یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

روزه

در شرکت ما، آدم‌های مختلف زیاد اند. از آن‌هایی داریم که چلّه‌ی پیش از رمضان را با یک روز اضافه‌اش روزه می‌گیرند. از آن هایی هم داریم که شب‌ها پارتی راه می‌اندازند و مشروب‌شان را می‌خورند و روزهای رمضان آدرس جاهایی که می‌توانند جنس ارزان‌تر و به‌تر پیدا کنند را به هم می‌دهند.

ما این وسط مانده‌ایم که از هیچ دسته‌ای نیستیم. گروهکی شده‌ایم برای خودمان، این شخص ما. در اتاق تنها کسی هستم که روزه می‌گیرم - حدّاقل آن‌طور که خودم قبول دارم. آقای دیگری هم هست - که هنوز بعد سه، چهار هفته که به ما پیوسته اسمش را نمی‌دانم! -که روزه می‌گیرد، امّا آبش را هم می‌خورد. نه آن‌که دستور از پزشک داشته باشد یا چیزی، نه، چون در فُلان مقاله خوانده‌است که آب باید به طور متوسّط فُلان‌قدر در ساعت به بدنش برسد.

درست است که خودم وضع نماز و روزه و اعتقاداتم چندان معلوم نیست، امّا احساس می‌کنم زیر پایم محکم‌تر است. احساس خوبی است که این روزها دارم.

احساس به‌ترم آن است که می‌توانم با همه‌ی این آدم‌ها یک‌طور برخورد کنم و یک‌طور در موردشان فکر کنم و هیچ قضاوتی نکنم. چند وقتی هست که دارم این را تمرین می‌کنم. این که قضاوت نکنم و آدم‌ها را همان‌طوری که هستند بپذیرم.

برعکس آقای پشت سری من که نمی‌تواند پنج دقیقه سپری کند بدون آن‌که بلند بلند چیزی در مورد همه‌ی آدم‌های اُمُّلی که در این دوره و زمانه روزه می‌گیرند بگوید.

دوست داشتم احساس خوبم را با شما شریک شوم.

وقتی ...

وقتی از سر بیکاری - یا شاید هم خسته از انجام تمام کارهای دیگرت - توی کانتکت لیست موبایلت می‌گردی و ناگهان چشمت می‌افتد به اسم خیلی‌ها که فکر می‌کردی باید فراموش‌اشان می‌کردی و با وجود همه‌ی آن که به‌شان حتّی کوچک‌ترین فکری هم نکردی تمام جملاتی که با هم ردّ و بدل کردید در ذهنت مرور می‌شود، دلت می‌خواهد گوشی تلفن را برداری و به او زنگ بزنی، بعد توی ذهنت می‌آید که ... هی، من از روزی که این شماره را گرفتم حتّی یک بار هم به آن زنگ نزده‌ام. بعد توی ذهنت می‌آید که اصلاً آیا طرف تو را یادش است؟ اصلاً آیا حتّی اگر تو را یادش باشد برایش اهمّیّتی دارد که تو گوشی را برداشته‌ای و با تردید و لرزش دلت و صدایت اسمش را از پشت گوشی می‌گویی و او جواب می‌دهد: بله، شما؟ امرتون؟ و تو در ذهن خود تحقیر می‌شوی و دودل می‌مانی، و بعد از کمی تأمّل، دکمه‌ی پایین را می‌زنی و اسم بعدی را نگاه می‌کنی، آن وقت است می‌فهمی چقدر ترسویی.


پس‌نوشت: عکس العمل آن آدم بسیار جالب خواهد بود وقتی بعد از ۳ سال صدای تو را بشنود و خود را معرّفی کنی و بفهمد که هنوز حتّی در گوشه‌ای از ذهنت، جایی برای او کنار گذاشته‌ای.

یادش بخیر

یادش بخیر که یک زمانی این‌جا را کرده بودیم دفترچه‌ی روزنوشت‌ها و هر روز هم اصرار داشتیم مطلبی نو از خودمان تولید کنیم و این جا را آباد و سبز کنیم. خب، سبزی‌مان را که خشکاند دست روزگار. آبادی‌مان هم بی‌آب شد.

ولی امروز که داشتم این کوچه‌ها را برای خودم گشتی می‌زدم دیدم که ای وای، عجب بازار مکّاره‌ای ساخته‌ام. جملات مرموز با مخاطبین نامشخّص! کلمات قصار و عبارات حکیمانه (!).

کجا رفت موجود زنده‌ی یکی دو سال پیش؟

خودش هم نمی‌داند!

بشنوید

... مال من

زیر لب زمزمه می‌کرد «عقاید نوکانتی ...»

و من زیر چشمی نگاهش می‌کردم.

امروز هیچ مهم نیست که چه مال توست و چه مال من. من فقط یک چیز می‌خواهم ... و آن را دارم.

پس برو و با دنیات خوش باش و همه‌ی داشته‌هات و نداشته‌هام را به رخ من و عالم بکش.

بشنوید