم را در هم میفشارد؛ و من با شگفتی، به پیراهن سفیدت نگاه میکنم که چه ناگهانی سرخ میشود، و نوک خنجری که از میان سینهام، از میان قلبم بیرون زده.
به کنج دیوار اتاق تکیه میزنی. تویی و نور مهتاب لای پنجره و خدا که آرام در آغوشت خوابیده. صدایی نیست جز تیک تیک ساعت که شمارش معکوس مرگت را پیش از تولّدت آغاز کرده. دانههای شبنم روی پنجره جا خوش کردهاند و ستارهها از پشتشان چون لکّههایی نورانی به چشم میخورند.
سرمای دیوار پشتت را میلرزاند. دلت میخواهد بایستی. امّا پاهایت با تو نیستند.
از پیشانیات نوار باریکی از گرما به پایین میدود و گونههایت را بوسهزنان طی میکند. چشمانت را تکان نمیدهی، همانطور بیحرکت از پشت شیشههای چشمانت ماه را نگاه میکنی. نوار باریک دیگری از میان ابروانت میگذرد. چشمانت خیس میشود. دلت میخواست گریه میکردی. دلت میخواست اشک میریختی و چشمانت را خیس میکردی. چشمانت خیسند و ماه را از پشتش میبینی. نسیمی از پنجره به داخل میوزد و موهایت را به هم میریزد و به آرامی دستی بر سوراخ پیشانیات میکشد. با خود میاندیشی: چقدر خیس است مهتاب امشب، و چه سرخرنگ!