یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

این‌جا

این‌جا، امکان تحصیل علم برای همه به طور یک‌سان فراهم است. این‌جا، دانشگاه‌ها در بالاترین سطح و مدارس دارای بهترین کیفیّت آموزشی هستند. این‌جا، همه با هم برابرند و عدالت اجتماعی، تعیین کننده‌ی همه چیز است.

این‌جا، سرعت اینترنت بسیار بالاست و انواع و اقسام فن‌آوری‌ها در دست‌رس عموم قرار دارد. این‌جا، همه‌ی وسایل روز دنیا را می‌توان به قیمت واقعی‌اش تهیّه کرد.

این‌جا، همه‌چیز ارزان است و هیچ پیرزنی شب‌ها با شکم گرسنه به خواب نمی‌رود. این‌جا، فراوانی و وفور نعمت است، و گاو مشدی حسن از لاغری نمی‌میرد. این‌جا، ماجرای مجید و بی‌پولی‌هایش، زندگی خیالی یک ماجراجوی داستانی‌است و هیچ پسری در بدو نوجوانی مجبور نمی‌شود برای خرید کتاب و دفتر توی حروف‌چینی کار کند. این‌جا، کودکان خیابانی، زائیده‌ی ذهن فیلم‌سازان تلویزیونی و نویسندگان است و هیچ کودک پابرهنه‌ای در چهارراه‌ها گدایی نمی‌کند.

این‌جا، انسان‌ها مسلمانی را به اعتلا رسانده‌اند و مودّت در قلوب ایشان موج می‌زند. این‌جا، هیچ‌کس سر دیگری کلاه نمی‌گذارد، برای کسی پاپوش درست نمی‌کند، کسی غیبت برادر دینی‌اش را نمی‌کند، و هیچ‌کس، هیچ‌وقت با شکم سیر سر با بالین نمی‌گذارد، حال آن‌که هم‌سایه‌گانش از گرسنگی خواب ندارند.

این‌جا، همان جایی‌است که از میان شهرهای کلانش می‌توان تا ته دشت و صحرا را دید و شب‌ها، ستارگان مثل خورشید در آسمان‌اش می‌درخشند و ترنّم گل‌هایش هوا را نموداری از بهشت می‌کند.

این‌جا، غریب در خیابان‌ها غریب نیست و مهمان، پشت درب‌های بسته نمی‌ماند. این‌جا، تمدّن معنی می‌شود و در شریان‌های ارتباطی شهرهایش، فرهنگ و آرامش طنین‌انداز است. این‌جا، هیچ‌کس به دیگری دشنام نمی‌دهد و نظم - به سفارش مولای این سرزمین، علی (ع) - سرلوحه‌ی زندگی هر فرد است.

این‌جا، در هیچ پس‌کوچه‌ای هیچ انسانی جسم خود را به خاطر یک لقمه نان شب نمی‌فروشد و هیچ دست‌فروشی، سوداگری مرگ نمی‌کند. این‌جا، جان انسان، عزیزتر از مال اوست، و دنیای‌اش، تنها مقدّمه‌ای است بر آخرتش.

این‌جا، همان مهد دلیران، خطّه‌ی شیران و بزرگ‌مردان و فیلسوفان، ایران است.

نسخه‌ی شنیداری

کاش

رونق این بازار را مدّت​هاست به کوته​نوشته​ها و اعتیاد هَش​تگیسم مفرط فروخته​ام ... شاید چند روزی بیش​تر زنده نباشم؛ امّا همیشه دلم می​خواسته با این فکر به زندگی​ام خاتمه دهم که چیزی را در جایی تغییر داده​ام. چیزی که نبودنم را با بودنم متفاوت کرده باشد.

این​ها، دست نوشته​های یک موجود سابقاً زنده​اند که چند صباحی است بوی مرگ گرفته اند. غبار لحظه​ها خون را در شریان​های مغز نیمه​متفکّر این کوچک لخته کرده​اند. فکرهایم در انبوه کلاف به هم گره​خورده​ی ایمان و میثاق و حقیقت گم شده اند و مدّت​هاست خبری از آن​ها ندارم.

کاش ...

(۷ بهمن ۸۸)

مهر

این روزها هر چه آن تَه​مَه​ها می​گردم، اثری از موجود زنده​ای که از خاطرات مسخره​ی خود می​نوشت و جماعتی را می​خنداند نمی​بینم.

بعضی می​گویند بزرگ شده​ای. (خودت بزرگ شدی!)

بعضی می​گویند وضع جامعه خراب است (که البتّه سیاه نمایی​است!).

بعضی می​گویند تلخ شده​ای (من مثل عسل شیرینم، تلخی از خودتان است!).

بعضی می​گویند ...


نمی​دانم به حرف بعضی باید زیست یا به روایت خود؛ تنها می​دانم که تا مهر هست، امید باقی است.

پارسال​ها، شاید

این روز​ها بود پارسال​ها، که دفتر سبزم را برگ​به​برگ قربانی شعله​های هوس​آلوده​ی معامله کردم و خاکسترش را بر فراز باغ​های ارغوانم بر باد دادم ... این روزها بود که در آتش بخشش​ات سوختم و با حسرت نگاهت ساختم ... این روزها بود که طرّه​های پرشکنج و موهای بنفش​رنگ دخترک قصّه​هایم را افشان دیدم، زمانی که بر پشت سمند سرکش​اش یکّه​تازی می​کرد و از دیار من به​دور می​شد.

آه، ای گل​عذار آرزوهای من، ای که ملول گشته​ای زین شعرواره​های بی​پایانم ... آه ای هورسان تابان شب​های بی​انتهایم ... امروز، شاید پاسال​ها را برایت تصویر می​کنم؛ شاید، فقط شاید، که می​خواهم من هم بر سمند بی​عنان قصّه​ات سوار شوم و به دنبال تو تا بی​کران عالم پندار بیایم ... امروز، پارسال​ها، شاید ...

مسیح

پرسیدم: «اگر به جای مسیح (ع) به دنیا آمده بودی، چه می کردی؟»

جواب داد: «معلومه! تا به دنیا می آمدم شروع می کردم به آواز خواندن. این طوری رکورد کوچک ترین آوازخوان گینس را می شکستم و کلّی پول گیر خانواده ام و خودم می آمد و کلّی هم مشهور می شدم.»


عید همه مبارک.