یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

کجایی؟

کنار در ایستاده‌ای و من به سویت می‌دوم. از خود بی‌خودم. در آغوشت رها می‌کنم این تن خسته‌ام را. گرم در آغوشت می‌گیرم. پیراهن سفیدت چه برقی می‌زند! دستانت را از پشتم حلقه می‌کنی و مرا به خود می‌فشاری. گرمایی ناگهانی قلبم را در هم می‌فشارد؛ و من با شگفتی، به پیراهن سفیدت نگاه می‌کنم که چه ناگهانی سرخ می‌شود، و نوک خنجری که از میان سینه‌ام، از میان قلبم بیرون زده.

the wet moon

به کنج دیوار اتاق تکیه می‌زنی. تویی و نور مهتاب لای پنجره و خدا که آرام در آغوشت خوابیده. صدایی نیست جز تیک تیک ساعت که شمارش معکوس مرگت را پیش از تولّدت آغاز کرده. دانه‌های شبنم روی پنجره جا خوش کرده‌اند و ستاره‌ها از پشتشان چون لکّه‌هایی نورانی به چشم می‌خورند.

سرمای دیوار پشتت را می‌لرزاند. دلت می‌خواهد بایستی. امّا پاهایت با تو نیستند.

از پیشانی‌ات نوار باریکی از گرما به پایین می‌دود و گونه‌هایت را بوسه‌زنان طی می‌کند. چشمانت را تکان نمی‌دهی، همان‌طور بی‌حرکت از پشت شیشه‌های چشمانت ماه را نگاه می‌کنی. نوار باریک دیگری از میان ابروانت می‌گذرد. چشمانت خیس می‌شود. دلت می‌خواست گریه می‌کردی. دلت می‌خواست اشک می‌ریختی و چشمانت را خیس می‌کردی. چشمانت خیسند و ماه را از پشتش می‌بینی. نسیمی از پنجره به داخل می‌وزد و موهایت را به هم می‌ریزد و به آرامی دستی بر سوراخ پیشانی‌ات می‌کشد. با خود می‌اندیشی: چقدر خیس است مهتاب امشب، و چه سرخ‌رنگ!

خدا

پدر کنار پنجره نشسته بود از پشت شیشه، می‌دید که دختر کوچکش چه‌طور معصومانه با گلوله‌های سفید برف بازی می‌کند. لب‌خندی از سر شوق بر لبانش نشست و مهری بی‌مانند در دلش جوانه زد.

***

در آغوش مادر جا خوش‌کرده بود و آرام‌آرام در خواب نفس می‌کشید. مادر دستی بر سرش کشید و زخم‌های تازه‌یافته‌اش را بوسید. با نگاه کردن به هر زخمش، دلش در هم می‌شکست و زخمی بر روحش می‌نشست.

***

پدر با تأسّف در چشمان پسرش نگریست. دوباره به مدیر نگاه کرد و به خودکاری که پسرک از کیف هم‌کلاسی‌اش برداشته بود. بغضی گلویش را گرفت و مجبور شد آب دهانش را فرو دهد؛ پسر باید تنبیه می‌شد.

***

مادر هیچ‌گاه خوش‌حال‌تر از آن موقع نبود. در حالی که روی صندلی می‌نشست، پسرش را نگاه کرد که از روی پله‌های منتهی به سن بالا می‌رفت و آمادهٔ دریافت جایزه‌اش می‌شد.

revival

نوشته‌ها را نگاه می‌کنم. از همه‌شان بدم می‌آید. هر چه می‌کنم آن‌طور که می‌خواهم نمی‌شوند. جوهر از نوک قلمم می‌چکد و بر کاغذها فرود می‌آید. همه‌شان را با هم بر می‌دارم و مچاله می‌کنم در سطل می‌اندازم.

چند وقتی‌است سطل نوشته‌هایم را جدا کرده‌ام از سطل زباله‌ها؛ این‌طور می‌توانم هر وقت می‌خواهم داخل‌شان جست‌وجو کنم و بفهمم چرا از نوشته‌هایم بدم می‌آید.

luciferous

تنها در تاریکی‌ات نشسته‌ای. از در که وارد می‌شود، چشمانت را از نور وجودش می‌بندی. گل‌های بیرون پنجره، زیر آسمان شب، در زیبایی‌اش پژمرده به نظر می‌رسند. دست می‌کشد روی صورتت؛ نوازشی که آن‌همه مشتاق‌اش بودی. روبه‌رویت می‌نشیند. دست می‌گذارد روی پاهات و به شانه‌ات تکیه می‌دهد.

موهایش را از میان انگشتانت می‌گذرانی. گم می‌شوی در التهاب این عشق‌بازی ممنوع؛ پژمرده‌تر از گل‌های بیرون پنجره، زیر آسمان شب. در پس ذهنت، چنین می‌خوانی: چه نیاز است خداوند را، چون چنین خلقتی مرا پاسخ می‌گوید؟

و در نور درخشان و پر از معنای او، در الهیّت بی‌کرانش، گم می‌کنی خود را.

حضورش، سراسر روحانیّت است؛ و تو، با ندایی در پس ذهنت، پژمرده و پژمرده‌تر می‌شوی - غرق در نور، مثل گل‌های بیرون پنجره.