از روبهروی ما ماشینی آمد و راهمان را بست. ما داشتیم خیابان یکطرفهای را به جهت درستش میرفتیم.
دو پسر جوان در ماشین روبهرویی بودند و داشتند موسیقی گوش میکردند. رانندهی ما ماشین را زد کنار و ۲۰۶ سفیدرنگ حرکت کرد. امّا مایشن پشتی از جایش تکان نخورد.
برایش بوق زدند، چراغ زدند، بهاش ناسزا گفتند. تکان نخورد.
رانندهی ما هم که کنار ۲۰۶ توی جای پارکی گیر افتاده بود نمیتوانست تکان بخورد. آخر سر پیاده شد و رفت به سمت درگیری.
برایم رد آن لحظه جالب بود که ببینم به جوانکها چه میگوید. امّا به جایش، رفت سراغ خودروی چهارصد و پنجی که راه را درست آمده بود.
به او گفت: «حاج آقا، اینها جوانند، شما کوتاه بیا.»
پیرمرد گفت: «ما تا کی میخواهیم راه بدهیم؟»
راننده گفت: «شما برو کنار بذار اینها بروند. یادت باشد، شاید اگر شما الآن در حقّ اینها این گذشت را بکنی، آنها هم چهار روز دیگر اگر کسی از روبهرویشان در آمد به او راه میدهند.»
من به باقی ماجرا گوش نکردم، و نهایتاً پیرمرد کوتاه نیامد و جوانها ناسزاگویان دندهعقب رفتند تا به سر خیابان رسیدند و همه رفتیم.
حالا چیزی که اینجا برایم جالب بود این بود که آیا این گذشت میبود که به اینها راه بدهیم؟ آیا واقعاً این حرکت ما باعث میشد که اینها هم در آینده جلوی این بیقانونی را نگیرند؟ آیا اصلاً این قانون منصفانهای است؟ آیا حق با ما بود، یا با جوانها؟ آیا این که «مردم همینطوری هم به اندازهی کافی مشکل دارند و زندگیها سخت است» باعث میشود تا با ندیدهگرفتن قانون و - بدتر از آن - ترویج بیقانونی مشکلات و شرایط زندگی را سختتر کنیم؟
این سؤالها در ذهنم میچرخیدند و راننده همچنان که به منزل ما نزدیک میشد، داشت برایم توضیح میداد که چهطور کار پیرمرد اشتباه بوده و جوانها «تقصیری نداشتهاند».
فردا ابتدای خزان است. آن فصل رنگارنگی که من همیشه دوستش میداشتهام ...
آن روزی که برگها شروع میکنند به ریختن و خش خش آنها روزگاری آوای یگانهی کوی و برزن بود در این فصل.
فردا روزی بزرگ است؛ ابتدای خزان.
امروز از این جاده گذر باید کرد ...
از خوردن این باده گذر باید کرد
ای کاش فقط میشد گاهی این گذار را در زمانی که خودت میخواهی انجام دهی. ای کاش پدر پیر زمان گاهی دست از سر ما بر میداشت. نه؟
ما تعطیل نیستیم. فقط تعطیلیم.
علّت آن هم مشغله، کار، مشغولیّت، گرم بودن سر، و چیزهای هممعنی دیگر است.
صبح شده. تقریبا. در آن انتها، یکجایی نزدیک میعادگاه افق و آفتاب، نوری عجیب میدرخشد.
ای ستارهی صبحگاهی که چشمهایت را پیش از خورشید از هم میگشایی و راهنمای سحرخیزانی؛ ای زهرهی آسمان تاریک شب، آتشم میزنی هر شب با دوریات و میفروزی دلم را هر روز با حضورت.
صبح شده. آسمان مرا میخواند.