یک موجود زنده
یک موجود زنده

یک موجود زنده

جهان دورت نمی‌گردد!

برخی از ما آدم‌ها، گاهی چنان خودمون رو خوب می‌بینیم که اگه گالیله پونصد سال پیش مرکز گردش منظومه شمسی رو اعلام نکرده بود فکر می‌کردیم خورشید دور ما می‌گرده و شب و روز به خاطر ما وجود داره.

گاهی چنان در خیر اندیشی برای دیگران غرق می‌شیم و اونا رو چنان محتاج التفات می‌دونیم که به خودمون اجازه می‌دیم فراموش کنیم که ما هم بشری هستیم در همون اندازه؛ که ما هم یکی دیگه از آفریده‌های اوئیم که گه‌گاه لازمه کسی هم به ما لطف کنه، کسی هم به ما نظر کنه.

بعضی وقتا یادمون می‌ره که نکنه ... نکنه با این منش ما رو «عجب» در بر بگیره و دیگه عالم و آدمو از هم نشناسیم؟ نکنه یادمون بره که کی بودیم و کی هستیم؟ نکنه برای خودمون توی عرشی بشینیم و مردم بشن فرشمون؟

در چنین مواقعی، فقط باید دعا کنیم که خدا هر چه زودتر بزندمون زمین، چون هر چه دیرتر این کارو بکنه، از ارتفاع بلندتری میفتیم.

أینَما تَکونوا یُدرککّم ُالمَوت و لَو کُنتُم فی بُروج مُشَیَّدَة

بهتره به یاد داشته باشیم ... که ما هم یکی دیگه از همین ۷ میلیارد آدمی هستیم که به قول یه دوستی از توشون ۳۱۳ تا آدم پیدا نمی‌شه که به امیدشون کسی قیام کنه!

برای خواهرم

یادش به خیر همهٔ آن روزهای بچه‌گی که با هم عروسک بازی می‌کردیم و گاهی دعوایمان می‌شد و تو مرا می‌زدی و من دستانت را چنگ می‌گرفتم!‌ (که هنوز هم ناراحت می‌شوم وقتی جای بعضی‌هاشان را روی دستانت می‌بینم)

یادیش به خیر همهٔ ناراحتی‌هامان که با هم کشیدیم و با هم تحمل کردیم. یاد آبله‌مرغانی که به خانه آوردی و با هم یک هفته نرفتیم مدرسه به خیر!

یاد تمام قدم زدن‌هامان در خیابان‌های کثیف تهران به خیر! (راستی ... چند وقت است با هم دوتایی بیرون نرفته‌ایم؟) یاد همهٔ بستنی‌هایی که با هم خوردیم و بعدش هم سرما خوردیم به خیر! یادش به خیر تمام آن لحظاتی که برای کنکور درس می‌خواندی و دور از خانه به تنهایی نشسته بودی و دل‌مان برایت تنگ می‌شد هر وقت می‌دیدیم دست‌خطت را روی یخچال که نوشته بودی: منو یادتون نره! انگار یادمان می‌رفت تک دختر خانه‌مان را!

یاد کلاس‌هایی که بعد از قبولی‌ات - که کسی باورش نمی‌کرد - با هم می‌رفتیم و مشق‌هایمان را از روی هم کپی می‌کردیم و بعدش با هم به یک ساندویچی کثیف می‌رفتیم دور از چشم مادر!

یادش به خیر که با هم در امتحان مؤسسه زبان شرکت کردیم و با هم توی یک کلاس قبول شدیم و من نرفتم و تو رفتی! یادش به خیر آن رستوران چینی که با هم به گارسون‌هایش خندیدیم!

یادش به خیر آن مسافرت چند روزهٔ شمال بدون خانواده! یاد همهٔ این لحظات که دارند می‌گذرند به خیر که دارند کم کم تمام می‌شوند و شاید دیگر فرصتی نباشد برای خلوت‌مان ...

یادش به خیر همهٔ لحظات ... و امیدوارم همهٔ لحظات به کامت باشد!

بدون عنوان!

آقای گ. قصد داره که توی اداره چ. استخدام بشه. اتفاقاً آقای پ. هم همین قصد رو داره.

آقای گ. بعد از مراجعه به اداره متوجه می‌شه که احتیاج به کسب مدرک رشتهٔ ژ. در یکی از دانشگاه‌ها داره. در هنگام خروج آقای پ. رو می‌بینه که سعی داره با آویختن دستش به دامن یکی از کارمندان اداره یه جوری به داخل راه پیدا بکنه.

آقای گ. سعی می‌کنه تا درس بخونه و کنکور بده. برای همین به کلاس‌های آموزش‌گاه تضمینی قبولی دویست در صد کنکور مراجعه می‌کنه و ثبت نام می‌کنه. اتفاقاً در راه آقای پ. رو می‌بینه که مجله می‌خونه. خیالش راحت می‌شه که آقای پ. قراره شرکت نکنه و رقیبی نداره.

آقای گ. با شیش ماه تلاش و درس خوندن در یک دانشگاه نیمه سراسری قبول می‌شه و مشغول به تحصیل می‌شه. در راه بازگشت به خونه آقای پ. رو می‌بینه که توی دکه‌ش وایساده و مشغول شمردن پوله.

آقای گ. تحصیلش رو تموم می‌کنه و با در دست داشتن مدرک رشتهٔ ژ به اداره مراجعه می‌کنه. وقتی به اداره می‌رسه با این اطلاعیه مواجه می‌شه:

هم‌کار عزیز آقای پ. از این که توانستید مدرک رشتهٔ ژ. را تهیه نموده و به جمع ما بپیوندید خوش‌حالیم. به همین منظور مهلت ثبت نام متقاضیان استخدام به پایان می‌رسد.


پس‌نوشت:

۱- قابل توجه محصّلین عزیز دانشگاه ص. ش. که اقدام به ثبت نام در مدرک دانشگاه شعبهٔ خاصی می‌کنن و با پرداخت ترمی x تومن مدرک رو به دانشگاه اصلی منتقل می‌کنن.

۲- قابل توجه تمامی متقاضیان سریع و فوری مدارک دانشگاهی معتبر کشور. چرا از دلال؟ از خودمان بخرید!


اضافه‌نوشت:

یکی از همکاران رو دیدم که داشت نماز می‌خوند و از قضا نمازش هم حدود نیم ساعت طول کشید. یکی دیگه از هم‌کارای مسن‌تر گفت که خدا توفیق بده ما هم مثل شما نماز بخونیم. جواب داد که: «برا شما فایده نداره؛ آخه حقوق شما فیکسه. اما مال من ساعتی حساب می‌شه.»


تو خود حجاب خودی ...

در شب ظلمت جهان، روی تو آفتاب من

پردهٔ جان خسته‌ام جمله شده حجاب من

بود امید عافیت جان در احتضار را

زلف تو سایه گسترد بر تب و التهاب من

هر چه عِقاب می‌کنی فایده‌ای نمی‌کند

گشته سپهر چشم تو، طائر آن عُقاب من

گه که به خواب می‌روم بوی تو می‌کِشد مرا

زآن‌که تو جلوه می‌کنی هر نفسی به خواب من

در ره خال و خطّ تو گرچه نبود اختیار

بندگی سرای تو شد همه انتخاب من

هست سؤال من ز تو طعم لب چو گوهرت

جمله هوای من بود پرسش بی جواب من

گر همه زار گشته‌ام پا به ره تو خسته‌ام

شد سپری به راه تو عمر چونان حباب من

در همه عرصهٔ جهان پرسه زند شهاب دل

سیر نمی‌کند دمی در شب تو شهاب من

بس که صبا به جان خود، کرده گره خیال تو

تار شده به پود تو رشتهٔ شعر ناب من

من پسر ایشان هستم

تو:

اعلامیهٔ قبولی‌های یک آزمون استخدام را که تصادفاً در خیابان به آن برخورد کرده‌ای نگاه می‌کنی:

به نام پدر، پسر و بقیه
بدین‌وسیله اسامی قبول‌شدگان آزمون استخدام در شرکت وزین «ق.ز.» اعلام می‌گردد:

۱. الف. قرچوک‌زاده
۲. ق. بی‌اعتماد
۳. ب. قرچوک‌زاده
۴. خ. خمیده‌پشت
۵. ژ. قرچوک‌زاده
۶. چ. کلاه‌به‌سر
۷. گ. قرچوک‌زاده

به تمامی قبول‌شدگان عزیز تبریک می‌گوییم و منتظر حضور ایشان در شرکت ق.ز. هستیم.
ارادت‌مند،
ک. قرچوک‌زاده

زمان مراجعهٔ حضوری:
دوستانی که عدد رتبه‌شان زوج است تنها تا ساعت ۱۲ ظهر دیروز مهلت دارند که برای تکمیل مراحل استخدام مراجعه نمایند. این مهلت تا ساعت ۱۳ تمدید شد!
دوستانی که عدد رتبه‌شان فرد است هر وقت خواستند می‌توانند جهت استخدام تشریف بیاورند.


با خود فکر می‌کنی که چرا این اسم‌ها انقدر شبیه هم هستند! لابد استعدادی که کار در این شرکت لازم داشته از طریق خون و تبار منتقل می‌شده!

ایشان:

اصلا معلوم بود که توان‌اش را دارند. از همان اوّل هم می‌دانست که همه‌شان می‌توانند قبول شوند. کمی که با خود فکر می‌کرد، می‌توانست بپذیرد که شاید حتّی قبل از اوّلش هم می‌دانست که قبول می‌شوند. به هر حال، توانش را داشتند، و در نتیجه، حقّ‌شان بود، چون می‌توانستند.

پسر ایشان:

اصلا انتظارش را نداشت که نفر سوم شود! حتّی در خواب‌هایش هم چنین رتبه‌ای را تصوّر نمی‌کرد! باید حتماً با پدر گپی می‌زد؛ این اصلا معنا نداشت که «الف» تعداد بیش‌تری از سؤالات را بداند!

من:

بالاخره بعد از روزها انتظار، بعد از آزمونی با هزار پیچ و خم و ریز و درشت، و بعد از چند صباحی سردرگمی، جواب آزمون استخدام نفرات شرکت «ق.ز.» آمده است. در راه رفتن به محلّ نصب اعلامیه، با خود سؤال‌ها و جواب‌ها را مرور می‌کنم. سؤال اول را شاید غلط نوشته باشم. برای سؤال دو شک ندارم که جواب صحیح را نوشته‌ام. هر چه که نباشد، نه تنها در آن زمینه تخصّص داشته‌ام، حدّاقل دو سال در آن مورد کار کرده‌ام! در حالی که سینه را کفتری کرده‌ام و پشت را صاف، می‌روم سراغ اعلامیهٔ سبزرنگی که خیلی قشنگ و سفت چسبیده به سینهٔ تیر چوبی بلندی که قدیم‌ترها از آن برای آویزان کردن آدم‌ها استفاده می‌شده.

***

توضیح:

خطاب به:

  • تویی که طنز تلخ زندگی من را می‌خوانی ...
  • ایشان که حقّ بدون شک در گرو بودشان است ...
  • پسر ایشان که شاید یادشان رفته بوده جواب سؤال دو را با خود سر جلسه ببرند ...
  • من که دیروزها را در امید و فرداها را در توکّل سپری می‌کنم ...

این متن هیچ معنای خاصّی ندارد و تنها جهت نوشتن یک موضوع غیر ممکن از دید چهار شخص غیر حقیقی نوشته شده است. هر گونه سوء برداشت در خلاف یا توافق جهت با هر جایی خارج از حوزهٔ مسؤولیّت نگارنده است.